پارت ۸
_ نه!
با صدای داد خانم احسانی با وحشت از روی کاناپه بلند شدم و به سمت اتاقش دویدم. هنوز دستگیره رو لمس نکرده بودم که صدای شکستن چیزی و از داخل اتاقش شنیدم.
درو باز کردم و به به طرف خانم احسانی رفتم.
– خانم احسانی حالتون خوبه؟
انگار تازه متوجه حضور من شد یکدفعه سرش و بلند کرد و با دیدن من اشک هایش و پاک کرد و پرسید:
_ مگه شما نرفته بودین؟
– نه با دیدن حالتون نتونستم تنهاتون بزارم.
_ باز هم بهم حمله دست داد درسته؟
لبخندی زدم و گفتم:
– با چیزهایی که شما تعریف کردین و اتفاقاتی که براتون افتاده این یه چیز عادی، الآن حالتون بهتره؟
_ خوبم ممنون.
– خدارو شکر حالا که بهتره، یه آبی به صورتتون بزنید بریم با هم شام بخوریم. نمیدونم دوست دارین یا نه اما چلو ماهیچه با دستور سری مامان بزرگم درست کردم. خانم احسانی شما باید یکم بیشتر به خودتون برسید اصلا رنگ به رو ندارین! بفرمایید از این طرف، بهتره از سرویس بیرون استفاده کنید. اتاق باید تمیز بشه!
نزدیک آشپزخونه بودیم که خانم احسانی ایستاد و اخم هاشو و در هم کشید و پرسید:
_ خانم خجسته کسی اینجا بوده؟
تعجب کردم! جواب دادم. معلومه که نه، اگر باور ندارین میتونید از نگهبانی بپرسین؟
_ معذرت میخوام قصد نداشتم ناراحتتون کنم منو ببخشید.
– ناراحت نشدم عزیزم بریم!
تا خانم احسانی مشغول شستن دست و صورتش شد میز شام و چیدم. خانم احسانی با تشکر سر میز نشست و برای خودش مقدار کمی غذا کشید و اسرار من بی فایده بود. به همین هم راضی بودم. مشغول کشیدن خورشت برای خودم بودم که صدای بلند افتادن قاشق بر روی میز و بعد بر روی زمین توجه امو جلب کرد. تا اومدم بپرسم چی شد که دیدم خانم احسانی مات خورشت شده و زیر لب زمزمه کرد:
_ انگار دستپخت خودشِ.
بلند شد و صندلیشو به عقب دادو گفت:
_ ممنون خانم خجسته زحمت کشیدین اما من میل ندارم.
خواست میزو ترک کنه که سریع بلند شدم و مانعش شدم.
– کجا عزیزم؟ مگه من میزارم. میل ندارم نداریم! بشینید الان یه قاشق دیگه میارم.
_اما…
– گوش کنید خانم احسانی، شما مگه نمیخواین جدا بشین؟ با این وضعیت که نمیشه، باید حداقل قدرت جسمانی داشته باشید. بفرمایید!
بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها مرتب کردن آشپزخونه با کمک هم از خانم احسانی خواستم اتاقم و نشون بدم.
_ ممنون خانم خجسته تا اینجا هم به شما کلی زحمت دادم میدونم نگران من هستین اما اینو هم میدونم شما خانواده دارین و الان منتظر شمان.
– عزیزم ما قراره از این به بعد زیاد همدیگه رو ببینیم به من بگو مهناز، بعد هم من با خانواده هماهنگ کردم همسرم خودش از من خواست بمونم، از این نظر مشکلی نیست.
ایشون روح بزرگی دارن اما ممنون، حمله های من مال یکی دو روز نیست فراموش نکنید من نزدیک به سه سال دارم با این حال زندگی میکنم. نگران من نباشید و به خاطر من از بودن با خانوادتون نگذرید!
– از نظر من و خانواده ام مانعی نیست اما هر جور شما راحتین!
بلند شدم و به طرف مبلی که رپوشم و روی اون گذاشته بودم رفتم و گفتم:
– سرمه جون قبل رفتن خواستم یه اجازه ازت بگیرم. من یه کمک دستیار دارم که برای آموزش وکالتش در دفتر من کار میکنه و همیشه تو کار وکالت کمکمه البته دستیارم مرد، خواستم بگم اگر نظرت مانعی نداره در پرونده شما هم کمک دستم باشه.
با کمی فکر جواب دادم:
_ نه از نظر من مانعی نداره.
———–
روز بعد مهناز جون با کمک دستیارش به شنیدن ادامه زندگیام به دیدنم اومدن. قبل از اومدنشون یه شومیز کرم با شلوار گشاد راسته مشکی پوشیدم موهامو هم مدل گوجه بستم. با شنیدن صدای آسانسور در واحد و باز کردم. فکر میکردم مردی که مهناز جون از اون نام برده بود جوونتر از این ها باشه اما از خودش چند سالی بزرگتر بود. مردی گندم گون که به سبزگی میزد. چشم های ریز قهوهای رنگ، موهای مشکی لختی داشت که کنار شقیقه هاش و جلوی آن سفید شده بودن البته بهتره بگم جو گندمی. ابرویی از روی تعجب بالا انداختم و مشغول احوال پرسی شدیم. تعارفشون کردم به داخل، بعد از نشستن به داخل آشپزخونه رفتم و با ریختن چای و قهوه در کنار مهناز جون نشستم.
– ممنون عزیزم تو زحمت افتادی، معرفی می کنم آقای مهدی پاکدل همکارم و ایشون خانم سرمه احسانی موکل جدی مون.
سرمه جان هروقت دیدی مساعدی ما گوش می کنیم.
_ خوشوقتم آقای پاکدل.
– همچنین خانم احسانی.
از روی صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم. یک لحظه حس کردم هوایی برای تنفس نیست. نیاز به هوای تازه داشتم. نگاهم به چند عابر داخل کوچه افتاد توجه امو زن و مرد میانسالی که برای پیاده روی قدم میزدن جلب کردن، با دیدن اون مرد یاد پدرم افتادم.
(گذشته)
– گفتم تمومش کن دوست داری جلوی درو همسایه من و رسوا کنی؟
– دلت خوشه پدر من؟ همه میدونن، موقعی که پلیس رفت یقه اون دامادتونو گرفت مرتیکه رفت همهجا جار زد.حرف از کدوم آبرو میزنی؟ فراموش کردی؟
– برای همین میخوام بدمش به این مرد و تمومش کنم. تو ناسلامتی پسر منی، باید محافظ آبروی من باشی!
– اینو باید به اون دخترت میگفتی قبل از اینکه لوسش میکردی تا بره بیشرفی کنه و چوب رسوایی تو بندازه هوا!
صدای قدم های تند سیاوش و شنیدم که نشان از این بود که داره تند-تند از پله ها پایین میره.
– کجا سیاوش؟
-ولم کن مامان! تا زمانی که این کثافت تو این خونه است من بر نمیگردم.
– سیاوش صبر کن! سیاوش!
مامان با رفتن سیاوش زد زیر گریه.
– سعیده خانم این چه کاریه بچه که نیست؟
– احسان اگه دیگه بر نگرده؟
– این چه حرفی؟ الآن عصبانی بود یه حرفی زد.
– بابا سیاوش راست میگه، من هم تحمل بودن این دختر رو تو خونه ندارم. یاد کثافت کاریهاش، فیلمِ و آبرو ریزی که اون نامرد کرد میافتم حالم بده میشه.
– تو دیگه چرا سیامک؟ یکم صبور باشید. من که نمیتونم یقه مرد رو بگیرم بیارمش پا سفره ی عقد.
– اونو که نه اما دخترت و میخوای چیکار کنی؟
– مگه باید کاریش کرد. حالا به مادرت یه حرفی زده کی به اون اهمیت میده.
– آقا احسان سرمه شوخی نداشت. اگه واقعا یه بلایی سر خودش بیاره چی؟
– غلط کرده! ببین دختره خیره سر، خوب گوش کن چی میگم!
داخل اتاقم بودم اما متوجه میشدم که اون مرد عصبانی داره هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشه و من از ترس، بیشتر تو خودم جمع میشدم و جملات منو نزنین! خواهش میکنم! من اونو نمیشناسم. آخ، منو نزنین دردم میاد. و…
میگفتم. از طرفی دیگه صدای بالا پایین شدن دستگیره در، باعث تشدید حرکات هیستریک و حملات عصبیام میشد.
داد زدو گفت:
– خوب گوش کن ببین چی میگم. تو با اون مردی که من پیدا کردم ازدواج میکنی نهو نمیخوامو هزار ادای دیگهای بخوای بیای نداریم. وگرنه از تو خونه میندازمت بیرون! من دختری به اسم سرمه ندارم. دختر من چند ماه پیش مُردو تموم. اگر الان هم دارم سرو سامونت میدم فقط برای اینه که هنوز سالمی، بیرونت نکردم چون دوره نیفتی یه بی آبرویی دیگه برام رقم بزنی، پس کاری نکن کلا قیدتو بزنم و عاقت کنم. بدون چون و چرا برای آخر هفته آماده باش!
اون مرد با سنگدلی تمام حرف هاش و زدو رفت و متوجه نشد منو چطور با تک-تک کلماتش کشت و نابود کرد.
از اون روز به بعد نه خوردو خوراک داشتم نه خواب، از اتاقم بیرون نمیومدم. با کسی حرف نمیزدم حتی مامان، به یه چشم هم زدنی شد آخر هفته و با کمک مامان مترسکی که من باشم، آماده شد. شدم به زیبایی سرمه ی گذشته، مامان با ریملی که به مژه هام زد چشم های درشت کشیدهی میشی رنگم و درشت تر و شاداب تر نشون داد. رژ کالباسی رنگی روی لبهای بیرنگم نشوندو به لبهای بی جونم جون بخشید. با زدن رژ گونه به پوست زرد شده ام حال داد. من عوض شدم. سرمه سابق اما با تفاوتی، قلبم تپش نداشت. زنگ در خونه زده شد. مامان منو به داخل آشپزخونه حول دادو به همراه بابا به استقبال خواستگارها رفتن. صدای دو مرد غریبه که یکیشون خیلی جوون میزد با یک زن به گوش میرسید. اون ها میگفتن، میخندیدنو از هر دری صحبت میکردن اما چشمم روی چاقوی آشپزخونه قفل شده بودو درون ذهنم جنگی با ندای وجدان برپا بود.
– سرمه مامان نشستی؟ گفتم چای بریز! تورو خدا کاری نکن بابات عصبانی بشه.
با اومدن مامان جنگ درونی من تمام شد. مامان چای ریخت و سینی به دست از آشپزخونه خارج شد و من پشت سرش، چون من هنوز به راحتی نمیتونستم راه برم. با گفتن سلامی که فکر کنم فقط خودم شنیدم روی اولین مبل نشستم.
– سلام به روی ماهت، ماشاالله چه دختر زیبایی! عزیزم تو چقدر نازی.
جوابی ندادم اما در عوض مامان از خجالتم در اومد و با گذاشتن سینی خالی در کنار پایه های مبل و نشستن در کنارم همزمان نیشگونی از رون پام گرفت من هم از سوزش پام لبمو گاز گرفتم تا جیغ نزنم.
– خوب آقای احسانی بریم سر اصل مطلب، ما میخواستیم عروسمونو ببینیم که دیدیم و خدارو شکر پسندیدم اما اگر اجازه بدین پسرم میخواد یه صحبتی با سرمه خانم شما داشته باشه؟
– چه صحبتی؟ ما قبلا باهم صحبت هامونو کردیم فکر نمیکنم حرفی مونده باشه!
– بابا اجازه میدین؟
– بله پسرم چرا که نه این زندگی مربوط به توئه!
– ممنون پدر، آقای احسانی درست من با شما صحبت کردم و شما مواردی و به من گفتیدو من با کمال میل پذیرفتم اما فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه من بخوام چند دقیقه ای با دختر خانم شما صحبت کنم؟
من میدونستم اون مرد چرا مخالفت میکنه، مامانو اون مرد میترسیدن من حرفی بزنم که مرد پشیمون بشه، حق هم داشتن. چون قرار بود همین کارو بکنم. حالا یا این ازدواج به هم میخورد یا نمیخورد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.