چون عاشقت شدم پارت ۱

3.3
(3)

پارت ۱

– نبینم خانم خوشگلم ناراحت باشه؟

لبخندی به روی مردی که امشب برای همیشه مال من شده بود زدم و گفتم:

_ من که ناراحت نیستم، فقط خسته ام. دوست دارم هرچه زودتر برسیم به خونه ی خودمون.

میلاد با شنیدن جمله ام رنگ نگاهش شیطون شد و لبخند درشتی به روم زد و همونطور که رانندگی می‌کرد و ما بینش دستش و روی بوق می‌گذاشت چونه امو گرفت و گفت:

– دلبر من، به خونه هم می‌رسیم به خصوص اتاق خوابش…

چشم هام از پرویی میلاد تا راه داشت درشت شد. از خجالت لب گزیدم، همزمان مشتی به بازوش زدم و اعتراضی گفتم:

_ اِ، میلاد می‌دونی که من خجالت می‌کشم! خیلی بدی.

میلاد قهقهه ای زد و ادامه داد:

– خوشگلم دیگه خجالت نداریم از امشب مال خودمی.  این شش ماه دست به هر کاری زدم تا خانم یه رخ نشون بده، بالاخره دل سرمه ی خانم خوشگل به حال میلاد پر-پر شده اش سوخت و یکم نرم شد، اون موقع نوبت رسید به قرار گذاشتن های خجالتی، بعد از یازده ماه که اجازه خواستگار از دلبر گرفتیم تازه با خانواده اش روبه رو شدیم. دو ماه! فکرش و بکن دوماه طول کشید تا خانواده ات، بخصوص اون دو برادر زن گرامو راضی به خواستگاری کنم. الآن که دیگه مال خودمی خجالت و فراموشش کن که در تب داشتنت دارم می‌سوزم. بفرما سرمه خانم این هم منزل.

با تعجب به فضای بیرون ماشین و خونه ی ویلایی کوچیک مون که برای اومدن عروس و داماد آذین شده بود چشم دوختم.

میلاد از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت در شوفر اومد. درو به روم باز کرد و کمکم کرد پیاده بشم.

داشتم از خستگی پس می افتادم اما خانواده ها و بعضی از دوستان من و میلاد برای همراهی ما تا دم منزل اومده بودن و حدود نیم ساعت تا سه ربع طول کشید تا دل بکنن و خداحافظی کنن.

– بریم تو عزیزم حسابی خسته شدیم.

– میلاد یک لحظه بیا! ببخشید سرمه خانم این شوهرتون و تا دو سه دقیقه دیگه پسش می‌دیدم.

لبخند ملایمی به روی دوست میلاد زدم و به داخل خونه خوشگلم رفتم. صدای میلاد و شنیدم که داد زد:

– عزیزم صبر کن اومدم!

اما من اونقدر خسته بودم که پلک‌هام داشت بر روی هم می افتادن و می‌خواستم از شر این لباس سنگین و کفش های پاشنه بلند راحت بشم. منتظر نموندم و درو باز کردم و داخل خونه شدم. با دیدن گلبرگ های قرمز بر روی کف سرامیک های سفید رنگ قلبم به تپش افتاد.

_ مرد دوست داشتنی من، کی اینکارها رو کردی که من متوجه نشدم. با لبخند و حسی عالی روی گلبرگ ها قدم برداشتم و وسط پذیرایی ایستادم. نگاه کوتاهی به خونه خودم و عشقم انداختم. هنوز باورم نشده با میلاد، پسری که اوایل با سمج بودنش لقب مگس و بهش داده بودم ازدواج کردم.

کنار مبلمان سبز و زرد خردلی خوش رنگم ایستادم. دستم و بر روی تاج مبل گذاشتم و کفش هام و از پام بیرون آوردم.

آخیش راحت شدم. بیچاره پاهام تو این کفش له شدن.

خنکای سرامیک با برخورد به کف پام حس خوب و آرامش بخشی و بهم میداد و این لذت و تا اتاق خوابمون مهمون خودم کردم. با لمس دستگیره در مکثی کردم و رو برگردوندم با ندیدن میلاد با خودم پرسیدم:

_ میلاد کجا موند؟ چرا نیومد؟ دوست داشتم مثل همه ی عروس های دیگه با همراهی شوهرم پام و تو اتاق خواب مون بزارم. شونه هام و بالا انداختم و دستگیره رو فشردم و با ذوق وصف ناپذیر وارد اتاق خوابم شدم که با دیدن اتاق خواب لبخند روی لب‌هام خشک شد. اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟ کف اتاق پر شده بود از گل‌برگ‌های قرمز بود. ملحفه ی روی تخت گوشه ای از اتاق افتاده بود. بالشت‌ها هر کدوم به صورت پراکنده سمتی از اتاق افتاده بودن، تمام وسایل روی میز آرایش بر روی زمین ریخته شده بود. شیشه های ادکلن شکسته بود و بوی شدید چند عطر فضا رو پر کرده بود.تمام لباس من از داخل کمد به بیرون و کف زمین ریخته شده بود.

مات و شوک زده به اطراف اتاق خوابم نگاه می‌کردم. با شنیدن صدای خش-خشی و تکون خوردن پرده توجه ام به اون سمت جلب شد. ناباور فردی کامل سیاه پوش از پشت پرده ها با شاخه ای گل رز به دست بیرون اومد. از ترس همون جایی که ایستاده بودم خشکم زد حتی نمی‌تونستی به راحتی آب گلوم قورت بدم. می‌خواستم جیغ بزنم. میلاد و صدا بزنم اما انگار توان هر کاری از من گرفته شده بود. از وحشت به نفس-نفس افتاده بودم اما انگار هوایی برای بلعیدن نبود. بدنم به لرزش افتاده بود و با هر قدم که اون ناشناس سیاه پوش به من نزدیک تر میشد لرزش بدنم بیشتر و بیشتر میشد. از تمام بدنش تنها چشم‌های میشی رنگش پیدا بود. به کنارم که رسید از ترس تنها کاری که تونستم بکنم چشم هام و محکم بستم. صورتم و بدنم خود به خود منقبض شدو لبم و محکم گاز گرفتم. حس کردم چیزی درون دستم گذاشته شد.

_ سرمه تو الآن با یه مرد غریبه که شاید دزد باشه تنهایی، چرا خشکت زده؟ داد بزن! حرکتی بکن شوهرت و صدا بزن تو چرا تا می‌ترسی خش…

– اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟

با شنیدن صدای میلاد نور امید تو وجودم تابید. با خوشحالی چشم باز کردم. میلاد تا وارد اتاق شده بود مرد غریبه که به نزدیکی پنجره رسیده بود از پنجره فرار کرد میلاد سریع به اون سمت دوید اما بهش نرسید.

 با عصبانیت و چشمانی که آتیش از آن می‌بارید به طرفم اومد و خشونتی تا به حال از اون ندیده بودم پرسید:

-اون کی بود؟ اینجا تو خونه ی من، تو اتاق خواب مون چی کار داشت؟

از رفتار و سوالات میلاد شوکه شدم. اون چی داشت می‌گفت؟ یعنی چی که داشت از من میپرسید اون مرد غریبه کی؟ متعجب پرسیدم:

_تو، تو چی داری میگی؟من از کجا بدونم اون مرد کی؟ من از وقتی…

– خفه شو!

با دادی که زد ترسیده چشم بستم و تو خودم جمع شدم.

– از گلی که توی دست هات، اشک‌های که براش ریختی مشخصه که نمی‌شناسیش. عاشق دل خسته است؟ دوست پسر قبلی اتون بودن سرکار گذاشتی‌اش، خبر ازدواجت و شنیدن و اومده تبریک…

میلاد دیوونه شده بود نمی‌فهمید چی داشت می‌گفت؟ در کمال ناباوری داشتم روبه روم یه مرد غریبه ی عصبانی می‌دیدم که هر چی از دهنش بیرون می اومد و به سرمه، به دلبرش می‌گفت. باورم نمیشد اون همون میلاد من باشه! پسری که یک سال و یک ماه و بیست و سه روز دم گوشم عاشقانه ها خوند. تحمل نکردم و داد زدم:

_میفهمی چی داری میگی؟ دوست پسر چی؟ میگم من اون و نمی‌شناسم. کدوم گل؟ چه عاشق دل خسته ای؟ چه دروغ و فریبی؟

میلاد دستم و چنگ زد و گل رزی از درون دستم بود و بیرون آورد و تو صورتم پرت کرد.

با خودم گفتم:

_این گل رز از کجا اومد؟ تو دست های من چیکار می‌کنه؟

با صدای عصبانی میلاد نگاهم و دادم به صورتش و گل درون دستش.

– این و میگم خانم و اون اشکها، که الآن چهره ی واقعیت و نشون داده.

میلاد انگشت های دستشو به حالت شونه درون موهاش کشید و خم‌ و راست شد و ادامه داد:

– وای، وای وای من و بگو فکر می‌کردم یه دختر ناب برای خودم پیدا کردم نگو که یه کثافت عوضی از آب در اومده. آخه آشغال، حداقل کثافت کاریت و دیگه بعد از ازدواج ادامه نمی‌دادی.

باورم نمی شد! چی داشتم می‌شنیدم! این میلاد بود که داشت این حرف هار و به من میزد! مرد من، مردی که دیوانه وار عاشقش بودم. نه امکان نداشت!

– من یه تیکه آشغال تو خونه ام نگه نمی دارم. پس مانده ی یه مرد دیگه رو نمی‌خوام!

 من دختر آروم خونسردی بودم. عصبانی نمی‌شدم. همیشه لبخند می‌زدم و آروم بودم. تک دختر خانواده بودم و مورد لطف و محبت پدر و مادر برادرهام. نفهمیدم چی شد! خودم هم انتظار چنین عکسی العملی از خودم نداشتم. شاید چون انتظار شنیدن چنین کلماتی از طرف میلاد نداشتم. من برای اولین بار خشونت و درونم حس کردم و با فریاد گفتم:

_ خفه شو!

انگار میلاد منتظر همین جمله بود. داد زد و آشغالی گفت و پشت سرش کشیده ی محکی زیر گوشم زد.

از خواب پریدم. به نفس نفس افتاده بودم. ریه هام هوا رو می‌تلبید قفسه سینه ام به شدت بالا پایین می‌شد. دستم و روی قفسه سینه ام گذاشتم. حس خفگی داشتم.روی تختم خم شدم و از روی پاتختی لیوان آب برداشتم و جرئه ای نوشیدم. نفس گره شده در سینه ام که آزاد شد چشمه ی اشک هام هم به همراهش جاری شد. با خشم لیوان و به دیوار رو به روم پرتاب کردم. با شنیدن شکسته شدن صدای لیوان و به هزاران تکه شدن یاد قلب شکسته خودم افتادم. همزمان صدای حق-حق گریه ام بلند شد و فضای اتاق و پر کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
عضو
1 سال قبل

عالی بود

./H./
./H./
1 سال قبل

چه شروع طوفانی

نفس
نفس
1 سال قبل

واییییی نویسندههههه رمانت عالیههههههه😍😍
انشاالله موفق باشی
بی صبرانه منتظر پارت بعدم😢😍

بهار
بهار
پاسخ به  نفس
1 سال قبل

اره خیلی‌قشنگ‌نفسی🤩ولی‌کل‌پارت‌سرکاربودیم.😐سرمه‌خواب‌بود🙄😂

نفس
نفس
پاسخ به  بهار
1 سال قبل

واییی عاره ولی خوب به گذشتش ربط داشت احتمالا ازمیلاد جدا شده😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x