-شهراد… شهراد لطفاً بس کن… بس کن توروخدا خـوب نیـستـــی!

میان بلبشو و فریادهای بلند، میان خشم خودش و فحش دادنهای عماد، باز تنها کسی

که مانند زمانهای فروپاشی صدایم را شنید، خودش بود!

با مشتی که به فک عماد زد، نگاهش به سمتم چرخید.

قطره اشکی چکید و نالیدم:

-ولش کن توروخدا بسه!۱۰۵۰

آبیهای غرق شده در خونش لرزان نگاهم میکرد و وقتی عماد از بیحواسیاش استفاده

کرد و حرصی از کتکهایی که خورده بود با لگد محکم به قفسه سینهاش کوبید، برای

لحظهای دیدم که چطور نفسش قطع شد! جیغ بلندی کشیدم اما نه دیگر دیر شده بود!

-نـــکــن نــزن!

زانوهای شهراد ماجد کسی که با تمام خوبیها و بدی هایش باعث شده بود عشق را

بشناسم و قلبم را از آن خود کرده بود، به زمین خورد و افتاد!

مقابل دیدگانم… مقابل همه!

افتاد و صحنهی افتادنش هزار باره در ذهنم تکرار شد.

روزی فکر میکردم هیچ چیز را اندازهی افتادن و له شدن این مرد نمیخواهم اما حال

نه میتوانستم مرد افتاده روی زمین را باور کنم،

و نه دنیزی که جیغ میکشید و هق هق کنان بر سروصورت خود میکوبید را!

خدایا افتاده بود… مَرد بد من افتاده بود!

زمان… عجیبترین، خاصترین و خارقالعادهترین چیز در دنیاست.۱۰۵۱

هر دقیقه و هر ثانیه در همه جای دنیا یکیست… عقربهها یکسان است دقیقاً مانند

آسمان و آبی شدن هایش.

برای سیاه پوست و یا سفید پوست، برای فقیر و ثروتمند، برای زیبا و زشت، برای

گناهگار و بیگناه، برای همه چیز و همه کس به یک صورت و یک مدل کار میکند!

نه فقیری میتواند زمانش را بفروشد و نه ثروتمندترین فرد میتواند به بهای تمام مالش

یک لحظه بیشتر برای خود بخرد!

اما این تیک تاک کنندهی کوچک بیشک یک جادوی خاص و نانوشته درون خود دارد!

وگرنه چطور میشود گاهی حتی متوجه نشی چگونه روزها و ماهها و سالهای عمرت

گذشته و گاهی هر ثانیه مانند تکه تکه شدن، لِه شدن، آوار شدن و به هزاران قسمت

تقسیم شدن دردناک باشد؟!

تمام دقایق و ساعتی که از منتقل کردن شهراد به بیمارستان، گرفتن آزمایش ها و

بستری کردنش گذشت یک طرف، این چند ساعتی که برای آنژیو برده بودنش هم یک

طرف دیگر!

چشمانم از در بستهای که او در آنجا بود جدا نمیشد و وقتی بالأخره بیرون آمد، دیدنش

روی آن تخت با رنگ و رویی زرد اجازه داد درنهایت بغض چندین ساعتهام بشکند!۱۰۵۲

همراه شیلا سمت تخت دویدیم و با آنکه اثرات بیحالی و ضعف به خوبی در چهرهاش

نمایان بود، لبخند کوچکی زد.

-نگاه نگاه قیافه هارو مُردم مگه؟!

شیلا تند گفت:

-خدا نکنه زبونتو گاز بگیر!

با لبهای به هم چسبیده خیره نگاهش میکردم و فکر اینکه اگر از دستش میدادم،

بعد این ضربهی زندگی دیگر قطعاً نمیتوانستم تا آخر عمر از جایم بلند شوم، رهایم

نمیکرد!

حالی که تجربه کرده بودم را نه با کتکهای عطا، نه وقتی مجبورم میکرد برایش مواد

بخرم، نه بیپولی و فقر، نه بیمحبتی و بیخانواده بودن و نه حتی وقتی خودش دست

هایم را به تخت بست و شلاقم زد، تجربه نکرده بودم! در این چند ساعت خوب فهمیده

بودم وقتی میگویند تنها مرگ است که چاره ندارد یعنی چه؟!

انگار که حال به شدت خرابم را حس کرده باشد، مهربان نگاهم کرد و لب زد:۱۰۵۳

-خوبم… باشه آهو خانوم؟!

اشک هایم ریخت و شیلا همانطور که مدام از دکتر سوال میکرد و بلند بخاطر خوب

شدن حال برادرش خداراشکر میگفت، سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت.

-خوب شد دنیز ببین همه چیز بخیر گذشته. خوبه. برگشته دوباره پیشمون از قبلشم

بهتره!

حتی برای لحظهای نگاهم را از صورت رنگ پریده شهراد جدا نمیکردم!

مانند خودش زمزمه کردم:

-خوبی مگه نه؟!

چشمانش را برایم باز و بسته کرد.

و دکترش این بار بلندتر گفت:۱۰۵۴

-خب دیگه اجازه بدین شهرادجان باید یه کم استراحت کنه!

قبل اینکه کسی چیزی بگوید، خودش سریع گفت:

-فواد سری هر چی معاینه فلان هست انجام بده میخوام برم. دخترامو از دیروز ندیدم.

شیلا، من و حتی آریایی که تازه به جمعمان اضافه شده بود با همزمان گفتن:

-بیخود کردی بری!

باعث شدیم ابروهایش بالا برود و شوکه بگوید:

-خوب شد کمایی چیزی نرفتم… چند ساعت نبودم اینجوری گروه زدین؟!

دکترش خندان سر تکان داد و گفت:

-منم ولت کنم… اینا ولت نمیکنن شهراد خان!۱۰۵۵

اما برخلاف اصرارهای شدیدمان نتوانستیم مانعش شویم و همین که چکابش تمام شد،

رسماً خودش را مرخص کرد! بیآنکه با بچهها حرف بزند میگفت دخترها بهانهام را

میگیرند و حق هم داشت!

وقتی رسیدیم مایا و ماهین با آنکه به دوری پدرشان بخاطر سفرهای کاری عادت کرده

بودند و هیچکس هم به آن ها نگفته بود که حال شهراد بد شده است، تا دیدنش

زیرگریه زدند!

انگار که به قلبهای کوچکشان الهام شده باشد پدرشان چیز بدی از سرگذرانده!

شیلا برای آنکه بچهها زیاد به دست و سینه شهراد با بازیگوشیهایشان فشار نیاورند، به

دروغ گفت که سرما خورده و دو آمپول بزرگ نوش جان کرده.

و همین کافی بود تا دیگر بچهها ثانیهای از کنار پدرشان جدا نشنوند و با بغض سر در

 

گلوی تنها پناه زندگیشان ببرند!

همه تحت تاثیر صحنه احساسی مقابل قرار گرفته بودند و بیشتر از همه هم من!

البته تمام تحت تاثیر قرار گرفتنم تا وقتی بود که نگاه نسبتاً خشمگین پری را شکار

کنم! با ابروی بالا رفته و صورتی که انگار میپرسید:

تو بین این جمع خانوادگی چکار داری؟!۱۰۵۶

نگاهم میکرد و من بیاهمیت فقط از صورتش چشم گرفتم! چکار کنم میخواست با

زبان بیزبانی سوالهای سخت نپرسد! من خودم هم نمیدانستم اینجا چه میکنم! فقط

به دنبال قلب نگرانم آمده بودم… همین و بس!

وقتی هم که به آشپزخانه رفتم و سعی کردم بیخجالت بگویم خودم برای شهراد غذا

حاضر میکنم، باز هم حقیقتاً نمیدانستم چه مرگم شده!

برای فکر نکردن به کارهایم، به بیتا و شوهرش و نگرانی برای شهراد بیتوجه به نگاه

شیلا که بعد حرفم مانند ستارهها میدرخشید و نگاه خشمگین پری، مشغول طعمدار

کردن ماهی و حاضر کردن سوپ شدم و خودم را غرق دنیای آشپزی کردم.

_♡_

ماهی را که داخل فر گذاشتم و کمر صاف کردم، شیلا با اصرار یک لیوان معجون

خانگی را مقابلم گرفت.

-دستمو رد نکن خواهشاً… دور از جونت مثل میت شدی.۱۰۵۷

برادرش تازه آنژیو کرده و خودش هم رنگ به رخ نداشت. اما معلوم نبود من چه شکلی

شدهام که اصرار داشت چیزی بخورم!

نمیخواستم با وجود ناراحتیاش من هم روی اعصابش بروم.

سر تکان دادم و لیوان را از دستش گرفتم.

-مرسی عزیزم… میخورم.

-آخیش بالأخره یکیتون حرف گوش داد. بیا… بیا اینجا بشینیم.

پشت میز ناهارخوری در آشپزخانه نشستیم و آخرین باری که در این خانه بودم، وقتی

بود که آن حرامزاده دریا را دزدید! از فکر لجنزاری که گذرانده بودیم تنم لرزید و تند

پلک زدم تا افکار زهرآلود را خفه کنم.

خانه در سکوت کامل بود و این برای جایی که بچهها بودند، زیادی عجیب بود!

پرسیدم:

-بقیه کجان شیلا؟!۱۰۵۸

-شهراد داره استراحت میکنه. آریا هم کار داشت رفته جایی میاد. بچهها هم برای

اینکه باباجونشون زود خوب شه قول دادن هیچ صدایی از خودشون تولید نکنن و

اینطور که معلومه بدجور خوش قول بودن و ما نمیدونستیم!

همیشه با لبخند راجع به بچهها حرف میزد و قطعاً او بهترین عمه در دنیا بود.

با تردید پرسیدم:

-پری خانوم چی؟!

-اونم تو اتاقشه.

-فکر کنم بدجوری از اینجا اومدن من ناراحت شد!

-چه اهمیتی داره؟

-شیلا!۱۰۵۹

-واقعاً میگم دنیز تو اینجایی و چه اهمیتی داره که کیا بخاطر بودنت ناراحت و

خوشحالن؟ حس بقیه اصلاً مهم نیست. مهم صابخونهاس که الآن بدجوری تو یه

جاییش عروسیه!

اولین باری بود که بددهنی را از این زن همیشه مرتب و زیبا میدیدم و ناخودآگاه لب

هایم کش آمد.

-تا حالا اینجوری قانع نشده بودم!

شیطان ابرو بالا انداخت و چشمک زد.

-معجونتو بخور و بیخود فکر و خیال الکی نکن. فقط هر وقت حس کردی خوبی بگو تا

با هم راجع به اتفاقی که برای شهراد افتاد حرف بزنیم!

اینکه یکدفعه شرمندگی کل جانم را گرفت دست خودم نبود.

تا این لحظه کمه کم میلیونها بار اتفاقی که افتاده بود را مرور کردم و هر بار به یک

نحو خودم را مقصر دانستم.۱۰۶۰

اگر به خواستهی دکتر احسان اهمیت نمیدادم و برنمیگشتم.

اگر وقتی صدای بیتا و عماد را شنیدم، مکث نمیکردم.

اگر وقتی عماد شروع به چرت و پرت گفتن کرد، همان لحظه به جای فکر بیتا بودن در

دهانش میزدم. اگر خودم یک گوش مالی حسابی به آن نارفیق میدادم و نمیگذاشتم

دعوا به مردها برسد.

اصلاً اگر از اول برای دیدن شهراد نمیرفتم.

شاید او حال در این وضعیت نبود…

شاید هیچکس این همه استرس نمیکشید!

-نمیخوای چیزی بگی. من میخوام واقعیت رو از زبون تو بشنوم. یه سریا به گوشم

خبر رسوندن مقصر تو بودی اما میدونم همش چرت و پرته و…

تند میان حرفش پریدم.

-راست گفتن.

-چی؟!

-راست گفتن تقصیر من بود!۱۰۶۱

نگاهش شوکه شد و وارفتنش کاملاً آشکار بود، اما اخمالود گفت:

-همچین چیزی امکان نداره تو… تو هیچوقت به شهراد آسیب نمیرسونی!

به سختی بزاق گلویم را قورت دادم.

-رسوندم. آره از قصد نبود اما به نظرم خودمم یکی از مقصرهای اصلی این جریان منم!

شیلا هنوز شوکه بود و وقتی یکدفعه تند سرش را به چپ و راست تکان داد و محکم

گفت:

-حتی اگر خودتم تایید کنی باور نمیکنم… من تو رو میشناسم. از اون دسته زنهایی

هستی که عادت داری همیشه بقیه رو نه خودتو مقصر بدونی. تو همه چیزو برام تعریف

کن من خودم تصمیم میگیرم کی تقصیرکاره کی نیست!

برای لحظهای از باوری که نسبت به من داشت قلبم ذوب شد.۱۰۶۲

نه تنها بچهها هر کسی شیلا در زندگیاش بود، خوشبخت بود!

ناخودآگاه حالم از برخوردش بهتر شد و به آرامی دقیقاً همانطور که خواسته بود، شروع

به تعریف ماجرا کردم.

واو به واو را گفتم. نه خطایی از خود و نه بقیه کم نکردم و اخمهای شیلا قطعاً بیشتر از

این توانایی درهم پیچیدن را نداشتند!

-نمیفهممت دنیز خواستی با عماد دهن به دهن نشی که حقم داری. مردی به اون

وقاحت و گستاخی حتی لایق یه نیم نگاهتم نیست. اما بیتارو چرا؟ چرا به اون هیچی

 

نگفتی؟ یعنی الآن اصلا کاری با اتفاقی که برای شهراد افتاده ندارم، سوالم اینه چرا

اجازه دادی اون دختر اونجوری جلوی همه تحقیرت کنه؟!

دستانم را حرصی درهم پیچاندم.

-اولش که عماد اومد جلو میخواستم جوابشو بدم اما نگاهم افتاد به بیتا و سکوت

کردم. همون موقع هم بخاطر خیانت و دعواش با عماد کلی گریه کرده بود. نخواستم

چیزی بگم بدتر ناراحت بشه اما بعدش همه چی تو چند دقیقه اتفاق افتاد. بیتا به من

حمله کرد! اصلاً انتظار اینو نداشتم! هنوزم باورم نمیشه کسی که یه روز فکر میکردم

دوستمه بخواد اینجوری مثل دشمن خونی باهام رفتار کنه. بدجوری شوکه شدم.۱۰۶۳

شیلا نگاهش را در صورتم چرخاند و وقتی پرسید:

-به نظرت حق نداشت؟ تو دوستش بودی اما فهمیده قبلا با شوهرش ارتباط داشتی!

اگر تو جاش بودی ناراحت نمیشدی؟!

از نحوهی عنوان کردن شیلا دلم ریخت و محکم گونهام را از داخل گاز گرفتم. شاید

خیلیها میتوانستند در این موضوع حق را به بیتا دهند.

شاید ظاهر این جریان مرا یک دوست دورو و آب زیرکاه و بیصداقت نشان میداد!

اما خودم و خدای بالای سرم خوب میدانستیم که من ذرهای بدی در حق آن دختر

نکرده بودم!

لب هایم را باز زبان تَر کردم و محکم جواب دادم:

-نه به نظرم حق نداشت… اصلاً حق نداشت!

و شیلا انگار که قصد به چالش کشیدن مرا داشته باشد، با ابروی بالا رفته پرسید:

-چرا حق نداشت؟!۱۰۶۴

تند جواب دادم:

-چون من بهش خیانتی نکردم! چون من وارد رابطهی اونا نشدم! نامزدی من با عماد به

سالها قبل برمیگرده و وقتی بیتا من رو با اون آشنا کرد دیگه هیچ رابطهای بین ما

نمونده بود و همینکه فهمیدم عماد با بیتاس به کل ازش دوری کردم. هر بار هم همو

دیدیدم جز دعوا حرف دیگهای بینمون زده نشد و اِنقدر زندگی منو سرگرم چالشهای

خودش کرد که عماد برام اندازهی یه پشه هم دل مشغولی نمیاورد. از اون طرف هم

بیتا دوستم بود. اما هیچوقت خیلی صمیمی نبودیم. ما هیچوقت تو مشکلات کنار هم

نبودیم! حتی شب قبلی که از اینجا با دریا فرار کردم، اون شبی که اومدم پیش تو

قبلش به اون زنگ زدم. تو خیابون مونده بودم و اون با شوهر عزیزش رفته بودن آش

بخورن. و من با اینکه بدترین وضعیتو داشتم روم نشد ازش درخواست کمک کنم! اینارو

میگم نه برای اینکه ازش ناراحتم. میگم تا متوجه بشی صمیمیتی بین ما نبود!

-روت نشد یا چون حقیقتو بخاطر خودش قایم کرده بودی، اما باز خودتو بدهکار

میدونستی و نمیخواستی بیشتر زیر بلیطش بری؟!

چشمانم گرد شد.

-نه خودمو بدهکار نمیدونستم. من همیشه خوشحالیشو خواستم. صمیمی هم نباشیم

به هر حال دوستم بود. یه دوستی که تازه نامزد کرده و چشماش از شور عشق برق۱۰۶۵

میزد! چی عوض میشد اگه بهش میگفتم شوهرش قبلاً نامزد من بوده و با آبروریزی

از هم جدا شدیم؟ چی جز اینکه ذهنش نسبت به زندگی ای که داشت تازه شروعش

میکرد، کِدر میشد؟!

انتظار داشتم شیلا بعد شنیدن حرف هایم حق را به من دهد اما باز هم اینگونه نشد!

لبخند مهربانی زد اما گفت:

-این عوض میشد که حقیقتو میفهمید! چشمش نسبت به رابطهاش کدر میشد یا نه

ربطی به تو نداشت. اون حقش بود حقیقتو بدونه و هر تصمیمی که حس میکرد

درسته برای زندگیش بگیره و دقیقاً چون از زبون تو نشنیده، اون شوهر احمقش هر

جور خواسته پرش کرده و همه تقصیرهارو گردن تو انداخته!

لب هایم به هم قفل شده و کلمهای برای گفتن پیدا نمیکردم.

-من برای اتفاقی که برای شهراد افتاده تو رو مقصر نمیدونم عزیزدلم و به نظرم تو هم

خودتو مقصر ندون. اما بدون مقصر چیزای دیگه هستی. مثلاً تنها تقصیرکار تحقیر

شدنت جلوی جمع و اون آبروریزی خودتی! مقصری چون همیشه سعی میکنی بار

همه رو به دوش بکشی و از روی احساس جلو میری نه منطق و نه حتی حقایق!۱۰۶۶

یادگرفتی برای هر چیزی عذاب وجدان داشته باشی و به دیگران اجازه بدی تحقیرت

کنن! برای خواهرت، خانوادهات، برای هر کسی که تو زندگیته همیشه نیم من میشی

بدون اینکه به اینکه بعدش چه بلایی سر خودت میاد فکر کنی! به عنوان یه خواهر

بزرگتر، کسی که تجربهاش بیشتره دارم بهت میگم این کارو با خودت نکن قربونت

برم… بیشتر از این خودتو نابود نکن!

جملهاش که تمام شد، ایستاد و همانطور که دستی به شانهام میکشید با لبخندی

غمگین ادامه داد:

-شنا کردن تو دریای طوفانی به جای بقیه رو تمومش کن. بذار هر کس خودش فکر

خودشو کنه. دیگه یه کم خودخواه باش. دیگه خودتو ببین. به حرفهای قلبت به

خواستههای دل کوچولوت توجه کن… توجه کن دنیز وگرنه یه روز میاد که میبینی

هیچی جز خاکستر ازت نمونده!

انتهای حرفش گونهام را خواهرانه که نه بیشتر مادرانه نوازش کرد و وقتی از آشپزخانه

بیرون زد و تنهایم گذاشت، شبیه این بود که حقیقت را بر صورتم کوبیده باشد!

حقیقتی که همیشه مقابلم بود اما نمیخواستم ببینمش را با صدای بلند گفته بود و مرا

زیر آوار سنگینیاش لِه کرده بود!

حق با شیلا بود؟ قطعاً بود!

اما چطور میتوانستم این کار را کنم؟!۱۰۶۷

به خودم فکر کنم؟!

 

خودخواه باشم و احساساتم را در نظر بگیرم؟!

چگونه این کار را میکردم وقتی که تا این سن حتی یک لحظه هم قبل از دیگری

خودم را درنظر نگرفته بودم؟!

وقتی در کل زندگیام حتی یک قدم فقط برای خودم برنداشته بودم؟!

این کار و این جاده برای من ناآشناترین جاده در دنیای کوچکم بود!

_♡_

چند تقه به در زدم و بعد از شنیدن بیای گرفتهاش وارد اتاق شدم.

روی تخت بود و با دیدنم همراه سینی غذا جوری گرما و مهر در نگاهش نشست که

تمام موهای نداشتهام سیخ شدند!معذب گلویی صاف کردم و کنارش رفتم.

-برات غذا اوردم، وقت داروهاتم هست باید بخوری.

-کَس دیگهای نبود که شما به زحمت نیفتی عروسک خانوم؟

مهربان گفته بود اما اخم کردنم دست خودم نبود.۱۰۶۸

-ناراحتی من اوردم ببرم!

برایم چشم باریک کرد و مثل وقتهایی که برای شیطنتهای مایا و ماهین سر تکان

میداد، سرش را به چپ و راست تکان داد.

-بیا پدرسوخته… بیا اِنقدر ناز نکن نمیبینی اسقاطی شدیم به قدر کافی؟

لبهی تخت نشستم و همانطور که سینی را به دستش میدادم، جملهاش را تایید کردم.

-میبینم ولی ناراحت نباش. این اتفاق دیر یا زود برای همه پیرمردها میفته.

یادم بود که چقدر ماهی دوست دارد و چشمانش که داشت با لذت به غذایش نگاه

میکرد، بخاطر جملهام گرد شد و شوکه گفت:

-میخوای اِنقدر تعارفی نباش هان؟ برای پیرمردها اتفاق میفته چیه یه باره بگو شتریه

که در خونهی هر کس میخوابه و مارو بکن تو قبر زن!۱۰۶۹

اول با تمرکز در دل چندین بار دور از جونت نثارش کردم و بعد با لبی خندان سکوت

کردم که حرصش بیشتر شد!

-میخندی؟ یعنی من از هر چی شانس بیارم تو این دنیا از زن شانس بیار نیستم!

ابرو بالا انداختم.

-خداروشکر منم زنت نیستم… غذاتو بخور سرد نشه.

با نیشخندی که زد دلم ریخت و انگار که متوجه استرسم شده باشد، سوتی زد و

سرخوش لیمو روی غذایش چکاند. و وقتی با دقت قسمتی از ماهی را جدا کرد و با

چنگال مقابل دهانم گرفت، قلبم از محبتش ذوب شد!

-اول تو بخور قربونت… رنگ به صورتت نیست!

لب هایم به هم دوخته شد که ناراحت و اخمالود ادامه داد:

-از دیروز چیزی نخوردی؟!۱۰۷۰

فکر نمیکردم اِنقدر زود به آن ماجرا برسیم و شرمندگی پشت گوش هایم را سرخ

کرد .

-من… من نمیدونم باید چی بگم اما باور کن نمیخواستم اینجوری بشه. بخاطر اتفاقی

که برات افتاد و دعوا کردنت معذرت میخوام .

دستش را عقب کشید و چشمانش را با آرامش باز و بسته کرد .

-تو نه اونا باید متاسف باشن. ولی نگران نباش خوب میدونم چیکار کنم که به گه

خوردن بیفتن. اون زنیکه رو تا جلوی پات میارم و کاری میکنم ازت معذرت بخواد…

بهت قول میدم!

تند گفتم :

-اینو نمیخوام. لطفاً دیگه دخالتی تو این ماجرا نکن باشه؟ !

-دنیز…۱۰۷۱

-شهراد من دخترات نیستم! من نیازی به محافظت ندار…

هنگام حرف زدن چنگال را تند داخل دهانم کرد تا ادامه ندهم و با اخمهای درهم رفته

و عصبانی گفت :

-منم نپرسیدم نیازی به محافظت داری یا نه! خودم هر جا لازم ببینم ازت مراقبت

میکنم! تو هم تو کارام دخالت نمیکنی روشنه؟ !

از گستاخیاش چشمانم گرد شد .حرصی به سمتش خیز برداشتم و انگشت اشارهام را

مقابلش گرفتم .

-وقتی میگم نمیخوام یعنی نمیخوام. جایگاهتو بشناس و منو دیوونه نکن آقای دکتر

ماجد !

مانند طوفان غرش کرده بودم اما نگاه او برخلاف همیشه به جای چشمانم کمی پایینتر

قفل شده بود !رد نگاهش را گرفتم و وقتی به دکمهی باز شدهی لباسم و خط سینه

هایم که کاملاً مشخص بود رسیدم، به نفس نفس افتادم !۱۰۷۲

سریع عقب کشیدم و سرجایم ایستادم که نگاهش را گرفت و همانطور که به کُندی

پلک میزد، دستی به ته ریش هایش کشید و خفه گفت :

-شما املاکیا خوب اینو میدونید نه؟

گیج شده و خجالتزده به سختی لب زدم :

-چیو؟

-اینکه بعضی ویوهارو تو دنیا با هیچی نمیشه عوض کرد!

گوش هایم سوت کشید و خدا میدانست با چه بیچارگیای خودم را کنترل کردم تا

سرش جیغ نزنم !عصبانی کوسنی که کنارم بود را سمتش پرت کردم و با فریاد کنترل

شدهای برای اینکه کسی. متوجه بحث افتضاحمان نشود، گفتم :

-میدونی چیه؟ همش تقصیر خودمه که بهت رو میدم! اصلاً به من چه که چی

میخوری چی نمیخوری مرتیکه پررو۱۰۷۳

منتظر جوابش نماندم و تند از اتاق بیرون زدم .بهتر بود هر چه زودتر این خانه را که به

کل اختیار احساساتم را در آن از دست میدادم، ترک کنم !

_♡_

کلافه از زنگ زدنهای پشت سرهم دریا پاسخ را زدم و تند گفتم :

-دارم میام عزیزم تو راهم. میدونم نگرانی اما شهراد حالش خوبه. بهترم میشه و …

-دنیز !

با شنیدن صدای نرگس سکوت کردم و او ادامه داد :

-دیگه اِنقدر ناآشنا شدیم که ما رو نمیشناسی دختر؟ !

بیتعلل جواب دادم :۱۰۷۴

-نه این چه حرفیه؟ ببخشید من شماره رو ندیده جواب دادم .

-فهمیدم… چه خبر عزیزم؟ خوبی؟ کارهات خوب پیش میره؟

مشغول احوال پرسی شد و مضطرب گوشهی ناخنم را به دندان گرفتم.

قطعاً زنگ زدنش بیدلیل نبود و وقتی درنهایت گفت :

 

-میدونی که خیلی برام عزیزی. اما از وقتی رفتی و کارهات بین بچهها تقسیم شده و

مدام دارن بخاطر اضافه کاری بهم غر میزنن. اگه قرار نیست دیگه برگردی بگو که من

یه جایگزین برات بذارم !

انگار که یک نفر بلند در گوشم فریاد میز :

هر چه قدر در این یک ماه و اندی نازت را کشیدند، تمام شد !

با وجود عقب نشینیهای منطقت، هر چقدر روح محبت ندیدهات از کارهایی که شهراد

برای به دست آوردن دوبارهات میکرد لذت بردی، به پایان رسید!

ساعت دوازده شب است …

سیندرلا باید به خانهاش برگردد!۱۰۷۵

اگر چند ماه قبل بود، بیفوت وقت میگفتم معلوم است که برمیگردم!

اما هر کار کردم زبانم به گفتن این نچرخید و با زمزمهی :

-خبر میدم باید با مشاور دریا حرف بزنم .

تماس را قطع کردم.

مشاور دریا یک بهانهی جداً دروغ بود. چراکه میدانستم حال که ارتباط خوبی بین دو

نفرشان برقرار شده اگر به آن زن بگویم از این به بعد کلاسهایشان را آنلاین برگذار

کند، خیلی مخالفت نخواهد کرد .

تنها مخالف این وسط دلِ خودم بود که دوباره سُریده و در اقیانوس طوفانی افتاده بود !

از شیشهی تاکسی به بیرون نگاه کردم و باید چه میکردم؟ !

قطعاً نمیخواستم بیخیال استقلال فوقالعادهای که پیدا کرده بودم شوم اما احساسات

بیدار شدهام نسبت به شهراد…

صدای پیامک رشتهی افکارم را قطع کرد و این بار که نگاهم به صفحه افتاد، با دیدن

آن جمله برای لحظهای تمام جسم و روحم منقبض شد !۱۰۷۶

-زندگی خیلی کوتاهه… با من ازدواج میکنی؟ !

چشمانم میخواست از جا دربیاید و قطعاً این بدترین نوع پیشنهاد ازدواج دادن در دنیا

بود !اما چرا بدم نیامد؟!خدایا من باید چه میکردم!

_♡_

نگرانی زیاد دریا برای عمو جونش و حالت شهراد که پدرانه سر خم کرد و پیشانیاش را

بوسید، لب هایم رو به بالا کشاند .

-بیا تو عزیزم خوش اومدی .

شیلا جلوی در بود و از اینکه برای اولین بار در این مدت بیاصرار و با پای خود به

دیدارشان آمده بودم، بدجوری چشمانش میدرخشید .

سر تکان دادم و سعی کردم با خفه کردنم استرسم جلوتر بروم که صدای چرخهای

چمدان بلند شد !

جسارت نگاه کردن به شیلا را نداشتم اما نگاه شهراد که در تراس بود، ناگهان جوری

کِدر و سیاه شد که دلم ریخت !۱۰۷۷

شیلا بهتزده صدایم زد :

-دنیز !

تمام تاسفی که در دلم بود را در چشمانم ریختم تا ببیند چقدر گرفتن این تصمیم

برایم سخت بوده و کمی هم که شده درکم کند!شیلا با ناامیدی تمام دوباره صدایم زد

و من خیره به چشمان شهراد با مردمکهای لرزان لب زدم :

-متاسفم !

چشمانش با درد بسته شد و تکان خوردن سیب آدمش را دیدم.

اما مانند تمام این چند وقت به رویم لبخندی زد و وقتی صدا بلند کرد :

-بیا تو عزیزم… هوا سرد شده .۱۰۷۸

این بار نوبت من شد که بغضم را قورت دهم !

با قدمهای به شدت آرام راه افتادم و وقتی کنارش قرار گرفتم، برای لحظهای تمام

آرزویم این شد که سر به سینهاش تکیه دهم و محکم در آغوش بگیرمش !نگاه لرزان و

دستهای مشت شده او هم نشان میداد، دقیقاً همین حال را دارد !

شیلا با صدای ناراحتی گفت :

-دریاجون بیا ما بریم تو !

و سپس دست دور شانهی دریایی انداخت که بخاطر تصمیم ناگهانی برگشتنم تمام

شب گذشته را تقریباً با هم جنگ کرده بودیم و در نهایت وقتی فریاد کشیدم :

-اگر حرفمو گوش ندی به روح مامان قسم دیگه تا آخر عمرم باهات کاری ندارم !

کوتاه آمد .

جنگ به شدت سختی را با خواهرم گذراندم اما حتی وقتی بر سر هم فریاد میکشیدم

هم میدانستم گفتن این تصمیم به دریا هزار برار راحتتر از گفتنش به شهراد است !

جوری که حال داشت نگاهم میکرد، شبیه تنهاترین مرد در جهان بود !۱۰۷۹

و این نگاه برای پدید آمدن یک بغض همیشگی در گلویم کافی بود.

نفس لرزانی کشیدم و لب زدم :

-اومدم جوابمو بهت بدم و باهات خداحافظی کن…

وقتی یکدفعه دستم را گرفت و محکم تنم را به سینهاش چسباند، درنهایت اشک

بازیگوشم از گوشهی چشمان سوزناکم چکید .پیشانیام را بیفشار آوردن به سینهاش

تکیه دادم و به ضربان قلبش گوش دادم .

هیچ نمیگفت …

دستانش محکم دور تنم پیچیده و با حالی غریب نفسهای عمیق میکشید و تنم را به

خود چسبانده بود !

بوسههایی که هر از گاهی به موهایم میخورد نیز حالم را فجیعتر و گریهام را بیشتر

میکرد .

نفهمیدم چند ثانیه و چند دقیقه گذشت اما پاهایم که رو به خواب شدن رفت، نشانم

داد زمانم رو به اتمام است !

سیندرلا وقت رفتن به خانه است !۱۰۸۰

پس سرم را بالا بردم و خیره به چشمانش کاری را کردم که شاید بهترین و یا بدترین

تصمیم برای هردویمان بود !

آرام گفتم :

-می خوام برگردم به زندگیای که برای خودم ساخته بودم. من… من نمیتونم با تو

ازدواج کنم شهراد!

ناراحت بودم اما با عزم در چشمانش نگاه میکردم تا بفهمد هیچ چیز مرا از این تصمیم

منصرف نخواهد کرد !

با بغض ادامه دادم :

-دلیلم این نیست که دلم اینو نمیخواد. واقعیت اینه من بهت اعتماد ندارم! و یه زندگی

شاید با دوست نداشتن به جایی برسه اما با بیاعتمادی به هیچ جا نمیتونه برسه!

 

مطمئنم تو خودت خیلی خوب اینو میدونی!

-…

-بخاطر بد آشنا شدنمون، بخاطر اتفاقهای که برای جفتمون افتاد، بخاطر همه چی

متاسفم !۱۰۸۱

چشمانش را در صورتم چرخاند .با دقت جز به جز را میکاوید !

هنوز نرفته با دلتنگی میکاوید و فکر قلب لامصب من را نمیکرد !

وقتی گفت :

-یعنی میگی همه چی تموم؟ میگی اگر دوستم داری ولم کن تا برم آره؟ !

صدایش درحد جهنم گرفته بود!و من جوابی که میخواستم بگویم را هزار بار برای خود

دوره کرده بودم !درست و غلطش را بد و خوبش را سنجیده و سنجیده و سنجیده

بودم!قبل این به خیلی جوابهای دیگر فکر کرده بودم اما هیچ جوابی اندازه این

نتوانسته بود احساسات و منطقم را قانع کند !

نمیدانستم او بعد شنیدنش چه خواهد گفت .

رد میکرد… میپذیرفت… شاید هم خسته میشد نمیدانستم.

هیچ نظری برایش نداشتم اما جز این هیچ کار دیگری نمیتوانستم برای خود کنم !

پس سر بالا گرفتم و حرفم را زدم .از این جا به بعدش دیگر سنگینی برای من نبود…

خودش میدانست و خودش!۱۰۸۲

_♡_

چهار سال بعد …

با ذوق سبد گل را به نگهبانی دادم تا در ماشین شهراد بگذارد و سپس سمت آسانسور

رفتم تا آن مردِ بیخیالِ غرق شده در کارهایش را با خود همراه کنم .امروز قرار بود

برای قبول شدن دریا در دانشگاه جشن سورپرایزی بگیریم اما شهراد خان ماجد هنوز

مشغول زیباتر کردن بیمارانش بود !

از آسانسور پیاده و داخل کلینیک جدیدی که جایگزین کلینیک قبلی شده بود، رفتم.

اینجا برخلاف جای قبلی سهام داری جز شهراد نداشت و اول فقط قصد شهراد جدا

شدن از عماد بود .اما وقتی دید چقدر بخاطر آن دعوای آخر حس بدی دارم، تمام

همکارانش را به کل عوض کرد.

و برعکس مکان قبلی تمام کارکنان اینجا همسر دکترِ معروفِ شهر، شهراد ماجد را به

خوبی میشناختند !

-خوش اومدین خانم دکتر۱۰۸۳

-سلام خوش اومدین خانم ماجد

-خوش اومدین خانم دکتر

با لبخند با هر کس که از کنارم میگذشت سلام و علیک میکردم و سعی کردم مانند

همیشه بخاطر جوک مسخره و قدیمی که میگفتند اگر میخواهی بیدرس خواندن

تبدیل به خانم دکتر و خانم مهندس شوی با یک دکتر یا مهندس ازدواج کن، بلند

نخندم !

خدا شاهد بود که چقدر هر بار این جوک بینمک لب هایم را کش میداد.

چیماه با دیدنم گل از گلش شکفت و سریع از جایش بلند شد.

-سلام خانوم دکتر خیلی خوش اومدین.

-سلام عزیزم شهراد از عمل دراومد؟

-بله تازه اومدن.

-باشه پس منم میرم پیشش خسته نباشی.۱۰۸۴

-ممنونم سلامت باشید.

با تشکر از چیماه که یک دختر کم سن و سال بود و با خواهش من به عنوان دستیار

استخدام شده بود، چشم گرفتم و سمت اتاق شهراد رفتم.

چیماه در اصل مسئول کارهای قبلی بیتا بود و از همان روز اول چشمان مظلومش

تحت تاثیر قرارم داد.

آنقدر آویزان گردن شهراد شدم که قبول کرد فرصتی به یک تازه وارد بدهد و

الحقوالنصاف که این دختر هر چقدر که تازه کار بود، همان قدر هم تلاشگر و باعرضه

بود و جلوی شهراد هردویمان را سربلند کرد.

خیلی زود از بیتایی که چندین سال بود شغلش همین بود بهتر و دستیار باهوشتری

شد.

با یاد بیتا حواسم به حرف دکتر احسان افتاد که میگفت از عماد جدا شده است!

متاسف شده بودم؟ اصلا!ً

به نظرم حتی این یک شروع دوباره برایش بود!

آخرین باری که او را دیدم سه سال و نیم پیش بود.

وقتی شهراد مجبورش کرد بخاطر کارهایش از من عذرخواهی کند و بیتا هم با ترس و

لرز چیزی شبیه عذرخواهی به زبان آورد، بعد به کل آن دختر و شوهرش را از

زندگیمان خط زدیم.۱۰۸۵

اما با اینحال باز هم بخاطر اینکه بیتا از آن مرد سَم و بیغیرت که هیچ نشانهای از

مردانگی در وجودش نبود جدا شده بود، خوشحال بودم!

وارد اتاق شهراد شدم که سرش را از روی پرونده مقابلش جدا کرد و با دیدنم مثل

همیشه چشمانش خندید.

-عروسک خانوم؟ چی شده راه گم کردی!

از شدت بیخیالیاش چشمانم گرد شد و شوکه گفتم:

-راه گم کردی چیه شهراد؟ یعنی واقعاً یادت نیست که قراره امشب برای دریا جشن

بگیریم؟!

هنگام حرف زدن سمتم آمد و با حلقه کردن دستانش دور کمرم لب هایش را محکم به

لب هایم چسباند و جوری عمیق بوسید که نفسم بند آمد.

سعی کردم سرم را عقب بکشم که اجازه نداد!۱۰۸۶

عصبانی دست در موهای خوش حالت و مردانه کمی سفید شدهاش بردم و محکم

کشیدم که با خنده عقب کشید و بوسهای به لب های خیسم زد.

-آخیش خستگیم دررفت…نگران نباش یادم بود.

دست به کمر شدم و در حالی که محکم لب گزیده بودم تا یک وقت صدایم بالا نرود، با

حرص از چند پرونده باز روی میزش چشم گرفتم و گفتم:

-همین الآن میری وسایلتو جمع کنی و راه میفتی میریم خونه!

-دنی…

انگشت اشارهام را مقابلش تکان دادم.

-فقط یه کلمه… یه کلمه اعتراض کن تا باهات قهر کنم!

اخمی مصنوعی کرد و سراغ کیفش رفت.۱۰۸۷

-نمیدونم چه حکمتیه بعضی بچهها هیچوقت بزرگ نمیشن!

برایش زبان درآوردم که دوباره نیشش را باز کرد و بعد برداشتن کیفش سراغم آمد و

دستم را گرفت.

-بیا بریم اِنقدر حرص نخور شیرت خشک شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۱۲۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۲ / ۵. شمارش آرا ۱ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
8 روز قبل

شخصیت دنیز ضعیفه …

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
8 روز قبل

خدا رو شکر که مشکل از سایت بوده نگرانت شدیم

camellia
camellia
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
8 روز قبل

دستتون درد نکنه.خیلی هم عالی.بابت پارت گزاری منظم و رمان قشنگتون بسیار ممنون وسپاس گزارم 🙏🏼 ☺️ 🤗
🥰

آخرین ویرایش 8 روز قبل توسط camellia
علوی
علوی
8 روز قبل

من الان بی‌خیال رمان‌ها شدم. بیشتر نگران ادمین‌هام.
خبر سلامتی‌تون رو بدید، دلنگران خدتون هستیم.

Fsh
Fsh
9 روز قبل

امشب پارت نداریم؟
نگو که نه

.....
.....
پاسخ به  Fsh
9 روز قبل

مثله اینکه نداریم وگرنه تا الان باید میزاشت

علوی
علوی
9 روز قبل

سلام
ما منتظر پارت بعدی هستیم. هیچ‌جا نمی‌ریم همین‌جا هستیم

Fsh
Fsh
9 روز قبل

بسیار هم عالی،مرسی
چندتا پارت ازش مونده؟

Sama
Sama
9 روز قبل

چیشد یهووو

راحیل
راحیل
9 روز قبل

ممنون عزیز دلم خیلی خوبه مثل همیشه اینکه ذات ادم بیشتر شادی رو دوست داره خیلی بود و من با تمام احترام به خودت و شخصیت های داستان با غمشون ناراحت و از خوشحالیشون شاد شدم عالی بود گلم ممنونم که لحظاتی رو با نوشته هاتون سر گرم میشیم از وقت گذاشتن و دستان توانا ممنونم و همچنین از ادمین عزیزکمال سپاس رو دارم مواظب مهربونی های جفتت ن باشید عزیزان دلم

خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

چی شد که نرفت و ازدواج کردن البته بهتر که نرفته چون دلم میخواست دنیز رو خفه کنم اون موقع که با چمدون اومده بود خدا حافظی

علوی
علوی
10 روز قبل

ممنونم فاطمه جان دستت طلا

علوی
علوی
10 روز قبل

اون وسط چی شد؟؟
سریال در آورد و بعد بعله رو داد عروس خانم؟؟ آزار داره؟!
البته حق داره آزار داشته باشه، ولی کسی که آنژیو کرده رو تا مدتی نباید باهاش شوخی خرکی کرد

Fsh
Fsh
پاسخ به  علوی
9 روز قبل

احتمالا پارت بعدی میگه که چی شده و چطور ازدواج کردن

دسته‌ها
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x