.
از در پاساژ هم حتی زدیم بیرون
حالا رامتین بدو من بدو
این چند روز به اندازه ی کل ورزش های نکرده ی عمرم دوییده بودم
با نفس نفس به رامتین گفتم: وایی من دیگه نمیتونم اوف نفسم برید اونا که کاری نمیتونن بکنن ولشون کن
رامتین: اخ..منماز نفس افتادم..
رامتین که واستاد منم وایسادم
پس از گذشت چند ثانیه هم بچها رسیدن
_ ای لعنت بهت محبوبه که اینقدر منو اذیت میکنی
نمیگی دکتر یه مملکتی چیزیش بشه دمار از روزگارت در میارن؟
محبوبه: بیا پایین از بالا ممبر دکتر
بیا پایین
چشمامو به سمتش ریز کردم
بعدم با لحن بچگونه ای گفتم کثافیوت
_ رامتین بیا بریم داداشم
این زنو ولش کن خودم یه زن دیگه برات میگیرم
محبوبه: ای کثافت شوهر دزد
هم تو غلط کردی هم اون زنی که بخواد زن این بشه
_ خیلی بی تربیتی
ببین محبوب
یه ادرس میدم بهت
چیزای قشنگی داره
شما برین ما هم میایم
ادرسو یاد داشت کن
گوشیشو در آورد و تایپو زد و شروع کرد به نوشتن
_خب خیابون(..) یه ساختمون بزرگ هست اسمشم(..) میری بالا تخت شماره ی (..) میخوابی بلکه از این دیوونگیت دست برداری
قیافه ی حرصی محبوبه رو میدیدم
کم مونده بود موهامو تیکه تیکه کنه فقط
محبوبه: ای کثافت..من مسخره ی توام؟
رفتم کنارش وایسادم دستمو انداختم گردنش نه داداش تو عشق منی روز آخری گفتم یکمی بخندیم
حالام بچها زود برگردیم تو پاساژ که کار داریم
مبینا: ما آخر نفهمیدیم تو رفیق دزدی یا شریک قافله!!
رو کردم سمتش و با خنده گفتم: دیگشم نمیفهمی رفیق شفیقم
همگی با خنده برگشتیم تو پاساژ دوباره..
ایندفعه اول رفتیم سراغ یه چیز یاد داشتی خریدن
هرکی برا خودش یه چیزی میخرید
من چیزی مد نظرم نداشتم
یه چیزی یادم اومد
آخ جون خدایا اگه بشه که چییی میشههه
یه عکس تو گوشیم داشتم مال جشن قبولیم بود
من با لباس و گوشی پزشکی بودم و کیک به دست کل خانواده هم پیشم بودن
رفتم پیش آقای فروشنده
_ اهم..اهم..سلام خسته نباشید آقا
+ سلام خیلی ممنونم..بفرمایید؟
_ ببخشید من یه عکسی دارم که دلم میخواد بزنمش رو تخته شاسی
شما کسی رو توی این پاساژ آشنا دارید که سریع این کارو برام انجام بدن؟
+ به نکته ی خوبی اشاره کردید..مغازه ی بغلی هم مال ماست یعنی صاحبش من و داداشم هستیم
داداشم هم تو همین کاراس فقط شما عکستون رو بدید من بدم که بزنن رو تخته شاسی
_ واقعااا؟
راست میگید؟
من واقعا ازتون ممنونم..
فقط سریع آماده میشه دیگه؟
چون دوستم ساعت هفت پرواز داره الانم که ساعت سه اون باید همراهش ببره این عکسو
+ بله خانوم حتما که نظر شما به این کار ما جلب میشه..نیم ساعته امادس تا شما یکمی اینجا چرخ بزنید آماده میشه
فقط اگه میشه عکستون رو به این شماره بفرستید!!……….۰۹۹۲
شمارشو تو گوشیم ذخیره کردم و تو واتساپ براش عکسو فرستادم
و بعدم گفتم که میخوام اندازش متوسط رو به بزرگ باشه
که اونم رفت و سفارشمو به داداشش بگه
بعد از پنج دقیقه برگشت و گفت داداشش داره کار هاش رو انجام میده
ممنونی گفتم و سمت بچها رفتم
محبوبه هم مثل من سر در گم بود..چیزی مد نظرش نمیومد همیشه خاص ترین چیزا رو میخرید
_ خب خب خواهرا داداشا چه کردین؟
رامتین: هیچی مد نظرمون نیست دلوین
_ اصلا نگران نباش هرکجا که بگی میبرمت تا یه چیز مد نظرت پیدا کنی
رامتین: نه فدات همه چی هست
چیزی نظرمونو جلب نمیکنه
_ ای بابا یگانه شما چه کردین؟
یگانه: من که فعلا چند تا لیوان و بشقاب چوبی توجهمو جلب کرده
_ اوه جون..خواهر خوش پسند من
مبینا: تو چه کردی دلی؟
_ حالا از منم میبینید
محبوبه: کثافتو نگا جدا جدا میره میخره
_ بخدا جدا جدا نرفتم یه فکری جرقه زد تو ذهنم که حالا یه چند دقیقه دیگه میبینیدش
نیم ساعت گذشت دیگه حوصله ی اینکه اینقد تو این مغازه حیرون بشمو نداشتم
رفتم پیش فروشنده
_ ببخشید آقا عکس ما آماده نشد؟
+ چرا خانوم یه چند لحظه وایسید برم بیارم
پوفی کشیدم و کارتمو از کیفم در اوردم گرفتم طرف فروشنده
_ بفرمایید آقا هر چقدر شد لطفا حساب کنید چون ممکنه یادم بره
+ حالا قابل شما رو نداره مهمون ما باشید
_ خیلی ممنون لطف دارید
لبخندی زد و کارتو از دستم گرفت و کشید و با عرض مبارک باشه ای کارتمو داد دستم و رفت که عکسمو بیاره
یه چند دقیقه ای هم همونجا سر پا وایسادم تا بالاخره عکسمو اورد
یه قاب عکس خیلی قشنگ از خانوادم و خودم تو اون رو پوش قشنگم
لبخندی به روی فروشنده زدمو به سمت بچها رفتم
_ ما اومدیییییممم
بعدم عکسو چرخوندم سمتشون
با ذوق و شوق نگاه میکردن
محبوبه که تو چشماش اشک جمع شده بود
همیشه ارزوهامو پیش همون میگفتم..اونم از اینکه من رسیده بودم بهاینجا از منم بیشتر ذوق داشت
با بغض اومد جلو و بغلم کرد و آروم گفت: همیشه انقد خوشحال و آروم باش
بی هیچ گریه ای…نذار اشکتو ببینن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عین داستانای بچگانه داره میشه دختره الدنگ داشت میمیرد از بس عاشق آریا بود حالا که اریا اومده بدش اومده اینقدر بدم میاد از این دلوین چندش لیاقت آریا رو نداره😐