چهارستون تنم لرزید‌؟ لرزید!

 

انگاری حسِ بد‌ِ خودم کم‌بود که حرف‌های این مرد هم به آن اضافه شد!

 

اما این تن لرزه را… این حس ضعف را به شهراد ماجد نشان می‌دادم؟ اصلاً و ابداً!

 

 

چند نفس عمیق کشیدم و جلو‌تر رفتم.

 

 

در چند سانتی‌متری‌اش ایستادم و تلاش کردم تا از حسِ گرمِ نفس‌هایش حالت تهوع نگیرم!

 

 

-می‌دونی الآن با شنیدن حرف هات کلی سوال تو سرم به وجود اومده. مثلاً تو از کجا اونو می‌شناسی؟ از کجا می‌دونی من با کی قرار داشتم و مهمتر از همه داری چجور هشداری بهم می‌دی؟ می‌خوام همه رو ازت بپرسم. باور کن می‌خوام تک‌تک این سوال‌ها رو از شیطان رجیمی که مقابلم وایستاده بپرسم. اما بعد یهو به خودم می‌گم جواب این سوال‌ها چه اهمیتی داره؟!

 

 

-دنیز…

 

 

تنم داشت می‌لرزید و می‌ترسیدم اما ادامه دادم:

 

 

-می‌گم واقعاً چه اهمیتی داره؟ اصلاً مگه ممکنه به حرومزاده‌تر از تو بربخورم که بخوام نگران چیزی باشم؟!

 

 

یکه خورد و بی‌رحمانه‌تر پیش رفتم.

 

 

-من خونه آخرو تجربه کردم درسته؟ پس حالا اون مردی که نمی‌دونم از کجا می‌شناسیش و اصلاً از کجا می‌دونی من دیشب دیدمش، هر چقدرم حرومزاده و عوضی باشه، به پای آقای دکترماجدمون نمی‌رسه مگه نه؟!

 

 

 

 

 

#پارت۳۴۳

#آبشارطلایی

 

 

 

در یک لحظه تمام صورتش سرخ شد و جوری خیره‌ام شد که انگار ذره‌ای مرا نمی‌شناسد!

 

 

آرام کنار پایم را نیشگون گرفتم و سعی کردم خودم را برای تمام حمله‌هایش آماده کنم اما وقتی که گفت:

 

 

-شایدم بیشترین چیزی که بخاطرش باید تاوان پس بدم، عوض کردن قلبیه که هیچوقت تا این حد سیاه نشده بود!

 

 

وارفتم و این بار نه اصراری برای حرف زدن کرد و نه به نگرانی‌اش در مورد مرد بهرام نام ادامه داد.

 

 

چرخید و بیرون رفت و من سست شده روی زمین نشستم.

 

 

دهانم تلخ شده و ذهنم داشت منفجر میشد.

 

 

چه اتفاقی داشت میفتاد…

چه اتفاق لعنتی ای داشت میفتاد؟!

 

 

_♡_

 

 

 

وقتی کلید را در قفل چرخاندم، برای اولین‌بار شاهد بحث و جنجال از خانه‌ی خانوم نویدی شدم!

 

 

متعجب داخل حیاط رفتم.

 

 

در طبقه‌ی بالا باز بود و دو خواهر مقابل هم ایستاده و هر دویشان تقریباً در حال فریاد کشیدن بودند!

 

 

-والا نمی‌فهمم یعنی چی که روت نمی‌شه؟ بیشتر از خواهر‌زاده‌ت دلسوزه غریبه‌ها شدی؟!

 

-ربطی به دلسوزی نداره ثریا من یه حرف زدم باید پاش بمونم. نمی‌تونم که وسط زمستون دوتا دختر جوونو آلاخون والاخون کوچه‌ها کنم خواهر من!

 

 

 

 

 

#پارت۳۴۴

#آبشارطلایی

 

 

 

نا‌خودآگاه تکان سختی خوردم و گویا نگاهم زیادی سنگین شده بود که توجه خانوم نویدی جلب شد.

 

 

به سمت در چرخید و بلند گفت:

 

 

-دنیز جان اومدی؟ بفرما تو چایی حاضره.

 

 

گلویم خشک‌خشک شده بود و به‌سختی گفتم:

 

 

-سلام آره نه م..ممنون می‌رم خونه.

 

 

لبخند ساختگی‌ای زد و با گفتن:

 

-پس با اجازه‌ات.

 

 

در خانه‌اش را بست.

 

 

دستی به پیشانی تب دارم کشیدم و سعی کردم بغض نکنم.

 

 

اصلاً از کجا معلوم منظورشان به ما بود؟!

بیخودی نباید اعصابم را خراب‌تر می‌کردم.

 

 

آره دنیز بس کن خودتو جمع‌و‌جور کن.

 

 

یک لبخند احمقانه روی لب نشاندم و سمت واحد خودمان رفتم اما همین‌که در زدم، ثانیه‌ای بعد دریا گریان در را باز کرد و با همان اشک های مظلومانه‌اش گفت:

 

 

-آبجی فکر کنم خاله قراره بیرونمون کنه. دیگه نمی‌تونیم اینجا بمونیم!

 

 

سخت ترین کار مقاومت و هنوز سرپا ایستادن بود!

 

 

و خدایا تا کِی قرار بود این تبرهای ناگهانی را در ریشه مان را تحمل کنیم؟!

 

 

این شبِ سیاه کِی قرار بود صبح شود؟!

 

 

_♡_

 

 

 

#پارت۳۴۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-آروم باش عزیزم چرا اِنقدر گریه می‌کنی آخه؟!

 

 

دریا اشکی که از چشمان زیبایش چکید را محکم پاک کرد و لرزان گفت:

 

 

-خودم شنیدم باور نمی‌کنی آبجی؟ یکیشون عروسی کرده انگار خواهرشم همش می‌گه ما پاشیم تا خاله خونشو بده به اون… من نمی‌خوام از اینجا بریم توروخدا! اصلاً کجا باید بریم؟ اگه بابا بفهمه؟ اگه مجبورم کنه برگردم خونه؟ آبجی توروخدا یه کاری کن. من نمی‌خوام برگردم اونجا!

 

 

 

دوباره به هق‌هق افتاد و ترسی که در وجودش بود، همه‌ی جانم را پر از حس نفرت و خشم نسبت به آن پدری کرد که مثلاً باید حامی‌مان میشد اما تنها اسمش، اینگونه تن دختر کوچکش را می‌لرزاند!

 

 

-دریا… منو نگاه کن دریا!

 

 

دستانم را دور صورت کوچکش قاب گرفتم و با وجود ترسی که در جان خودم هم افتاده و همه‌اش بخاطر تجربیات زیادی تلخی بود که داشتیم و حاصلش شده بود روح‌های بیمارمان، با لحنی محکم اما ساختگی گفتم:

 

 

-عزیزم تو منو داری خب؟ اجازه نمی‌دم هیچ‌جا بری. پیش بابا که جای خود داره. بعدشم اَلکی که نیست یکی بخواد عروسی بگیره و خاله هم بخواد مارو بلند کنه. ما قرارداد داریم باشه؟ طبق اون قرار داد نمی‌تونه تا قبل تموم شدن وقتمون بلندمون کنه… متوجهی؟!

 

 

و دیگر اضافه نکردم که از وقت قرار داد شش ماه‌مان تنها دو ماه مانده است!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۳۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

دنیز مظلوم😢

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x