-بشینید.
دختر دنیزنام همانطور که دستش را دور گردن خواهر نوجوانش حلقه کرده بود، شوکه سر تکان داد و حیران پرسید:
-چی؟ چرا؟!
-چرا داره؟ بچه سردشه بشینید زود.
خوب میدانست لحن جدی و خالی از هر گونه احساسش که مانند همیشه همچو شمشیری برنده بود، این دختر را هم مثله تمام انسان های دگیر مجبور به پذیرش میکند.
برای همین بیآنکه منتظر بماند، سوار ماشین شد و شاید به یک دقیقه هم نرسید که دختر در را باز کرد و همراه خواهرش داخل ماشین نشست.
-واقعاً خیلی شرمنده شدم آقای دکتر راضی به زحمتتون نبودم.
موبایلش را بالا گرفت و از آینه به چشمانش خیره شد.
-کجا میرید؟ آدرسو بگو.
دنیز باز هم با معذبی تمام گفت:
-خودمونم میتونستیم بریم. درست نیست شما با وجود خستگی که دارید اَلکی راهتونو دور کنید و بخواید مارو برسونید!
چینی به ابروهایش افتاد.
-کی خواست شمارو برسونه؟ مگه من بیکارم؟ میخوام زنگ بزنم آژانس.
به وضوح جا خوردن و سرخ شدن یکدفعهاش را دید اما بیاهمیت موبایلش را بالا گرفت و تکان داد.
-آدرس؟
-ب..بله میرم منطقیه…
بیتعلل و با یک پیامک آدرس را برای سیامکی که مسئول رفت و آمدهای بیماران بود ارسال کرد و در سکوت منتظر ماند. اما گوش های تیزش ناخواسته صدای آرام دختربچه که تاکنون در حال وارسی ماشین بود را شنید.
-آبجی من خیلی گرسنمه هر لحظه ممکنه صدای شکمم دربیاد، ببخشید اگر بیادبیه!
اخم بینه ابروهایش از همیشه پررنگتر شد.
چقدر از انسان های بیمسئولیت متنفر بود را فقط خدای بالای سر میدانست!
حرصی تا به سمت داشبورد دست دراز کرد، متوجه دنیز شد که کیکی کوچک از کیفش بیرون آورد.
-بیا آبجی جون برات کیک برداشتم.
-آبجی بازم کیک!
با آمدن آژانس مکالمهشان نصفه ماند و جداً متاسف شده بود.
-سلام آقای دکتر خسته نباشید.
-سلام صحیح و سلامت میرسونی.
-چشم… چشم خیالتون راحت بفرمایید آجی بفرمایید.
-بله الآن میام خیلی ممنون آقای دکتر… پیاده شو عزیزم.
حرف گوش کنی معصومانه دخترک توجهش را جلب کرده و هر کار کرد نتوانست نپرسد.
-چرا اِنقدر میخوای اینجا استخدام شی؟ ارزششو داره که بخاطرش تو این بارون و هوای سرد یه بچه رو آلاخون والاخون خودت کنی؟!
دنیز به دریا که جلوی در ماشین منتظرش ایستاده بود، نگاهی کرد و ناراحت سر پایین انداخت.
-مجبورم اینجا از نظر حقوق و مزایا میتونه خیلی کمکم کنه وگرنه مطمئن باشید هیچکس از شکستن غرورش خوشحال نمیشه. خواهرمم اوردم چون تو خونه هیچکس نبود پیشش باشه قصدم الاخون والاخون کردنش نبود فقط خواستم حوصلهش سر نره!
از آینه خیره صورت ناراحت و ناامید صورتش بود.
نه آدم دلسوزی بود و نه دلرحم، در زندگی فقط یک چیز میتوانست تحت تاثیر قرارش بدهد آن هم بچه ها بودند!
موجوداتی معصوم و به دور از هیچ کثیفی اما نمیدانست چرا نگاه این دختر هم به قدر همان بچه ها زلال و صاف بود!
از زلالی زیاد میشد عمق وجودش را دید.
فکش سخت شد و حرصی از خودش یک بسته از آجیل های بچه ها را از داخل داشبورد برداشت و با آنکه میدانست بخاطر دلسوزی برای این جنسِ ظریف پشیمان خواهد شد، گفت:
-از فردا به عنوان دستیار من میای کلینیک یک هفته شانس داری خودتو ثابت کنی. اگر ازت راضی بودم میمونی اگر نبودم بدون اینکه حقوقی دریافت کنی و اعتراض کنی میری.
دنیز چشمانش گرد شد و شوکه سر تکان داد.
-چ.. چی؟ شما جدی هستین؟
ابرو بالا انداخت.
-نه شوخی دارم باهات!
بستهی کوچک آجیل را به سمتش گرفت.
-اینو بده به خواهرتو پیاده شو دیرم شده.
از پیاده شو فوق دستوریاش دنیز به خود آمد.
نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند و از شدت خوشحالی اشکش نچکد.
-خیلی ازتون ممنونم چشم اگر ازم ناراضی بودین خودم میرم ولی قول میدم تمامه تلاشمو بکنم.
با همهی قدردانیاش از آینه به چشم هایش خیره بود و ناخودآگاه پوزخندی روی لب هایش نشست!
-اِنقدر زود خوشحال نشو اونایی که میشناسنم حاضرن پیش هر کسی کار کنن جز من اما چون پیگیر بودی این فرصتو بهت دادم پس تمامه سعیتو بکن که رو اعصابم نری.
ترسی کوچک در چشم های دنیز آمد و سُر خوردن قلبش را هم خیلی خوب حس کرد،
دکترشهراد ماجد بوی خطر میداد!
خوب میفهمید اما به هیچ قیمتی نمیخواست این موقعیت را از دست بدهد!
-چشم حواسم هست.
-پیاده شو.
-باشه باشه بازم ممنون.
همین که دنیز پایش را از ماشین بیرون گذاشت، به سرعت دنده عقب گرفت و از پارکینگ بیرون زد.
امشب عقربه های سرعت با هم مسابقه گذاشته بودند و دیگر تایمی برای وقت گذراندن با دخترانش نمانده بود.
اگر ذوق و شوق آن دختربچه برای استخدام شدن خواهرش را ندیده بود یا اگر صداقت را در چشم های خودش حس نکرده بود، هرگز همچین فرصتی را نمیداد.
اما این عادی بود که از همین حالا و هنوز هیچی نشده حس میکرد با قبول کردن این دختر اشتباه بزرگی کرده است…؟!
_♡____
دنیز:
با چشم هایی که دودو میزد و سری که تا منفجر شدن فاصلهای نداشت، به سختی خود را تا اتاق استراحت پرسنل رساندم.
دستانم یخ کرده و حس میکردم کمرم از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم شده است!
این سومین روز از دستیار دکتر شهراد ماجد شدن بود و خدا شاهد بود که در این چند روز جهنم را به چشم دیدم!
تماس ها لحظهای قطع نمیشدند.
بیماران، کسانی که در هر تایم از شب و روز بینوبت و بانوبت ساعت ها به انتظار مینشستند تا شاید بتواند حداقل یک مشاوره بگیرند و از همه بدتر کسانی که به مراقبت های قبل عمل و بعد عمل نیاز داشتند.
پیام هایشان، زنگ های پشت سرهمشان رسماً دیوانهام کرده بود و اینجا بیشتر از یک کلینیک زیبایی شبیه صف نان رایگان بود!
و تنها فرقش این بود که مردم به راحتی آب خوردن میلیون میلیون پول خرج میکردند.
حال میفهمیدم دلیله حقوق بالایش چه بود اما هیچ کدام از این موارد بیشتر از خود شهراد ماجد خستهام نکرده بود!
کافی بود کوچکترین اشتباهی کنم تا مانند عزرائیل بالای سرم ظاهر و توبیخ های تمام نشدنیاش شروع شود… مردک شیطان صفت!
قطره اشکی که از چشمم چکید، با آمدن بیتا همزمان شد.
-دنیز چی شده حالت بده؟
با همین سوال شدت اشک هایم بیشتر شد و نالان سرم را به کاناپه های راحتی تکیه دادم.
-دارم میمیرم بیتا کمرم داره میشکنه. دکتر هم یه لحظه ساکت نمیشه امروز…
اشک هایم بیشتر از قبل چکیدند.
-امروز تو این شلوغی بالای بیست بار براش چایی دم کردم باورت میشه؟ آخرم نخورد. برگشت گفت اگه فردا یه چایی درست نتونی بیاری اخراجی!
ناراحت کنارم نشست و دستم را گرفت.
-من که بهت گفتم قبول نکن. دکتر ماجد آدمو روانی میکنه. خوب حقوق میده ولی به قرآن ارزش اعصاب آدم بیشتر از ایناس.
با پشت دست چشمان خیسم را پاک کردم و بغض کرده شانه بالا انداختم.
-تا وقتی که خودش نگفته برو تحمل میکنم. نمیتونم همچین شانسی رو از دست بدم. بعدم مگه تو خودت اینجارو بهم پیشنهاد ندادی؟ حالا چرا میگی خوب نیست؟
چشمانش گرد شد.
-من تو رو به عنوان دستیار شخصی معرفی نکردم که قرار بود فقط هماهنگی های لابی رو انجام بدی. یعنی هم با دکتر صامتی هم ماجد و هم با دکتر احسانی کار کنی اونطوری کارت قشنگ یک سوم الآن بود. اصلاً نفهمیدم چطور شد دکتر ماجد به عنوان دستیار اصلی خودش انتخابت کرد!
دکتر صامتی؟ عماد ظالم و بیرحم او خودش نگذاشته بود که آن شغل را بگیرم و با وجود لِه شدگی که حال داشتم، خداراشکر که قرار نبود از او دستور بگیرم.
-بیخیال دیگه اتفاقیه که افتاده. منم عادت میکنم البته اگر قبلش اخراج نشم! تو فکر منو نکن عزیزم.
همچنان عذاب وجدان در چشمانش بود اما سر تکان داد و لبخند زد.
-باشه پس چطوره برم برات یه قهوه خیلی خوشمزه حاضر کنم؟ هووم بخوری قشنگ خستگیت دربره.
-والا خیلی خوب میشه.
سریع بلند شد و از دور بوسهای حوالم کرد.
-دو دقیقه همینجا صبر کن زود برمیگردم.
تا از اتاق بیرون رفت دوباره پر از حس عذاب وجدان شدم.
یعنی باید همه چیز را در مورد گذشتهام با عماد به او میگفتم؟!
اگر میگفتم چه حسی پیدا میکرد؟ از من متنفر میشد؟!
ناراحت چنگی به مقنعهام زدم و همین که از سر درآوردمش، عماد را در یک قدمی خود دیدم.
جیغ خفیفی کشیدم و شوکه ایستادم.
-تو اینجا چیکار میکنی؟ کِی اومدی تو؟!
خشمگین چرخید و کلید را در قفل چرخاند.
_♡_
😰🥶
-چیکار داری میکنی؟ چرا درو قفل میکنی؟ دیوونه شدی؟!
آرام آرام جلو آمد.
اخم هایش درهم و چشمانش پر از حس نفرت بودند!
در این لحظه هیچ شبیه مردی که زمانی دوستش داشتم نبود. اصلاً و ابداً نبود…!
-دیوونه شدم هان؟ آره شاید به هر حال وقتی یه هرزه چندبره زده رو زندگیم چطوری میتونم آروم بمونم؟!
صدای شکستن قلبم در گوش هایم پیچید و چشمانم حیرت زده خیرهاش شد.
-راستشو بگو دنیز خانوم چه سرویسی به شهراد دادی؟ چیکار کردی که راضی شد استخدامت کنه؟!
همانطور که در یک قدمیام میایستاد، نگاهش را با تحقیر در سرتاپایم چرخاند.
-چشیدمت… میدونم همچین مالیم نیستی و واقعاً برام جالبه بدونم چطوری اغواش کردی!
لب هایم از شوک و حرصی میلرزید و واقعاً زمانی عاشق این پست فطرت بودم؟!
-تو… تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی. دهنتو ببند وگرنه…
-وگرنه چی؟ چه غلطی میخوای بکنی؟ نکنه میخوای شکایتمو ببری پیشه اون بابای عملی و قمار بازت؟ آره؟ وای توروخدا یه وقت این کارو نکنی خیلی میترسم!
مردمک های لرزانم، لب هایم، دستانم، همهی وجودم میلرزید.
چهارستون بدنم قسط سقوط داشت اما حال وقت فروپاشی نبود!
نباید مقابله این عوضی هیچی ندار فرو میریختم.
-فکر کردی بیای اینجا چی میشه؟ میتونی اذیتم کنی؟ زندگیتو جهنم میکنم دختر میشنوی؟ فقط کافیه بفهمم یه کلمه به بیتا حرف زدی. اگه اون دهن کثیفتو باز کنی و…
دستم که ناخودآگاه بالا رفت و محکم روی صورتش نشست، قطره آبی روی قلب آتش گرفتهام ریخته شد اما هنوز ثانیهای نگذشته بود که دستش دور گلویم حلقه شد و محکم به دیوار پشت سر چسباندتم.
چشمانم داشت از کاسه بیرون میزد و صدای خرخر از گلویم بلند شد. اما او بیرحمانه و با چشم های سرخ و صورتی ملتهب گلویم را فشار میداد…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 162
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا بیتا قراربرسه یا شهراد؟؟؟؟
طفلی دنیز اینجا باید این عماد عوضی رو تحمل کنه
عماد روانی شده ؟