رمان آبشار طلایی پارت 62

4.3
(142)

 

 

 

 

دخترش آنقدر باهوش بود که بداند نباید به چیزی که گفته اعتراف کند اما اعتراف نکردنش این حقیقت که او در دنیای بچگانه‌ی خود به دنیز عنوان مادر را داده از بین نمی‌برد!

 

 

لعنتی… حتی اگه خودش هم می‌خواست دیگران اجازه نمی‌دادند چشم آهویی را فراموش کند!

 

 

نفس عمیقی کشید و کنار ماهین روی زمین نشست.

 

 

-اگه تو نبودی که هیچی پس حرفی نمی‌مونه… گرسنه‌ت نیست؟

 

 

دخترک ذوق زده گفت:

 

 

-خست خست.

 

 

از اینکه در هیچ شرایطی دست رد به سینه‌ی غذا نمی‌زد، لبخند محوی روی لب هایش نشست و بی‌اختیار دست دراز کرد و محکم در آغوشش گرفت.

 

 

ماهین مانند همیشه لوس و گربه وار در سینه‌ی مردانه‌اش جمع شد و سر کوچکش را روی بازوی پدرش گذاشت.

 

 

نفس عمیقی کشید و عطر تنش را عمیق بویید.

 

 

اگر دخترهایش را نداشت بی‌شَک تا به حال از بی‌انگیزگی می‌مرد.

 

 

سفیدی‌های مطلق بچه ها دلیلی برای زنده ماندن در دنیای سیاه و تاریکش بودند!

 

 

دنیای سیاهی که خودش با دست های خودش آن را سیاه‌تر و آلوده‌تر کرده بود!

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

#پارت۲۶۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-بگو بیتا

 

 

-سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ شرمنده این موقع زنگ زدم خواب که نبودین؟

 

 

فنجان قهوه‌اش را از زیر دستگاه قهوه ساز بیرون کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.

 

 

-سلام… نه بگو

 

 

-راستش چطوری بگم یعنی می‌خواستم بپرسم فردا هم نمیاید؟ آخه تا الآن حدوده سی تا از عمل هاتون کنسل شده. صدای همه بیمارها دراومده من دیگه واقعاً نمی‌دونم چی جوابشون رو بدم. مخصوصاً اینکه یه سری ها برای عمل هاشون بیعانه داده بودن حالا هر توجیهی میارم قبول نمی‌کنن.

 

 

نفس آه مانندی کشید و نگاهش را در حیاط خانه چرخاند.

 

 

می‌دانست با گذشت هر روزی که در حال دوری کردن از روتین های کاری همیشگی‌اش است ضرر بزرگی به اعتبار و شهرتش می‌زند اما چاره‌ای نداشت.

 

 

با افکار به شدت آشفته‌ای که داشت اصلاً و ابداً به خود این اجازه را نمی‌داد که دست به تیغ جراحی بزند و با سلامتی یک انسان بازی کند.

 

 

-هر کی بیعانه داده پولشو بهش برگردون از حساب شخصیم البته نه حساب کلینیک به همه هم بگو تا دو ماه آینده نیستم. هر کس خواست صبر کنه هر کسم عجله داشت دکترهای دیگه‌مون رو بهشون معرفی کن.

 

 

بیتا چنان شوکه شد که صدایش به کل قطع شد و حق هم داشت.

 

 

این اولین باری بود که همچین مرخصی بزرگی به خود می‌داد!

 

 

-اما آقای دکتر شما مطمئنید؟ اگه هم بخواید بیعانه‌هارو پس بدین و هم عمل هاتون رو کنسل کنید، بدجوری ضرر می‌کنید!

 

 

-مهم نیست تو کاری که گفتمو بکن، لیست پرداختی‌هایی که باید انجام بشه رو هم برام ایمیل کن.

 

 

گفت و تماس را قطع کرد.

 

 

زیر یک ضرر بسیار بزرگ مالی و اعتباری را برای خود امضا کرده بود اما راه دیگری نداشت.

 

باید اوضاع را سروسامان می داد!

 

باید ذهن و حال آشفته‌اش را مرتب می‌کرد!

 

باید تا جایی که می‌توانست همه چیز را برای آن دختر جبران می‌کرد و بعد دوباره به زندگی خود بر می‌گشت!

 

 

با وجود بار بسیار سنگین روی شانه هایش این تنها چاره‌اش بود…!

 

 

 

_♡_

 

 

 

 

#پارت۲۶۶

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز:

 

 

-رزومه‌ت واقعاً خوبه اما بیشتر از همه مورد آخر چشممو گرفت، واقعاً دستیار دکتر ماجد بودی؟!

 

 

نفس تندی کشیدم و به سختی زمزمه کردم:

 

 

-ب..بله بودم.

 

 

-جالبه… شنیدم خیلی سخت گیره.

 

 

دسته‌ی صندلی‌ام را چنگ زدم تا حرف نامربوطی نزنم.

 

 

از وقتی که برای مصاحبه پیش دکتر نساجی، متخصص اطفال که یک پیرمرد بسیار قد کوتاه با چشمانی مهربان بود آمده بودم، بیشتر از خودم درباره‌ی آن مرد شیطان صفت سوال کرده بود.

 

کاملاً مشخص بود که چقدر شیفته‌اش است و نمی‌فهمیدم چرا مردی با تجربه و…

 

 

نمی‌فهمیدم چرا مردی با تجربه او اینچنین باید حیران آن لعنتی باشد!

 

 

گرچه امثال نساجی کم نبودند.

آن شیطان همه را به سمت خود جذب می‌کرد!

 

 

-همینطوره!

 

 

-پس بخاطر همین کارتو ول کردی و اومدی اینجا؟!

 

 

-نه یعنی راستش تفاهم نداشتیم.

 

 

به نگاه خیره‌اش ادامه داد و خدایا این سومین جایی بود که برای مصاحبه می‌رفتم و دیگران در مورد آن عوضی می‌پرسیدند!

 

 

وقتی یادم می‌افتاد که فرد قبلی بخاطر اینکه ماجد الگویش بود و سپس فهمید من خودم از پیش او استعفا داده‌ام مرا رد کرده بود، از حرص و عصبانیت زیاد آتش می‌گرفتم.

باور کردنی نبود اما فقط و فقط بخاطر این دلیل لعنتی مرا نخواسته بود!

 

 

 

 

 

#پارت۲۶۷

#آبشارطلایی

 

 

 

نفس عمیقی کشید و دستانش را درهم قلاب کرد.

 

 

-ببین دخترم تو جای دخترمی و می‌خوام یه نصیحت پدرانه بهت بکنم، کسایی مثل دکتر ماجد تو این شهر که هیچی تو کشورم کم پیدا میشن. برای همین اگه می‌دونی راه داره سرکار قبلیت برگردی، برگرد چون اگه دنبال پیشرفت باشی که قطعاً هستی، بهتر از اونو حداقل تو اینجا پیدا نمی‌کنی!

 

 

لب هایم را با زبان تَر کردم و چقدر آرام ماندن سخت بود.

 

 

-من دنبال پیشرفت نیستم آقای نساجی من اصلاً دنبال هیچی نیستم. من فقط دنبال یه کار معمولی می‌گردم تا بتونم باهاش شکم خودم و خواهرم که مسئولیتش با منه رو سیر کنم همین… نه بیشتر نه کمتر اما اگه شما هم مثل نفرات قبلی که رفتم پیششون شیفته دکتر ماجد هستین و نمی‌تونید هضم کنید که من چطوری کار با اونو نخواستم، بهتره همین الآن از حضورتون مرخص بشم. چون با عرض شرمندگی واقعاً تحمل ندارم که بشینم و راجع به اون آدم حرف بزنم. نه وقتشو دارم و نه اینو می‌خوام!

 

 

وقتی ایستادم او هم سریع بلند شد و کف دستانش را مقابلم گرفت.

 

 

-باشه دخترجان آروم باش… آروم گوشامونو از بین بردی!

 

 

تازه متوجه نفس های تندم شدم و دو زاری‌ام افتاد.

 

اوه خدایا… همه مدت در حال فریاد زدن بودم!

 

 

 

 

 

#پارت۲۶۸

#آبشارطلایی

 

 

 

دهانم خشک شده بود و دست هایم هم می‌لرزید.

 

 

-ببخشید، عذر می‌خوام واقعاً نمی‌خواستم داد بزنم اما یه لحظه کنترلمو از دست دادم.

 

 

-اونو خیلی خب متوجه شدم، پیامتم گرفتم.

 

 

-پیاممو؟!

 

 

بامزه و شبیه یک پسربچه ی نوجوان شانه بالا انداخت.

 

 

-منشی جدیدم به دکتر ماجد آلرژی داره و به هیچ وجه نباید جلوش در مورد اون حرف بزنم!

 

 

دکتر ماجد گفتنش مشئمزم کرده بود اما قسمت اول جمله‌اش بیشتر توجهم را جلب کرد.

 

 

-منشی جدیدتون؟ این… این یعنی من استخدام شدم؟!

 

 

از پشت میزش بیرون آمد و لبخند پدرانه و محجوبی زد.

 

 

-راستش آره از نظر من مشکلی نیست البته اگه بتونی با اینجا کنار بیای!

 

 

گیاه امید در دلم جوانه زد و با خوشحالی که بعد از مدت خیلی طولانی ای در وجودم نشسته بود، تند سر تکان دادم.

 

 

-می‌تونم قول میدم من تا حالا تو شرایط سخت زیاد کار کردم هر چی باشه از پسش برمیام فقط بهم بگید که باید چیکار کنم.

 

 

 

 

#آبشارطلایی

 

 

 

بامزه ابرو بالا انداخت.

 

-هوووم که اینطور پس!

 

-بله خیالتون راحت باشه.

 

 

با دست به راهرو اشاره کرد و همراهم قدم برداشت تا به یک میز قهوه‌ای قدیمی که تنها وسیله روی آن یک دفتر چرم و یک تلفن سیمی که احتمالاً برای ده سال پیش بود، رسیدیم.

 

 

-خب راستش به نظرم واقعاً می‌تونی چون کارت اصلاً سخت نیست فقط همینه!

 

 

نگاهش را دنبال کردم و به دفتر رسیدم.

 

 

-همین؟!

 

 

-آره باید صبح به صبح به کسایی که زنگ می‌زنن وقت بدی.

 

 

ناباور نگاهش کردم.

 

 

میزان حقوقی که در آگهی‌اش نوشته بود خیلی زیاد نبود اما قطعاً برای همچین کاری زیاد بود.

 

 

-یعنی فقط همین؟!

 

 

گوشه‌ی ابرویش را خاراند و لب زد:

 

 

-و اینکه اگه وقت زیادی آوردی ممنون میشم که برای بچه‌ها بادکنک باد کنی. یه عادته خیلی قدیمیه که از جوونی تو سرم  مونده. همیشه به هر بچه‌ای که میاد اینجا یه بادکنک هدیه میدم تا با خاطره‌ی خوب بره اما خب این روزها دیگه نفس برام نمونده، خیلی خوب میشه اگه بتونی تو این موضوع کمکم کنی.

 

 

با تاخیر پلک زدم.

 

خدای من نمی‌توانست جدی باشد!

 

 

نگاه ناباورم را که دید، از جیبش یک کیسه که در آن چند بادکنک رنگارنگ وجود داشت بیرون آورد و روی میز گذاشت.

 

 

و نه مثل اینکه جداً قرار بود بعد از دیدن ابلیس‌های مَرد در تمام عمر بالأخره با یک انسان مرد رو به رو شوم!

 

 

_♡_

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
1 1

رمان کویر عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از…
IMG 20240525 135305 737

دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری 3.5 (6)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت:…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 1 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
سکوت scaled

رمان سدسکوت 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 روز قبل

فاطمه بانو سال بد رو بذار لااقل جمعه گذشته هم پارتا رو نذاشتی سکوت تلخ هم که حالاحالاها نمیاد خیلی سایتا خالی شدن

رهگذر
رهگذر
4 روز قبل

افرین به دختر قویم

سارا
سارا
4 روز قبل

نویسنده عزیز میشه یه پارت عیدی بدی خب دیروز عیدبود دیگه امروز بده عیدی اگه میشه ،مرررررسی .مثل پارتا قبلی عالی بود وخب یکم طولانی تر ،خداقووووووت ،قلمت مانا موفق باشی

me/
me/
4 روز قبل

من موندم این شهراد لیاقت فرصت جبران رو داره یا نه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

شهراد چطوری میخواد برا دنیز جبران کنه مثلا😎

بانو
بانو
5 روز قبل

چقد خوب که تونست کار جدید پیدا کنه دنیز ..

ولی سایت خیلی ناجور خلوت شده پارت گذاری ها هم نامنظم 😕😕

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x