و با دستانش سمتی را نشان داد با دیدن آلوینا لحظه ای ماتم برد اون ک بعد از قضیه خواستگاری پدرم و مراسم خاطره انگیز دیگه ت این سهر دیده نشد البته ب من گفته بود ک برمیگرده و عشقی رو ک توی دلمه رو نابود میکنه. بی توجه خواستم برگردم و با انیسا برم ولی با دستی ک روی شونم خورد برگشتم
-سلام ساندر
-سلام
-خوبی؟ چیشد امدی اینجا؟
-تشکر فکر نمیکنم باید ب تو هم جواب پس بدم بابت بودم تو سرزمین خودم
با جواب کوبنده من سکوت کرد ولی میدونستم این ارامش قبل طوفان هست
من هم بی تفاوت ب وجودش ب سمت دخترک رفتم دستمو روی سرش کشیدم تل گلی رو ک روی سرش بود پژمرده بود با حرکت کوچک دستم روی سرش گل ها شاد شدند و طراوت گرفتند. تا اون لحظه آلوینا ب تماشای من ایستاده بود. انگار خسته شده بود ب سمت انیسا رفت. با او در حال گفت و گو بود. منم برای اینکه نشونش بدم چقدرررر با ارزشه برام دست دخترک رو گرفتم و ب سمت عمارت رفتم. دخترک خیلی خوشگل بود منو رو یاد سینره می انداخت درسته باید هر چیزی رو ک منو یاد اون میندازه از زندگیم دور کنم ولی الان وقتش نبود خسته بودم و دلم ارامش میخواست تا وقتی ت جنگل بودم ب دیدنش از دور میرفتم و در حسرت بغل کردنش بودم اما حال در حسرتم ک چرا ارامشش رو بهم زدم
در راه تنها ب سکوت اکتفا کردم اما متوجه شدم ک انیسا با خانم کنه بدنبالمون بودن. وقتی ب در عمارت رسیدیم با دیدن ارام سرزمین کنه جون تعجب کردم چرا من انقدر بی شانسم؟ چرا واقعا اینا از کجا میدونستن من اینجام؟ هعی خدایا شکرت امدم اینجا ارامش داشته باشم ک ب لطف کنه و پدر بزرگوارشون بهم زده میشه.
کالسکه پدر کنه جون با رسیدن ما باز شد مردی بلند قامت خم شد روب روی در کالسکه دراز کشید دستانش را پاییه بدنش کرد و پادشاه پدر کنه جون پایش را روی کمرش گذاشت و پایان امد. پدر کنه بر عکس خودش چاق بود ب معنای واقعی چاق بود در حدی چاق بود ک مبل سلطنتی ت قصرش سه برابر مبل های عادی بود. لباسی بلند ب رنگ قرمز با مخمل سفید تاجی ک ب جرات میتوانم بگم با فروشش میتوانستیم هم سرزمین من هم سرزمین خودشو تا هزاران سال سیر نگه داره. امد پایان من هم ب رسم ادب ب سمتش رفتم سال ها پیش قبل مرگ پدرم این مردک خپل دوست صمیمی پدرم بود.
-سلام
-(با نفس نفس ک ناشی از چاقیش بود جواب داد) سـ… ـلام سـ… ه هــ. اندر جان خوبی؟
-ممنون. اینجا کاری دارید
-از الوینا شنیدم داری میای منم امدم
-از آلوینا.؟؟
جالب بود چرا آلوینا همچین چیزی رو باید بدونه
در عمارت باز شد و برادرم ب جمع ما پیوست بعد از گفت و گو من عذر خواهی کردم خواستم ب سمت عمارت برم اما با امدن الوینا لحظه ای شک زده شدم. آلوینا لحظه ای عذر خواهی کرد ب داخل کالسکه رفت اکنون ک بیرون امده بود از اون الوینا ی الوینا دیگه ساخته شدع بود
چشمانی بنفش تیره صورت برنزه لبانی قرمز رنگ.لباسی چسبان ب رنگ مشکی براق، چکمه تا پایین زانو و موهایی بلند. ترکیب زیبایی بود ترکیبی ک با لبخندش همه را کامل کرد اما نه برای منی ک سینره تمام زندگیم بود. ب سمت عمارت رفتم و بی توجه ب مستخدم ها ک از رفتار سرد من تعجب زده شده بودند ب سمت اتاقم رفتم کلن این اتفاقات شاید در عرض 20دقیقه اتفاق افتاده بود و این نشون میداد شاید سینره از کلبه ب سمت خونه خودشون رفته باشه. ب سمت حموم رفتم. دوش اب را باز کردم و ب سمت اب سرد بردمش بدن من مثل همه خون اشام ها سرد بود ولی اب سرد برای حالم بهتر بود. بعد از ی دوش سرسری بیرون امدم. با حوله ی تنم روی تخت نشستم، پاهامو مثل بچگی سینره وقتی روی تختش مینشست و من از دور تماشاش میکردم تکان دادم پای چپم جلو میرفت و پای راستم عقب. پاهام گاهی زیر تحت میرفت، لحظه ای پایم با جعبه ای برخورد کرد. از اتاقم چیزی یادم نمانده پس ب زیر تخت رفتم و جعبه را در اوردم. جعبه ای ب رنگ مشکی ک مکعب مستطیل بود و با ربانی قرمز بسته شده بود در جعبه را باز کردم و با عکسهایـ….
سلام دوستان♡♡
امیدوارم از رمان خوشتون امده باشه،منتظر نظراتتون هستم. قصد دارم روزی دو پارت بزارم یکی صبح ساعت11/40دقیقه و یکی در ساعت 21/30شب لطفا نظراتتون رو بهم بگید تا اگه موردی هست رمان رو اصلاح کنم🥺
بهتر از این نمیشه 😍❤❤
عالیهههه♡♡♡♡
♥🥺🌹🌹😘😘
رمانت خیلی قشنگه ❤️💋
ممنون عزیزم♥♥
تا اینجا که خوب بوده دستت درد نکنه روزی دوتا پارت طولانی می زاری عالییی ♥️🤤
تشکر 🌹