رمان دونی

 

 

 

قطره اشکی از بینه مژه‌هایم سُر خورد و گونه‌ام را تر کرد.

 

 

آنقدر مطمئن حرف زده بود که ناخودآگاه کنجکاو شدم و همین دلیله بودنم در خانه‌ی مردی بود که چند ساعت پیش روحم را لگد مال کرد.

 

 

شهراد ماجد که جای خودش را داشت من برای نجات دریایم حاضر بودم هر کاری کنم… هر کاری…!

 

 

 

_♡____

 

 

 

شهراد:

 

 

بالشت زیرسر ماهین را صاف کرد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد.

 

 

-بخواب بابا چشمات خمار شده.

 

 

ماهین لوس شده به سمتش چرخید و دستان کوچکش را به سمتش گرفت.

 

 

-ب..بابایی

 

 

ذهنش فلش بک خورد و دخترک دریا نام به یادش آمد.

 

التماس هایی که به پدرش می‌کرد توانایی دیوانه کردنش را داشت و از همان ظهر که شاهد زجر کشیدن آشکارش شده بود، از عصبانیت داشت منفجر میشد.

 

 

آخر یک مرد چطور می‌توانست اِنقدر حیوانی با کودک خودش رفتار کند…؟!

 

 

-جان؟

 

-ن..ن..خوابم؟ می..مون دالیم.(مهمون داریم)

 

-میمون نه و مهمون، نخیر احتیاج نیست بیدار بمونی زود چشماتو ببند ببینم دیر شده.

 

 

 

 

 

#پارت۹۲

#آبشارطلایی

 

 

 

ماهین بغض کرده لب ورچید اما بی‌اهمیت پتوی باربی شکل دخترک را تا سینه‌اش بالا کشید و به سمت مایا که با پیراهن خرسی کوچکش با وسواس در حال تا کردن لباس هایش بود، چرخید.

 

 

-برو بخواب مایا فردا جمع می‌کنی دیر شده.

 

 

جلو رفت و دستش را گرفت.

 

 

-بابایی؟

 

 

لباس هایش را سر جایش گذاشت و او را به سمت تختش برد.

 

-بله؟

 

 

مایا روی تختش رفت و با ذهن مشغولی ای که کاملاً مشخص بود، آرام گفت:

 

-یه چی بگم عباس نمیشی؟!

 

 

انگشت اشاره دخترک را از داخل دهانش درآورد و متاسف سر تکان داد.

 

 

آخر عباس دیگر چه صیغه‌ای بود…؟!

دلش می‌خواست قهقهه بزند اما از آنجا که خیلی وقت بود خندیدن را فراموش کرده بود، لب هایش تنها کمی رو به بالا کشیده شدند.

 

 

-بپلسم؟

 

-بگو بعدم زود بخواب مهمونمون تنها مونده.

 

 

مایا چشمانه درشتش را در اتاق چرخاند و کمی نزدیک‌تر آمد.

 

هیجان زده بود و چشمانش از امیدی که نمی‌توانست بفهمد دقیقاً برای چیست برق میزد.

 

 

لبخندی به چهره‌ی شیرین دخترش زد و اما با جمله‌ی یکدفعه‌ای که مایا گفت برق از سرش پرید.

 

 

-تو می‌خوای با دنیس جون ازدباج نکنی؟(دنیز جون ازدواج کنی)

 

 

_♡_♡_

آخه مگه آدم میتونه از تو عباس بشه بچه🥹😂

 

 

 

 

#پارت۹۳

#آبشارطلایی

 

 

 

مدتی طول کشید تا چیزی که شنیده بود را هضم کند و سریع نگاهی به ماهین انداخت تا ببیند حرفشان را شنیده یا نه.

 

با دیدن او که بی‌حواس در حاله بازی کردن با عروسک‌های پتویش بود، نفس راحتی کشید و حرصی رو به مایا لب زد:

 

-این حرف ها از کجا به ذهنت می‌رسه من موندم! من به شما نگفتم قرار نیست هیچوقت ازدواج کنم؟

 

 

دخترک ناراحت گفت:

 

-اومده تو اتاخمون ماماها تو اتاخن مثه عمه.

 

-اتاق نه خونه، بعدم چه ربطی داره مایا؟ هر کی اومد خونمون یعنی من می‌خوام باهاش ازدواج کنم؟ اون دختر فقط همکارمه خب؟ متوجه این موضوع شو بابایی باره آخریه که دارم بهت میگم!

 

-اما…

 

 

با نگاه اخمالودش مایا ساکت شد و لب ورچید.

 

 

نفسی عمیق کشید و سعی کرد خودش را آرام کند.

 

 

آخ گلاره آخ… کاش حداقل آنقدر انسان بودی که به بچه هایت رحم کنی!

 

 

جلو رفت و بوسه‌ای از لب های غنچه و لپ های سرخ رنگ کودکش گرفت.

 

 

-قول میدم یه روز مفصل در مورد همه‌ی این ها حرف بزنیم اما الآن وقتش نیست باشه؟ بگیر بخواب دخترم دیره.

 

 

حرفش را زد و ایستاد تا مایا ادامه ندهد.

 

تا زمانی که نتوانسته بود کارهای گلاره را برای خود هضم کند، توانی برای توضیح دادن به بچه هایش هم نداشت!

 

 

با سکوت سنگینی که در اتاق حاکم شده بود، جای مایا را مرتب کرد و چراغ را خاموش کرد.

 

 

با وجود همه‌ی چالش ها بسیار بسیار خوشبخت بود که آن ها را داشت!

 

دلیله زندگی که جای خود داشت… این دو بچه دلیله نفس کشیدن هایش بودند!

 

 

از اتاق بیرون رفت و مانند همیشه در را نیمه باز گذاشت تا نترسند و خسته به سمت سالن راه افتاد.

 

 

علاوه بر خواسته های بچه ها و اینکه کم کم با بزرگ شدنشان متوجه کمبودهای اصلی می‌شدند و چالش‌های خودش، یک آشوب جدید در ذهنش به وجود آمده بود… آشوبی که مربوط به خانواده‌ی عامری بود!

 

 

 

 

 

#پارت۹۴

#آبشارطلایی

 

 

 

ماگ قهوه را مقابله دنیز گذاشت و رو به رویش نشست.

 

 

-بخور حالتو بهتر می‌کنه.

 

 

دنیز نگاهش را از بخار قهوه گرفت.

 

 

سر بالا آورد و با گنگی گفت:

 

-من نباید اینجا باشم من… من دیگه نباید با شما در ارتباط باشم. حداقل بعد چیزی که صبح اتفاق افتاد!

 

 

با اشاره‌ی یکدفعه‌ای دنیز لحظه‌ای نگاهش روی لب های پف کرده‌اش گیر کرد و با اووفی کلافه چشم گرفت.

 

 

دستی به گردنش زد و سعی کرد ذهنش را جمع و جور کند.

 

 

با اینکه کاملاً شخصیت مغرور و خودخواهی داشت اما خیلی خوب می‌دانست که کار صبحش چقدر حیوانی و غیرانسانی بوده است…!

 

 

_♡_

 

 

سوم شخص:

 

 

-معذرت می‌خوام.

 

 

با جمله‌ای که یکدفعه شهراد به زبان آورد، سر دنیز متعجب بالا رفت و با چشمانی گرد شده به فرد مقابلش دوخته شد.

 

 

شهراد ماجد و عذرخواهی؟ باور کردنی نبود!

 

 

-چی؟!

 

-گفتم معذرت می‌خوام. می‌دونم اشتباه کردم. وقتی در مورد اون زن حرف زدی، یکدفعه اختیار خودمو از دست دادم و اون کار احمقانه رو انجام دادم!

 

 

دنیز خجالت‌زده و ناراحت چشم دزدید.

لب هایش هنوز هم درد می‌کردند و حس خرد شدگی همچنان در وجودش شناور بود!

 

 

-فکر می‌کنید معذرت خواهی چیزی رو عوض می‌کنه آقای دکتر؟!

 

 

شهراد سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

 

-البته که نه، اما می‌خوام بدونی که پشیمونم و مطمئن باشی که دیگه هرگز همچین چیزی تکرار نمیشه. صبح باید خودمو کنترل می‌کردم اما تو ندونسته دست رو بزرگترین نقطه دردم گذاشته بودی. برای همین نتونستم به خودم حاکم بشم و بخاطرش واقعاً متاسفم!

 

 

لحن مرد آنقدر پر از صداقت بود که دنیز کمی آرام‌تر شد اما با این حال می‌دانست که این آدم خوده خطر بود…!

 

خطری که باید هر جور شده از او دوری می‌کرد!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 156

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.3 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

فاطمه جان چرا سایت اینقدر خلوت شده دیروز دو پارت امروز هم دوپارت مانلی هم نبود دیروز رمانای جمعه هم نیومدن

فرشته منصوری
فرشته منصوری
6 ماه قبل

امشب پارت ندارین از هبچ کدوم؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x