رمان دونی

 

 

 

 

احسانی دستش را کشید و من تند چرخیدم.

 

شهراد ماجد با اخم های درهم نگاهش را بین من و احسانی می چرخاند.

 

 

-احسانی سریع گفت:

 

-قبل اینکه شروع کنی من برم عمل دارم، بعداً می‌بینمتون فعلاً.

 

تقریباً فرار کرد و من ماندم و شهراد ماجدی که با چشم های ریز شده نگاهم می‌کرد.

 

 

-گوش کن ببین چی میگم عامری تو کلینیک من و بخصوص وقتی داری برام کار می‌کنی، با کسی صمیمی نشو. پای سریال های ترکی رو به زندگی من باز کنی خدا شاهده بدجور به خدمتت می‌رسم… بعداً نگی نگفتی!

 

 

با آنکه کاملاً جدی بیان کرده بود اما ناخواسته لبخندِ کوچکی روی لب هایم نشست و سر تکان دادم:

 

-حواسم هست خیالتون راحت فقط یه صحبت عادی بود.

 

 

کاغذی که در دستش بود را به سمتم گرفت و گفت:

 

-خلاصه کاری نکن از استخدامت پشیمون شم. اینم بگیر آمادگی های لازم رو انجام بده نمی‌خوام هیچ کم و کسری باشه.

 

 

متعجب یک نگاه به کاغذ داخل دستم و نوشته هایش انداختم.

 

-بادکنک آرایی

-غذا

-دسر

-میوه و…

 

 

-این چیه آقای دکتر؟!

 

-کارنامته.

 

-چی؟!

 

-چی می‌خوای باشه؟ مگه آخر هفته تولده دخترا نیست به عنوان دستیارم وظیفه تو که کارهاشو انجام بدی.

 

 

از یک طرف بخاطر لحن کاملاً گستاخانه‌اش حرصم گرفته بود و از طرفی دیگر ذهنم پِی جمله‌ی دومش مانده بود.

 

 

-به عنوان دستیارتون این یعنی اینکه من…

 

-دوره آموزشیت تموم شد از این به بعد دستیار اصلیمی اسمتو امروز جز پرسنل رد می‌کنم.

 

 

نفس راحتی که کشیدم از چشمم دور نماند و همانطور که به سمت اتاقش می‌رفت، با صدای بلند گفت:

 

-زیاد خوشحال نشو به هر حال هر وقت اعصابمو خرد کنی اخراجت می‌کنم!

 

 

لب هایم را روی هم فشردم و همین که دور شد چرخیدم و بی‌حال روی صندلی های آبی رنگ وارفتم.

 

 

این‌بار اشک هایم از شدت خوشحالی چکید و

حسی که داشتم، فوق‌العاده عجیب و خاص بود!

 

احساس آزادی و رهایی!

 

خدایا شکرت… اولین قدم برای نابودی هیولا برداشته شده بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-آبجی اومدی؟

 

 

خسته در را پشت سرم بستم و تا نگاهم به ساک های کنار در خورد، حقیقت زندگی دوباره به صورتم سیلی زد.

 

 

-آبجی؟

 

 

جلو رفتم و محکم دست هایم را دور تن خوشبو و کوچک دریا حلقه کردم.

 

 

-اومدم عزیزم شما چرا اِنقدر حاضر شدین؟!

 

 

عقب کشید و با همان چشم های غمگینش که قلبم را تکه تکه می‌کرد سر تکان داد.

 

 

-مامان بزرگ گفت باید بریم اما بازم میگی منو بیاره پیشت مگه نه؟!

 

 

بزاق گلویم را قورت دادم و دستانم را دور صورتِ زیبا و پر از معصومیتش گذاشتم.

 

 

-معلومه که میگم دورت بگردم. فکره هیچی رو نکن. بهت قول میدم خیلی زود کاری کنم برای همیشه با هم زندگی کنیم باشه؟ همه تلاشمو می‌کنم که تو آینده نزدیک هر وقت اومدی پیشم دیگه مجبور نباشی برگردی عشقم!

 

 

هردویمان خوب می‌دانستیم که شاید برای بار صدم بود که این قول را به او می‌دادم و با آنکه از عملی نشدنی‌اش تا به حال به شدت شرمنده بودم اما دلم نمی‌خواست فکر کند که حواسم نیست!

 

 

فرشته‌ی کوچکم مثله همیشه لبخند محزونی زد و سر تکان داد.

 

-خیالت راحت… می‌دونم هر کاری از دستت برمیاد می‌کنی آبجی.

 

 

خدایا این عروسک دوست داشتنی چرا باید بچه‌ی عطا میشد؟!

 

 

-اومدی دنیز؟ ما دیگه کم کم داریم می‌ریم.

 

 

سریع چرخیدم.

 

 

-سلام آره چه عجله‌ایه حالا؟ می‌ذاشتین فردا می‌رفتین.

 

 

چادرش را داخل ساک انداخت و با همان صورت سرد و یخ زده سر تکان داد.

 

 

-نمی‌شه بیشتر از این بمونیم صدای بابات درمیاد.

 

 

صورتم چین خورد.

 

-چقدرم که برای اون مهمه همین که خونه خالی باشه براش بسه!

 

 

چشم درشت کرد و اخمالود نگاهش را در سرتاپایم چرخاند.

 

 

-خجالت بکش… آدم راجع به باباش اینجوری حرف می‌زنه؟!

 

 

-باباش نه ولی تا اونجایی که یادمه اون مرد برام بابا نبوده که حالا بخوام احترامشو نگه دارم!

 

 

متاسف سر تکان داد.

 

 

-عطا نباید اجازه می‌داد تنها زندگی کنی، بدجوری هار شدی!

 

 

دریا نگران نگاهمان می‌کرد و من به سختی جلوی فوران عصبانیتم را گرفته بودم.

 

 

خوب می‌دانستم اگر زیاد واکنش نشان دهم دیگر خواهرم را اینجا نمی‌آورد.

این زن هم همانند پسرش بی‌رحم بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-اجازه؟ بهتر نیست بگیم پسرت منو از خونه بیرون کرد مامان بزرگ!

 

 

مقابله آینه ایستاد و گره‌ی روسری‌اش را مرتب کرد.

 

 

-اِنقدر گستاخی کردی که بیچاره مجبور شد. از دستت آبرو برامون نمونده بود تو در و همسایه… کیفتو بردار بریم پایین دریا الآناس که آژانس برسه.

 

 

دستم مشت شد و مثله تمامه زمان هایی که از حرص و عصبانیت و ناراحتی در حال انفجار بودم، زانوهایم شروع به لرزیدن کردند.

 

 

از دست من برایشان آبرو نمانده بود مگر نه؟!

 

اعتیاد و قماربازی و خانوم بازی هیچ اشکالی نداشت اما من مسبب بی‌آبروییشان بودم!

 

 

-خداحافظ آبجی.

 

 

با صدای دریا از جای پریدم و نَم چشمانم را گرفتم.

 

-وایسا یه لحظه عزیزم.

 

 

سریع کیفم را برداشتم و پولی که از قبل حاضر کرده بودم را درآوردم.

 

مانند همیشه نیمی‌اش را به دست های کوچک فرشته‌ام دادم.

 

 

-می‌دونی دیگه عشقم باهاش کیک و بیسکوئیت می‌خری می‌ذاری داخل اتاقت اگر تونستی چندتا هم آب معدنی بگیر اما بزرگشو… باشه؟

 

-باشه آبجی.

 

-آفرین بهت.

 

 

جلو رفتم و مابقی پول را هم آرام داخل ساک زنی که کوه یخ مقابلش کم می‌آورد گذاشتم و. لب زدم:

 

-اندازه یک ماه دریا خرجی گذاشتم. لطفاً هر چی که نیاز داشت با این پول براش بخر و نذار زیاد جلوی چشم پسرت باشه!

 

 

کیفش را برداشت و متاسف سر تکان داد.

 

 

-یه جوری حرف می‌زنی انگار یه حیوون وحشی تو خونه هست! دختر اون باباته بابای این بچه هم هست. لازم نیست هر بار این حرفارو تکرار کنی!

 

 

ناآرام دستش را گرفتم.

 

-مامان بزرگ قول بده خواهش می‌کنم. تو حلال حروم سرت میشه. هر چقدرم نگی ولی خوب از کارهای عطا خبرداری. آره یه حیوون وحشی نیست قبول ولی خطرش از اون کمترم نیست. برای همین من دریارو اول به خدا بعدش به تو می‌سپرم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معذب نگاه دزدید. خودش هم خیلی خوب می‌دانست که چقدر محق هستم اما آه از غرور افسانه‌ایش!

 

 

-مامان بزرگ؟!

 

 

-حواسم هست نگران نباش تا من زنده‌ام اتفاقی برای خواهرت نمیفته!

 

 

-خدا خیرت بده… خیلی ازت ممنونم!

 

 

-راه بیفت دریا.

 

 

مانند همیشه با اشک و آه از عروسک زیبایم خداحافظی کردم و محکم گونه هایش را بوسیدم.

 

 

روزی می‌آمد که برای همیشه بتوانم کنار خود حفظش کنم.

 

مطمئن بودم که می‌آید و برای عملی شدن این آرزو حاضر بودم هر کاری کنم… هر کاری!

 

 

_♡_

 

 

شهراد:

 

 

-به نظر من که خیلی قشنگ شده… واقعاً کار این دختره خوبه!

 

 

زمانی که آریای وسواسی هم تایید می‌کرد یعنی دیگر همه چیز زیادی بی‌نقص به نظر می‌رسید!

 

 

دست در جیب شلوار مردانه‌اش کرد و با دقت بیشتری محیط را زیر نظر گرفت.

 

 

باغِ زیبا از همیشه باشکوه‌تر شده بود!

 

میز و صندلی های شکیل، ریسه آرایی های فوق‌العاده و گل های طبیعی ای که عطرشان همه‌ی فضا را دربرگرفته بود، زیادی خیره کننده به نظر می‌رسیدند!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنا
حنا
6 ماه قبل

داستان داره کش میاد
اتفاق جدیدی چیزی

delvin
delvin
پاسخ به  حنا
6 ماه قبل

👌 داستان داره طولانی و الکی و کش داره میشه..

سارا
سارا
6 ماه قبل

نویسنده جونی مثل پارتا قبلی عالی وای من قلمت رو خیلی دوست دارم خدا قوت ،لطفا”پارت بعدی زودتربده ،زنده باشی

بانو
بانو
6 ماه قبل

پارت این رمانم داره آب میره😕

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

پس کی قراره شهراد عاشق دنیز بشه ؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x