رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 122

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

تو راهرو سر و صدا پیچیده و همهمه شده بود.

اینطوری دیگه اصلا نمی‌تونستیم خارج بشیم!

 

دایان چرخید و نگاهی به اتاق انداخت، که چشمش رو پنجره ثابت موند.

 

به سمتش حرکت کرده و بازش کرد.

نگاهی به پایین انداخت و با دستش اشاره کرد که پیشش برم.

 

الان می‌خواست از پنجره بره بیرون؟!؟

اگه اشتباه نکنم حدودا دو طبقه بالا اومده بودیم و مطمئن نبودم از اون ارتفاع میتونم پایین بپرم یا نه!

 

 

وقتی به دایان رسیدم، منم نگاهی به پایین انداختم تا ارتفاعش رو بسنجم.

 

کسی تو باغ نبود، یا اگه کسی هم بود، تو دید نبود.

 

یکی از پایین داد زد:

 

– آتیش!

کمک!

 

با صدای اون زن، چنتا نگهبان دم در به سرعت به سمت خونه دویدن.

 

من و دایان به موقع خودمون رو عقب کشیدیم که دیده نشیم.

 

چند ثانیه بعد دوباره جلو رفتیم، که دایان گفت:

 

– تابش الان بهترین موقعیته!

من کمکت میکنم بری پایین تا بتونی خودتو آویزون کنی، بعدش بپر پایین.

ارتفاعش اونقدری نیست که آسیب ببینی!

 

 

– ارتفاعش چیزی نیست؟!

دایان دو طبقه ست، چطوری همچین چیزی ازم ‌می‌خوای؟!؟!

 

– مجبوریم دختر!

همینطوری هم دیر شده.

معلوم نیست چه آتش سوزی هم راه افتاده که آژیر خطر‌ فعال شده و همه به تکاپو افتادن!

 

 

 

 

دوباره نگاهی به پایین انداخته و تو همون حین پرسیدم:

 

– پس فایلا چی؟!

سر هیچی خودمون رو اینقدر تو خطر انداختیم؟!

 

– نمیشه دیگه کاریش کرد، ریسکیه!

راهرو ها همه پر رفت و آمد شده.

بعدا یه برنامه دیگه براشون میریزم.

فعلا الان فقط باید خودمون رو نجات بدیم!

 

– اوکی بگو چیکار کنم!

 

دستم رو گرفت و تا لبه پنجره برد.

 

– پاهاتو اونور پنجره آویزون کن و کم کم برو پایین.

من نگهت می‌دارم تا وضعیتت درست بشه.

وقتی آویزون شدی با سه شماره بپر پایین.

پاهاتو صاف بگیر که روی جفت پا فرود بیای!

باشه؟!

 

سری به تایید تکون داده و دستم رو به قاب پنجره گرفتم.

 

خواستم یه پام رو بلند کنم و روی لبه پنجره بذارم که تقه ای به در خورد و دستگیره در تکون خورد.

 

تو صدم ثانیه دایان منو عقب کشید و پشت خودش فرستاد.

 

در باز شد و آزاد با ‌هول و ولا وارد اتاق شد.

در رو سریع بست و به سمتمون اومد:

 

– کجا موندین پس؟!

همینطوری هم کلی‌ دیر شده!

 

نفس راحتی کشیدم و از پشت دایان بیرون اومدم.

 

دایان با حرص گفت:

 

– تو برای چی طبق برنامه پیش نرفتی و سر خود عمل کردی؟!؟

 

– دنبال شما راه میوفتادم که منم اینطوری گیر بیوفتم؟!

ببین بخاطر نجاتتون مجبور شدم چه نقشه ای بکشم!

 

دایان بلافاصله پرسید:

 

– آتیش سوزی کار تو بود؟!

 

– آره پس چی؟!

مجبور بودم سر همه رو یجوری گرم کنم!

اینطوری اون دختره هم برای بیشتر موندنش دلیل خوبی داره!

 

 

 

 

 

 

 

با دایان نگاهی رد و بدل کردیم.

همگی به سمت در خروج حرکت کردیم که پرسیدم:

 

– پس فایلا چی؟!

حالا که اون دختره میتونه بیشتر بمونه، بهتر نیست بریم سراغشون؟!

 

آزاد دست تو جیبش کرد و به فلشی بیرون اورد.

تو دستش نگهش داشت و گفت:

 

– همینو میگی خانوم وکیل؟!

 

– تو برداشتیش؟!

 

– آره؛ گفتم که پست سر من بیاین!

 

هیچ کدوم دیگه حرفی نزدیم و بی حرف از راهرو مجاور به سمت خروجی راه افتادیم.

 

انگار این مسیر رو هردوشون می‌شناختن که شونه به شونه هم جلو می‌رفتن و یه جورایی من رو پشت سرشون، یادشون رفته بود!

 

بالاخره به همون دری که ازش وارد شدیم، رسیدیم.

هردوشون کنار ایستادن تا اول من خارج بشم.

 

حینی که از لای در عبور می‌کردم، گفتم:

 

– فکر کردم یادتون رفته که منم هستم!

 

آزاد پشت سر من خارج شد و با لودگی مخصوص به خودش، جواب داد:

 

– مگه میشه شمارو فراموش کرد اصلا؟!

ما جلو تر می‌رفتیم راه رو باز کنیم، که اگه چیزی شد، ترکشش اول به ما بخوره!

 

چشمام رو تو حدقه چرخوندم که دایان هم آخرین نفر خارج شد و حینی که در رو پشت سرش می‌بست، گفت:

 

– اینقدر سر و صدا نکنین!

 

همگی بی حرف، به سمت همون در کوچیک حیاط پشتی حرکت کردیم.

 

وقتی به نزدیکیش رسیدیم، نیلوفر رو دیدم که با استرس اون جلو راه می‌رفت و قلنج های انگشتاش رو می‌شکوند.

 

وقتی چشمش به ما افتاد با خوشحالی جلو اومد و با نگاهی خیره به دایان، گفت:

 

– اومدین آقا؟

حالتون خوبه؟!

چیزیتون که نشد؟!؟

 

– خوبم نیلوفر جان، در رو زودتر بزن که ما‌ بریم!

 

– خداروشکر!

چشم آقا الان میزنم.

 

دکمه ای روی ریموتی که دستش بود رو فشرد.

اما هرچی منتظر شدیم، در باز نشد.

 

چند بار دیگه هم امتحان کرد، اما تاثیری نداشت.

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با چیزی که دید، ضربه ای به پیشونیش زد.

 

– آقا من شیفتم تموم شده، ریموتم دیگه دسترسی نداره!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
9 ماه قبل

عه امروز پارت نداشتیم

camellia
camellia
9 ماه قبل

سه نفر آدم,اونم هر سه خوش تیپ و همه چیز تموم,سه پارته هنوز یه فلش رو پیدا نکردن 😅 نه به آزاد اعتماد دارم,نه به دایان😈 😎 مرسی خانم ندا جون. 😘 مرتب و منظم و خوب و عالی مثل همیشه. 😍 ❤

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط camellia
همتا
همتا
9 ماه قبل

باریکلا آزاد
امیدوارم تا آخر همینطور وفادار بمونه

بانو
بانو
9 ماه قبل

آخ آزاد بچم میدونستم آدم خیانت کردن نیست 👏👏مادر بگرده برات عزیزم 🥰

ساجده
ساجده
9 ماه قبل

وایی الان چی میشه؟! ☹️

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x