رمان آبشار طلایی پارت 65

4.3
(127)

 

 

 

 

خواهرش در مورد زندگی خصوصی و روابطش هیچ چیز نمی‌دانست برای همین بالاجبار قسمت هایی را سانسور کرد اما در نهایت همه چیز را به تنها یاور همیشگی‌اش گفت.

 

 

در عین صداقت اشتباهات دنیز و نقشه‌هایش و کارهای خودش را تک به تک برای شیلا بازگو کرد.

 

 

مدتی طول کشید و در حالی که داشت تعریف می‌کرد تمام سعیش این بود که خیلی به صورت خواهرش نگاه نکند اما هر بار که اتفاقی چشمش به او می‌خورد و نگاه ناباورش را می‌دید، دلش می‌خواست آب شود و در زمین فرو رود!

 

 

وقتی که شیلای آرام و همیشه مهربانش اینطور داشت واکنش نشان می‌داد یعنی آنکه غلط اضافه‌اش زیادی افتضاح و پست فطرانه بوده است!

 

 

-خلاصه قضیه همین بود.

 

 

لب‌های شیلا می‌لرزید و رنگش شبیه گچ دیوار شده بود.

 

 

-شیلا تو می‌دونی من مرد بدی نیستم. ظاهرم سنگی نشونم میده ولی تو منو می‌شناسی. می‌دونی چقدر روی بچه‌ها حساسم درسته؟ اون دختر نتونست آسیبی بهشون برسونه اما فکر به اینکه اگه اتفاق جبران ناپذیری میفتاد و…

 

 

و با سیلی‌ای که ناگهان روی صورتش نشست، کلمات از ذهنش پر کشیدند و شوکه به خواهری که تاکنون جز محبت از او چیزی ندیده بود خیره شد!

 

 

 

 

 

#پارت۲۷۹

#آبشارطلایی

 

 

 

نمی‌توانست اتفاقی که افتاده بود را هضم کند.

 

 

شیلا همیشه او را به همه چیز و همه کس ترجیح می‌داد و حال این عکس‌العملِ زیادی‌ در باورش نمی‌گنجید.

 

 

-شیلا!

 

 

با ناباوری تمام صدایش زد و خواهرش با صدایی که از ناراحتی زیاد می‌لرزید گفت:

 

 

-تو زن نیستی، یه دختر نیستی برای همین نمی‌فهمی چیکار کردی. اما فقط یه جمله بهت میگم، خداروشکر مامان و بابا زنده نیستن تا اِنقدر کثیف شدن تنها پسرشونو ببینن!

 

 

و قطعاً درد چیزی که شنیده بود، هزاران برابر بدتر از سیلی‌ و بدتر از همه‌ دردهای جسمی در دنیا بود!

 

 

نگاه ناباورش به شیلا بود که چطور بعد از گفتن کلمات جهنمی‌اش وسایلش را چنگ زد و از خانه بیرون رفت.

 

 

بیرون رفت و ندید که چطور سستش کرد!

 

 

بیرون رفت و ندید که جمله‌ی تلخ‌تر از شراب صد ساله‌اش، چطور ویرانه‌ی ذهنش را ویرانه‌تر کرد!

 

 

_♡_

 

 

-می‌خوام دریارو ببینم.

 

 

چشمان سوزناکم را به ساعت روی دیوار دوختم.

 

 

-مامان بزرگ؟ ساعت هفت صبحه!

 

-به من نگو مامان بزرگ من دیگه نسبتی باهات ندارم! به من چه ساعت چنده؟ پاشو دریارو بیار خونه می‌خوام ببینمش.

 

 

با جمله‌ای که گفت، خواب و درد به کل از سرم پرید و سرجایم نشستم.

 

 

-فکر نمی‌کنم کار درستی باشه یعنی اصلاً کار درستی نیست. برای همین شرمنده نمی…

 

-بلبل نشو برای من کار درستیه کار غلطیه… حالا دیگه باید درست و غلطو از تو یه الف بچه یاد بگیرم؟!

 

 

و کاش گاهی اوقات چیزی به اسم حرمت وجود نداشت!

 

 

 

 

 

#پارت۲۸٠

#آبشارطلایی

 

 

 

-نمی‌دونم… شاید باید یاد بگیری! مامان بزرگمی احترامتم واجبه اما شرمنده من یادگار مامانمو، دوباره تو جهنم شما و پسرت برنمی‌گردونم. بمیرمم این کارو نمی‌کنم!

 

 

-هووم زبونت دراز شده. پشتت به اون مرتیکه گرمه مگه نه؟ مثل مادرت راه و رسم هرزگی رو خوب بلد شدی ماشالله! بزنم به تخته چشم نخوری!

 

 

حرصی دندان روی هم ساییدم و با نگاهی به در خانه با بیچارگی صدایم را پایین آوردم تا دریا متوجه نشود.

 

 

-درست صحبت کن. هرزه مامان من نیست، پسرته. پسری که همیشه پشتش دراومدی و چشماتو رو کثافت کاریاش بستی. زندگی ما، روح و روانمون همش بخاطر کارهای اون عوضی تا آخر عمر آسیب دیده‌س. همیشه زخمی می‌مونیم چون کسی که قرار بود نزدیک ترینمون باشه، بزرگ ترین دردارو بهمون داد. حالا حساب چی رو داری ازم پس می‌گیری؟ حساب اینکه خودم و خواهرمو از جهنم پسرت نجات دادم؟ هر کاری کردم خوب کردم. شما هم اگه یه ذره خدا پیغمبر سرت میشه برو کلاهتو قاضی کن ببین اینجا در حق کی ظلم شده!

 

 

عصبانی اسمم را صدا کرد:

 

-دنیز!

 

-راستی پشتمم به هیچ احدوالناسی گرم نیست ولی اگر هم اینجوری بود، نه به شما و نه به پسرت هیچ ربطی نداشت و اینم بدون تا وقتی پشت پسرتی، باید مُرده باشم تا بذارم بازم خواهرمو ببینی… خدافظ بهترین مامان بزرگ دنیا!

 

 

حرف هایم که تمام شد به سرعت قطع تماس را زدم و نفس نفس زنان به گوشی داخل دستم خیره شدم!

 

 

دندان هایم از عصبانیت روی هم ساییده میشد.

 

از همه‌ی آدم ها خسته بودم.

حالم داشت از تک تک شان به هم می‌خورد… از جهالت و کثیف بازی کردن هایشان!

 

 

 

 

 

#پارت۲۸۱

#آبشارطلایی

 

 

 

خدا می‌دانست که اگر دریا نبود این وضعیت را حتی یک لحظه هم دوام نمی‌آوردم.

 

 

-آبجی؟

 

 

با صدایش شانه هایم بالا پرید.

 

 

با لباس های مدرسه‌اش کنار در ورودی ایستاده و نگاه معصومانه‌اش اشکی بود.

 

لعنتی… حرف هایم را شنیده بود!

 

 

-ج..جونم عزیزم حاضر شدی؟

 

-مامان بزرگ بود؟

 

 

محکم لب گزیدم.

 

 

-آره!

 

 

دمپایی هایش را کناری انداخت و مقابلم چهارزانو نشست.

 

نگاهش منتظر بود و می‌دانستم باید به او توضیح دهم.

هنوز سنش کم بود اما حق داشت بداند و بفهمد دلیل تصمیماتی که برای زندگی‌اش می‌گیرم، چیست.

 

 

-می‌خواست تو رو ببینه. ف..فکر کنم دل تنگته ولی من قبول نکردم. راستشو بخوای به نظرم اصلاً کار درستی نیست. یعنی تازه تونستیم از عطا نجات پیدا کنیم برای همین هر چقدر بیشتر جلو چشمش نباشیم بهتره!

 

-می‌فهمم!

 

 

آنقدر حس محافظتی‌ام نسبت به او زیاد بود که دلم می‌خواست همه رو فراموش کند تا بتوانم روح و جسمش را از مقابل احساساتی که ضعیفش می‌کردند، حفظ کنم.

 

 

با استرس کوچکی که سعی داشتم پنهانش کنم، پرسیدم:

 

 

-خب تو چی؟ تو هم دلت براش تنگ شده؟ دلت می‌خواد ببینیش؟!

 

-راستش آره دلم تنگ شده!

 

 

لعنتی… از استرس حس می‌کردم درد معده‌ام بیشتر شده!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
2

رمان قاصدک زمستان را خبر کرد 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۰ ۱۰۰۰۵۶۶۱۵

دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه ……
رمان دلدادگی شیطان

رمان دلدادگی شیطان 5 (1)

13 دیدگاه
  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 5 (1)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
IMG 20230128 233556 6422

دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۳۴۲۰۹۶

دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار…
1050448 سیم خاردار روی حصار تاریک عکس سیلوئت تک رنگ

دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x