رمان الفبای سکوت پارت 130 - رمان دونی

 
_ اگه غیر این فکر میکردم بنظرتون الان اینجا
روبهروی شما نشسته بودم؟ من پای اشتباهاتم هستم،
اما نمیخوام بقیهی عمرم رو بجای مجرم اصلی
گوشهی زندان بمونم. خانوادهم بیرون زندان به من
نیاز دارن. اونم تو همچین موقعیتی که ممکنه نامیخان
یه ثانیه هم راحتشون نذاره.
مرد سر تکان داد.
_ سر قولی که بهت دادیم هستیم. در مورد خانوادهتم
نگران نباش. سپردم حواسشون بهشون باشه. هم به
دایه و خواهرت و هم به دختری که فکر میکنم ارتباط
خاصی باهاش داری.
تارخ حس کرد اندکی دلش آرام شد.
_ ممنون.
مرد به دوربین اشاره کرد.
_ شروع کنیم؟
تارخ سر تکان داد.
_ من به همهی خلافایی که به دستور عموم انجام دادم
اعتراف میکنم. با ارائهی دلیل و مدرک و سند محکمم
اعتراف میکنم.
سرهنگ دست دراز کرده و دوربین را روشن کرد.
*******
عق زد. زردآب بالا آورد و گلویش از تلخی آن مادهی
زهردار سوخت. صدای صحرا را شنید.
_ افرا خوبی؟ مردم از نگرانی بخدا.
افرا شیر آب را باز کرده و مشتی آب به صورتش
پاشید. خوب نبود. تارخ رفته بود… تارخ نبود و حالا
خوبی احوال برای او معنایی نداشت. دروغ گفت:
_ خوبم…
آرام هق زد:
_ دارم میمیرم صحرا….
اشکهایش داخل کاسهی روشویی چکیدند.
_ تارخ کجایی تو؟ من میترسم… بدون تو از همه
چی میترسم.
دستانش را به لبهی روشویی گرفته و سرش را پایین
انداخت. کاش قادر بود صدای او را بشنود، اما شیرین
گفته بود او برای انجام کاری که قصدش را داشت
رفته و عمدا خداحافظی نکرده است. چون گفته بود
باز خواهد گشت و دلیلی برای وداع کردن نیست، اما
حالا سه روز بود که کسی از او خبر نداشت. اهالی
عمارت به اشتباه فکر میکردند او در
ویلای خارج از شهر نامیخان است، خود تارخ همه
چیز را اینگونه چیده بود، اما او که از همه چیز خبر
داشت میدانست این خبر دروغ است و از شدت
نگرانی رو به مرگ بود. آن هم فقط دوازده ساعت
مانده به تحویل سال نو!
مجدد صدای در آمد و اینبار بجای صدای صحرا
صدای نگران سامان در گوشش پیچید.
_ افرا… افرا باز کن ببینم این درو… چی شده؟
آنقدر درمانده بود که حتی میتوانست به سامان پناه
ببرد. شیر آب را بست و با بیحالی در را باز کرد.
سامان با دیدن حال نزار او خشکش زد.

ناباور از دیدن رنگ پریده و حال خراب افرا بازوی
او را گرفت.
_ افرا بابا چت شده؟ این چه رنگ و روییه؟
افرا که دستانش را دور گردن او حلقه کرده و به
آغوشش پناه برد حیرت سامان هزاران برابر شد.
آخرین بار کی افرا اینگونه او را در آغوش گرفته
بود؟ آخرین بار چه زمانی دخترش اینگونه با میل و
رغبت خود در آغوشش خزیده بود؟ هیچ تاریخی در
ذهن نداشت. فرصت را از دست نداد. برای یک ثانیه
انگار حال بد افرا را فراموش کرد. لبخند کج و کوله و
پر استرسی روی لبهایش نشست و با همان لبخند
عجولانه دستانش را دور کمر افرا حلقه کرد. وقتی
صدای نفسهای نامنظم افرا را کنار گوشش شنید تازه
حواسش جمع حال نزار او شد.
_ چی شده عزیزم؟ جاییت درد میکنه؟ مریض شدی؟
افرا خودداری موقتیاش را از دست داده و زیر گریه
زد.
_ سامان…
سامان نگرانتر از قبل شد. همانگونه که هم آغوشی
افرا را مدتها بود که فراموش کرده بود این حجم از
بیقراریاش را نیز به یاد نداشت.
_ جان سامان؟ چت شده دخترم؟
افرا که واژهی دخترم را از زبان سامان شنید سرش
را در گودی گردن او فرو کرده و هایهای گریست.
به یاد بچه گفتنهای تارخ افتاده بود. صحرا که نگران
تماشایشان میکرد پرسید:
_ تارخ کجاست افرا؟ بخاطر اون داری گریه میکنی؟
اخمهای سامان درهم رفتند. چه اشتباه هولناکی انجام
داده بود که جلوی افرا را برای رفتن به مزرعهی
نامدارها نگرفته بود. عصبی شد، اما با یادآوری اینکه
افرا حالش خوب نیست و با سوال عصبی او ممکن
است از او دوری کند برای اولین بار در زندگیاش با
افرا عاقلانه و به دور از لجبازی حرف زد.
_ حرف بزنیم؟
افرا سرش را از روی شانهی او برداشت.
_ منو از این خونه ببر بیرون… اینجا نمیتونم نفس
بکشم. دارم خفه میشم.
سامان سریع اطاعت کرد.
_ باشه عزیزم. یه چیزی تنت کن بیا بریم.
افرا را که از آغوشش جدا کرد صحرا با نگرانی دست
او را گرفت.
_ بیا خواهری. من کمکت میکنم لباس بپوشی.
افرا بیجان لب زد:
_ خودم میتونم صحرا…
سامان به صحرا اشاره کرد تا او را راحت بگذارد و
صحرا علیرغم تمام نگرانیاش از حرف او اطاعت
کرد.
چند دقیقه بعد افرا شلخته و در حالیکه هر چه دم
دستش یافته بود را به تن کرده بود با چشمانی سرخ
شده از گریه مقابلشان ظاهر گشت. وضعیتش طوری
بود که حتی اسکای هم با نگرانی به سمتش دوید و در

حالیکه دمش را تکان میداد خودش را به پاهای او
مالید. افرا با غصهای که ذره ذرهی وجودش را به
اسارت گرفته بود خم شد و سر اسکای را نوازش
کرد.
_ خوبم رفیق… تو هم میای باهام؟
اسکای انگار که کامل متوجه منظور او میشد صدای
ریزی از گلویش خارج کرد. افرا سر تکان داد.
_ باشه تو هم بیا…
اشکهایش چکیدند و او دستی به گونهاش کشید.
_ هر چی دورم شلوغتر باشه راحتتر یادم میره چه
بلایی سرم اومده.
صحرا سریع رو به پدرش گفت:
_ سامان وایستا منم لباس بپوشم.
سامان چشمانش را باز و بسته کرد. وقتی صحرا به
اتاقش رفت نزدیک افرا شده و دست او را گرفت.
_ چه بلایی سرت اومده افرا؟ از چی حرف میزنی؟

دست او را فشار داد.
_ پدر خوبی نیستم قبول اما به روح مامان بزرگت
قسم دارم از نگرانی برات تلف میشم. چی شده؟
افرا دستش را از دست او بیرون کشیده و صورتش را
با دو دست پوشاند. صدایش ناواضح بود، اما سامان
متوجه جملهاش شد.
_ سامان یه کاری برام میکنی؟
سامان دستش را روی شانهی راست او گذاشت.
_ هر چی که بخوای.
افرا با امیدواری که به وجودش راه یافته بود دستانش
را از صورتش جدا کرده و با چشمان خیسش به پدرش
نگاه کرد.
_ پرس و جو کن ببین تارخ کجاست.
چشمان سامان ریز شدند.
_ مگه جایی رفته؟
افرا نفس عمیقی کشید.
_ از اینجا بریم بیرون تعریف میکنم برات. نمیتونم
نفس بکشم.
سامان دستش را گرفت.
_ بریم صحرا هم میاد الان…
همان لحظه صحرا از اتاقش بیرون آمد.
_ من آمادهم
******
سامان به افرا که با غم بیاندازهای از پنجرهی ماشین
به بیرون خیره بود نگاه کرد.
_ افرا جان…
افرا نگاهش را از پنجره گرفته و سرش را به سمت
سامان چرخاند. فرصت نکرد چیزی بگوید چون
صحرا در حالیکه روی صندلی عقب نشسته بود با
نگرانی پرسید:
_ افرا چی شده؟ تو هیچوقت اینطوری نبودی.
افرا بدون جواب دادن به صحرا به سامان خیره ماند.
_ چی شد که تصمیم گرفتی با آرزو ازدواج کنی؟
واقعا دوسش داشتی؟
چشمان سامان گرد شدند. انتظار داشت افرا دلیل حالش
را بازگو کند نه اینکه از گذشتهی پر از اشتباه او
سوال بپرسد. سامان کامل به سمت او چرخید.
_ افرا گذشته ی من پر از اشتباهه…
افرا جملهاش را قطع کرد.
_ نمیخوام سرزنشت کنم. عاشق آرزو بودی؟
سامان چشمانش را بست و آهی کشید.
_ بودم… شایدم به اشتباه فکر میکردم هستم.
_ چطوری میشه عاشق یکی بود و ازش جدا موند؟
سامان آهی کشید. حالا دیگر حدس میزد مشکل افرا
چیست.
_ قضیه تارخ نامداره. میدونم. چی شده؟
اسم تارخ دوباره احساسات افرا را به غلیان انداخت.
از حرف زدن راجع به احساساتش هیچ ابایی نداشت.
_ سامان من…
سامان جملهاش را کامل کرد.
_ دوسش داری.
_ باید بدونی چی شده.
نگاهش را به خیابان مقابلش دوخت. صحرا با نگرانی
میان حرفشان پرید.
_ افرا اتفاقی برای تارخ افتاده؟
سامان مهلت نداد افرا جواب خواهرش را دهد.
_ افرا دوست داشتن کافی نیست. عاشق شدن کافی
نیست. اشتباه منو نکن لطفا.
افرا سرش را مجدد به سمت سامان چرخاند.
_ منظورت چیه؟
_ میدونی تارخ نامدار چیکارا کرده تو زندگیش؟

افرا بدون ذرهای تردید در چشمان سامان خیره شد.
_ اگه منظورت خلافایی که تو زندگیش کرده باید بگم
آره… میدونم. خیلی بیشتر از تو.
سامان شوکه شد. صحرا متعجب پرسید:
_ از چی حرف میزنین؟ چه خلافی؟
سامان تلاش کرد خودش را کنترل کند، اما نتوانست
از اخم کردن نیز اجتناب کند. این میان باز هم سوال
صحرا بیجواب ماند.
_ افرا زندگی شوخی بردار نیست. میفهمم… حس و
حال الانت رو من نزدیک بیست و شش سال قبل
تجربه کردم. مایی که هر دومون دانشجوی یه رشته
بودیم و تقریبا هدفای مشترک داشتیم به نتیجه نرسیدیم.
من دوست ندارم هیچکدوم از شمارو تحت فشار بذارم،
اما از من نخواه در رابطه با این موضوع هم کوتاه
بیام. پروندهی زندگی تارخ نامدار پر از خلافای ریز و
درشته.
انتظار عصبانیت و جیغ و داد افرا را داشت، اما در
کمال حیرتش افرا آرام و پر غصه گفت:
_ سامان همهی اینارو میدونم، اما اینم میدونم این
آدم الان یه جاییه که هیچکس خبر نداره و اتفاقا برای
این جبران گذشتهای که ازش حرف میزنی رفته.
نگاه غمزدهاش را به دستانش دوخت.
_ خواهش میکنم پیداش کن. میدونم برخلاف حرفایی
که بهم زده یه بخشی از این کارش بخاطر من بوده.
سامان گیج پرسید:
_ واضح حرف بزن افرا… یعنی چی کسی ازش
خبری نداره؟
اشکهای افرا دوباره سد چشمانش را شکستند، اما او
اینبار نهایت سعیاش را کرد تا بر خودش مسلط شود
و سپس توضیحی مختصری از تمام قضایا به سامان
داد. حرفهایش که تمام شدند سامان کلافه به خیابان

مقابلش چشم دوخته و دستش را لای موهایش برد.
حرفهای تارخ را بخاطر آورد. گفته بود در نبودش
مراقب افرا باشد. ظاهرا تمام حرفهایش جدی بودند.
دستانش را دور فرمان ماشین قفل کرد. دخترش در
شرایط حساسی بود. خودش هم گیج شده بود. حس
میکرد در رابطه با این موضوع دقیق نمیتوانست
درست را از غلط تشخیص دهد. فعلا تنها کار درستی
که به ذهنش میرسید این بود که افرا را آرام کند. از
سلامتی او که مطمئن میشد میتوانست راهحلی برای
این مشکل بیاید. شاید واقعا باید تارخ را پیدا کرده و
مجدد با او حرف میزد. به نیم رخ رنگ پریدهی افرا
نگاهی انداخت.
_ قول میدم پیداش کنم.
افرا لبخند تصنعی زد.
_ اگه پیداش کردی بهش بگو میخوام حرف بزنم
باهاش.
دستش را به سمت دستگیرهی ماشین برد که سامان
نگران پرسید:
_ کجا داری میری؟
افرا با خستگی جواب داد:
_ میخوام یکم قدم بزنم. شما برین.
سامان بازویش را گرفت.
_ با این حال و روز چطوری میخوای پیاده روی
کنی؟ اول باید یه چیزی بخوری.
افرا با بیحالی بازویش را تکان داد تا سامان رهایش
کند.
_ نگران نباشم. اینقدرام حالم بد نیست. گرسنهم شد یه
چیزی میخورم.
سامان پوفی کشید.
_ گوشیت همراهته؟

افرا بیحواس دستش را داخل جیب بارانیاش برد.
_ اینجاست.
سامان کیف کارتهای بانکیاش را از جیب کتش
بیرون آورده و یکی از کارتها را به سمت افرا
گرفت.
_ رمزش .۸۷۹۰چیزی لازم داشتی بخر.
افرا برای اینکه سریعتر از ماشین پایین برود کارت
را گرفت. اما اینبار صدای صحرا متوقفش کرد.
_ میخوای من باهات بیام؟
افرا به سختی سرش را به پشت سرش چرخانده و
لبخندی به روی صحرا پاشید.
_ خوبم صحرا… حواست به اسکای باشه فقط.
منتظر حرفی نماند و از ماشین پیاده شد.
*******
با بیحالی به در بزرگ مقابلش نگاه کرد. خوب
میدانست دلیل اینجا بودنش چه بود. دلتنگی و نگرانی
بی حد و اندازهاش برای تارخ او را به اینجا کشانده
بود. مردد بود برای فشار دادن زنگ آیفون یا
بازگشتن، اما در یک ثانیه تمام تردیدهایش را کنار
گذاشته و آیفون را به صدا درآورد. میدانست اگر با
این حال و روز به خانه باز میگشت بیقراریهایش
هزار برابر میشدند.
چند ثانیه بیشتر از به صدا درآوردن افاف نگذشته
بود که صدای نرم شیرین را شنید.
_ افراجان تویی؟
افرا کامل به سمت آیفون چرخید تا شیرین راحتتر او
را ببیند. بلافاصله صدای تیک باز شدن درآمد و پشت
بندش صدای هول شدهی شیرین.
_ بیا تو عزیزدلم…
افرا با بغضی که دوباره در گلویش نشسته بود در را
باز کرد و وارد حیاط شد. اولین باری که قدم در این
خانه گذاشته بود را خوب بخاطر داشت. شب مهمانی
بود و تارخ او را از سر اجبار و با اخم و تخم به اینجا
آورده بود. زمانی که سماجت به خرج میداد تا در
مزرعه بماند.
با حسرت و دلتنگی به اطرافش و ماشین تارخ که در
حیاط پارک بود نگاه کرد. جلوتر رفت و همین که
انگشتانش بدنهی سخت ماشین را لمس کردند کنترل
بغضش را از دست داد.
_ کجایی تارخ؟
پیشانیاش را به بالای در ماشین تکیه داد و نالید:
_ دارم از زور دلتنگیت میمیرم. کاش جلوت رو
میگرفتم.
مدت کوتاهی به همان حالت مانده بود که شیرین
صدایش زد.
_ افرا عزیزم؟ چرا اونجا وایستادی؟
همین صدای آشنا کافی بود تا او از ماشین جدا شده و
با گریه به سمت شیرین برود. شیرین مادرانه و
درحالیکه خودش بغض سنگینی داشت او را در آغوش
گرفت.
_ دورت بگردم من.
افرا هق زد:
_ شیرین جون تارخ حالش خوبه مگه نه؟
به ثانیه نکشید که صورت شیرین هم خیس شد.
_ تحمل کن عزیزم. تارخ بفهمه این همه بیقراری
میکنی غصه میخوره.
_ شما ازش خبر دارین؟ عمدا چیزی بهم نگفتین؟ نکنه
اتفاقی افتاده؟
شیرین او را از آغوشش جدا کرد.
_ رنگ به رو نداری عزیزم. بیا بریم تو بشین حرف
بزنیم.

افرا به اجبار شیرین را دنبال کرد. همراه هم وارد
خانه شدند، اما وقتی شیرین خواست چیزی برای
خوردنش بیاورد افرا دستش را گرفت و مانعش شد.
_ شیرینجون توروخدا… من چیزی نمیخوام. فقط
میخوام از تارخ خبر بگیرم.
شیرین کنارش نشست و دستش را گرفت. قبل از اینکه
برای آرام کردن او تلاش کند صدای تینا میانشان
پیچید.
_ کیه شیرین؟ صدای افاف رو شنیدم.
افرا بیاختیار از روی کاناپهای که روی آن نشسته بود
بلند شد و به سمت تینا که در پشت سرشان بود
چرخید.
_ سلام…
تینا با دیدن افرا بلافاصله زیر گریه کرد. میان
گریههایش نجوا کرد:
_ افرا من التماست کردم.
همانجایی که ایستاده بود نشست.
_ من التماست کردم که اجازه ندی بره. چرا به حرفم
گوش ندادی آخه؟

شیرین درمانده به تینا نگاه کرد. درست از روزی که
تارخ رفته بود بیقراریهای او نیز شروع شده بود. نه
درست غذا میخورد نه میخوابید و نه آرام میگرفت.
نگاهش را بین افرایی که بیصدا گریه میکرد و
تینایی که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و سرش را
میان دستانش گرفته و زار میزد چرخاند و جان کند تا
اشکهایش را کنترل کند.
تارخ سختترین کار دنیا را به او محول کرده بود.
چگونه باید با دل بیقرارش این دو دختر جوان را آرام
میکرد؟
نفس عمیقی کشید. به تارخ اندیشید. به سختیهایی که
او کشیده بود. نباید پسرش را ناامید میکرد. تمام
توانش را جمع کرد و غرید:
_ اینطوری میخواین به تارخ کمک کنین؟
نگاه تینا و افرا به سمت شیرین چرخید. او با جدیت
ادامه داد:
_ تارخ تمام فکر و ذکرش پیش ماست. ازمون قول
گرفته قوی باشیم. راهیه که شروع کرده…فکر
میکنین اگه با خبر بشه حال و روز شما چطوریه چه
بلایی سرش میاد؟ بفهمه شما این همه بیتابی میکنین
اونجا چطور دووم میاره؟ اصلا براتون مهمه؟
افرا نالید:
_ هر چی شما بگین شیرینجون. فقط اگه خبر دارین
ازش بگین بذاره حرف بزنم باهاش.
شیرین با جدیت در چشمان افرا خیره شد.
_ الان شدنی نیست عزیزم. باید صبر کنی. با
سرگردی که تارخ باهاش همکاری داره حرف زدم.
گفت این چند روز تحت بازجویی بوده. باید صبر کنیم
پلیسا کارشون رو بکنن و بعد وقتی تارخ رو منتقل
کردن میتونیم ببینیمش.
تینا با صدایی که میلرزید هق زد:
_ داداشمو میخوان منتقل کنن زندان آره؟ بخاطر اون
حرومزاده؟
داد زد:
_ دعا میکنم بمیره. دعا میکنم اونقدر زجر بکشه که
مرگ بشه براش آرزو… ازش متنفرم. حیوون…
افرا با غم از شیرین پرسید:
_ کی منتقلش میکنن؟
قبل از اینکه شیرین جواب دهد مجدد پرسید:
_ میشه شماره تماس سرگرد رو بدین بهم؟ خواهش
میکنم.
شیرین درمانده به افرا نگاه کرد و وقتی نگاه ملتمس او
را دید سر تکان داد.
_ باشه.
افرا منتظر نگاهش کرد و شیرین گوشیاش را از
روی میز برداشت و بعد از روشن کردن آن شماره را
در لیست مخاطبینش یافته و گوشی را به سمت افرا
گرفت.

افرا با قدردانی گوشی را از دست او گرفت.
_ میتونم برم تو اتاق تارخ؟
شیرین سر تکان داد.
_ به شرطی که گریه نکنی.
افرا با پشت دست خیسی گونههایش را پاک کرده و
سر تکان داد.
_ باشه…
حرکت کرد و خودش را کنار تینا رساند. خیلی دوست
داشت به او دلداری دهد ولی واقعا شرایط خوبی
نداشت. با این حال دستی به شانهی او زد.
_ پاشو تینا… درست میشه؟
تینا که پیشانیاش را به زانوهایش تکیه داده بود زجه
زد:
_ چطوری افرا؟ چطوری درست میشه؟
افرا به سمت پلههایی که به طبقهی بالا و اتاق تارخ
منتهی میشد قدم برداشت.
_ نمیدونم چطوری… اما تارخ برمیگرده پیشمون
دوباره. باید برگرده… قول داده بهم.
لحن جدیاش باعث شد گریههای تینا کوتاه مدت بند
بیاید. از پلهها بالا رفت و مقابل در اتاق تارخ ایستاد.
دستش را با حسرت به در اتاق کشید و بعد آرام در را
باز کرد و وارد اتاق شد.
اتاق مرتب بود و بوی دلتنگی میداد. به سمت میز
ارایش رفته و ادکلن تارخ را از روی آن برداشت.
بوی تند و تیز ادکلن را با تمام وجود داخل ریههایش
کشید.
_ دیوونه شدم تارخ… دلم برای بوی سیگار قاطی
عطرتم تنگ شده.
با حسرت ادکلن را سر جایش گذاشت و روی تخت
بزرگ و راحت او نشست. گوشی شیرین را مقابل
صورتش گرفت و با شمارهای که روی صفحه چشمک
میزد تماس گرفت. بعد از چند بوق صدای بمی در
گوشش پیچید.
_ بفرمایین…
_ سلام.
تعجب در لحن مرد دوید.
_ شمایین خانم نامدار؟
_ من بخاطر تارخ زنگ زدم.
_ شما؟
افرا به روتختی چنگ زد.
_ من افرام.
مرد خشک زمزمه کرد:
_ نمیشناسم خانم.
افرا عصبی شد.
_ نیازی نیست بشناسی. میخوام با تارخ حرف بزنم.
مرد کوتاه و جدی گفت:
_ نمیشه.
افرا غرید:
_ چه بلایی سرش آوردین؟ چرا نمیتونه حرف بزنه؟
مرد بیربط پرسید:
_ تو نامزدشی؟
افرا بیربط گفت:
_ تارخ کجاست؟ بهت گفتم میخوام باهاش حرف
بزنم.
برای چند ثانیه پشت تلفن سکوت برقرار شد.

سکوت بینشان به قدری طول کشید که افرا حس کرد
تماس قطع شده است.
_ الو…
صدای مرد خیالش را آسوده کرد که او هنوز پشت
خط است.
_ نباید حرفی بزنی که ادامه دادن براش سخت شه.
اگه قراره پشت تلفن گریه کنی…
افرا سریع میان حرف او پرید. امید برای شنیدن
صدای تارخ هیجانزدهاش کرده بود.
_ قسم میخورم. فقط میخوام صداشو بشنوم و مطمئن
شم حالش خوبه.
مرد جدی زمزمه کرد:
_ چند دقیقه پشت خط بمون.
_ باشه. هستم.
نتوانست بنشیند. با همان هیجان و اضطرابی که در

وجودش بود بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن
کرد. ثانیهها برایش طولانی و غیرقابل تحمل
میگذشتند. برای شنیدن صدای تارخ بیقرار بود و
قلبش ناسازگاری میکرد. با استرس نگاهش را روی
دیوارهای اتاق چرخاند تا ساعت را پیدا کند. به دیوار
تکیه داد و به عقربههای ساعت چوبی روی دیوار
خیره شد. مرد گفته بود چند دقیقه! کاش زمان
دقیقتری میگفت.
در دریای مواج بیتابی بالا و پایین میشد که بالاخره
جذابترین صدای بم و مردانهی دنیا در گوشش پیچید.
_ افرا…
افرا توانش را از دست داد. تکیه داده به دیوار سر
خورد و کف اتاق افتاد. چشمانش را بست و با تمام
وجودش گوش شد تا دوباره صدای او را بشنود. تارخ
دوباره صدایش زد:
_ افرا عزیزم…
افرا دیگر نتوانست سکوت کند. تمام عشق و
دلتنگیاش را در کلماتش ریخت.
_ تارخ…
تارخ نفس عمیقی کشید. این صدای لرزان قلبش را
تکه تکه میکرد.
_ جون تارخ… خوبی؟
افرا که صدای نفس کشیدن عمیق او و نگرانی که در
تکتک کلماتش بود را شنید و حس کرد گوشی را از
گوشش فاصله داد و با بستن چشمانش تلاش کرد تا
احساساتش را کنترل کند. به تارخ قول داده بود قوی
باشد. وقتی مطمئن شد که میتواند گریههایش را
کنترل کند مجدد گوشی را به گوشش چسباند.
_ بچهجون خوبه آقابزرگ!
صدای تک خندهی تارخ بهترین ملودی بود که
میتوانست بشنود.
_ تو چطوری؟ اذیتت کردن؟
تارخ قاطع جواب داد:
_ من خیلی خوبم افرا… جز دلتنگی برا شما چیز
دیگهای نیست که اذیتم بکنه. احساس سبکی میکنم. یه
بار بزرگ از رو دوشم برداشتن.
افرا محکم لبزیرینش را گاز گرفت. فشار دندانهایش
روی لبش به حدی زیاد بود که طعم شور خون را در
دهانش حس کرد.
_ منم خیلی دلم برات تنگ شده. دوست دارم پیشم
باشی و محکم بغلت کنم.

تارخ قربان صدقهاش رفت:
_ بچهجون داری با احساساتم بازی میکنی.
آه کوتاهی کشید.
_ شیرین و تینا خوبن؟
_ اوهوم. خوبن. نباید نگران ما باشی. فقط باید از
خودت مراقبت کنی.
سوزش لبش را نادیده گرفت.
_ خوب غذا میخوری؟ میخوابی؟ اصلا اونجا بهت
آب و غذا میدن؟
تارخ نرم جواب داد:
_ دورت بگردم بیابون که نیستم. هم غذا میخورم هم
میخوابم هم چشامو میبندم به تو فکر میکنم که داری
برام آواز میخونی. اگه قول بدی گریه نکنی و
حواست به شیرین و تینا هم باشه منم بهت قول میدم
سالم و سرحال برگردم کنارت.
_ قول میدم تارخ… نمیذارم شیرین و تینا غصه
بخورن.
_ خودت چی؟
بغض اجازهی حرف زدن به افرا را نداد. تارخ متوجه
این قضیه شد که آرام نجوا کرد:
_ قبل از رفتنم فرصت نشد کادویی که برات گرفتم
رو بهت بدم. میخواستم فردا از شیرین بخوام که بهت
بگه بری تو اتاقم و برش داری. حالا که رفتی پیش
شیرین برو تو اتاقم کادوت تو اتاقم زیر تختمه.
_ اینجام.
_ برو از زیر تخت برش دار تا بعدش بهت بگم تو
مدت نبودم ازت چی میخوام.
افرا با آرامترین لحن ممکن لب زد:
_ باشه. هر چی تو بگی.
با هر زحمتی بود از روی زمین بلند شد. به سمت
تخت رفت و اینبار کنار تخت روی زمین نشست
سرش را خم کرد و با دیدن جعبهی مستطیل شکل
مشکی رنگ زیر تخت دست دراز کرد و آن را بیرون
کشید. ناباور دستی روی جعبه کشید. ندیده هم
میدانست داخل آن جعبه چه هدیهی بینظیری است.
_ تارخ…
احساساتش وقتی به اوج خود رسیدند که چشمش به
نوشتهی هک شدهی گوشهی جعبه افتاد.
” دربندی بودم که عشق ورزیدن به تو بیپروایم کرد
تا از قفس زندانی شده در آن بگریزم.
برای رفیق زندگیام…
دخترک مو چتری که تا ابد خاطرهی چال گونه و
صدای مخملیاش در حافظهام مانده و هواییام خواهد
کرد.
برای افرای بیپروایم ”
دیگر محال بود بغض مجالش دهد. دستش را روی
دهانش گذاشت. تمام وجودش از عشق به تارخ نبض
میزد.
صدای بم او را شنید.
_ یادته با هم رفته بودیم کنسرت؟ امین دارا برامون
ویولن زد. محو ویولن زدنش شده بودی. حسودیم شده
بود.
مکث کوتاهی کرد.
_ جعبهرو باز کن افرا…
طوری حرف میزد که انگار در گوشهای ایستاده و
نظارهگر تمام حرکات افرا بود.

افرا اطاعت کرد. دستش را به سمت دو قفل جعبه که
در امتداد یکدیگر بودند برده و آنها را باز کرد. در
جعبه را آرام به سمت بالا هول داد و در چشم بهم
زدنی زیباترین ساز جهان مقابل چشمانش هویدا گشت.
ویولنی که مقابل چشمانش بود قشنگترین ویولنی بود
که در زندگیاش دیده بود.
_ بینظیره…
حس کرد رضایتی عمیق لحن تارخ را رنگ زد.
_ نمیدونستم ویولن داری یا نه… حتی نمیدونستم
بلدی ویولن بزنی یا نه، اما حس کردم شاید بخوای
پیش یکی که دلت میخواد ساز زدن یاد بگیری.

افرا گیج و حیرت زده به ویولن خیره شد.
_ منظورت رو نمیفهمم تارخ…
_ ویولن رو از جعبهش در بیار… زیرش یه کاغذ
هست که روی اون یه اسم و شماره تلفن نوشتم. شاید
با دیدنش منظورمو بفهمی.
افرا دستش را به سمت ویولن برد. انگار که میخواهد
یک نوزاد را در آغوش بگیرد نرم و با احتیاط ویولن
را از جعبه بیرون آورده و روی تخت گذاشت.
همانگونه که تارخ گفته بود یک کاغذ آنجا بود. کاغذ
را برداشته و تای آن را باز کرد. با دیدن اسم ” امین
دارا” حیرت زده شد.
_ چطور ممکنه
تارخ راضی از شوکه شدن او گفت:
_ شاید ویولن زدن بلد باشی، اما میدونم که دوست
داری کنار امین دارا از نو این سازو یاد بگیری…
افرا خیره به کاغذ با حیرت زمزمه کرد:
_ امین دارا آموزش نمیداد به کسی… چطوری…
تارخ چطوری اینکارو کردی؟
تارخ خندهی آرامی کرد.
_ اینش مهم نیست بچهجون. مهم اینه که وقتی برگردم
دلم میخواد دعوت بشم به کنسرتی که تو بالای سنش
برام ویولن بزنی و من نتونم یه ثانیه هم ازت چشم
بردارم. یه جوری تو موسیقی سازی که تو برام
میزنی غرق شم که فراموش کنم کیم و کجام. امین
دارا قابلیت اینو داره که همچنین استادی برات باشه.
که تو رو خیلی حرفهای کنه تو زمینه موسیقی.
باید قول بدی افرا… باید قول بدی هر روز بری سر
کلاس و تمریناش. قول میدی بهم؟
_ تارخ من عاشقتم خب؟
_ این گریههارو میذارم به پای خوشحالیت افرا…
اونقدر باید سرگرم شی که به من فکر نکنی.
_ تو چی؟
_ من با فکر کردن به تو نفس میکشم. قوت میگیرم.
افرا کاغذ دستش را روی قلبش گذاشت.
_ قسم میخورم وقتی برگردی بهترین ملودی که یاد
گرفتم رو برات بزنم، اما اینو مطمئن باش هر ثانیهی
زندگیم با فکر کردن به تو میگذره. با مرور تموم
ثانیههایی که کنار هم بودیم.
منتظرتم تارخ… یادت نره.
_ نمیره… برمیگردم.
افرا بینیاش را بالا کشید. آنقدر اشک ریخته بود که
دیگر چشمهی اشکهایش خشک شده بودند.
_ فردا عیده. کاش پیشمون بودی.
_ قلب من پیشتونه. حرفایی که بهت میگم رو به
شیرین و تینا هم بزن. سفرهی هفت سین بچینین مثل
هر سال… لباس نو بپوشین…

شخص افرا را مخاطب قرار داد.
_ آرایش کن. رژ قرمزی که برات خریدم رو بزن.
بشین پای سفرهی هفت سین تا سال تحویل شه.
نمیخوام تو تحویل سال ناراحت و شلخته باشی.
افرا اطاعت کرد.
_ قبوله به شرطی که خودتم همینکارو بکنی.
_ باشه بچه جون. سوم فروردینم برو پیش امین
دارا… منتظرته.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
_ دوستت دارم.
افرا با صدایی گرفته جملهی او را تکرار کرد.
_ خیلی دوستت دارم.
نفس داغش را بیرون فرستاد.
_ میخوای با شیرین و تینا حرف بزنی؟
تارخ برای چند ثانیه سکوت کرد. انگار برای حرف
زدن با آنها تردید داشت، اما نهایتا تسلیم شد.
_ باشه.
_ چند ثانیه صبر کن.
با سرعت از جایش بلند شد و از اتاق تارخ بیرون
رفت. با همان هیجان صدایشان زد.
_ تینا… شیرین جون…
نگاه سوالی آنها را که دید گوشی دستش را بالا آورد.
_ تارخ پشت خطه.
قبل از اینکه گوشی را تحویل شیرین دهد با عشق
نجوا کرد.
_ عیدت مبارک عشقم.
_ عید تو هم مبارک کوچولوی مو چتری من!
******
با وسواس آیینهی کوچک را بالای سفرهی هفتسین
گذاشت.
_ خوبه شیرینجون؟
شیرین لبخندی به وسواس او زد. از وقتی تارخ تاکید
کرده بود که لحظهی تحویل سال حتما سفره ی هفت
سین چیده و لباس نو به تن کنند افرا مشغول بود. در
کمال حیرت او و تینا با آن حال خرابشان برای خرید
وسایل هفت سین رفته بودند و حالا که نیم ساعت
بیشتر به تحویل سال باقی نمانده بود افرا دوش گرفته
لباس مرتب به تن کرده و حتی آرایش کرده بود. این
رفتارهای افرا روی تینا نیز تاثیر مثبت داشت که او
هم اندکی آرامتر شده و تصمیم گرفته بود طبق
خواستهی تارخ عمل کند.
به آیینه که مقابلش قران قدیمی خانهشان قرار گرفته
بود خیره شد.
_ خوبه عزیزم. الان سال تحویل میشهها بیا موهاتو
ببافم.
افرا با لبخند از سفرهی هفت سینی که روی میز چیده
بود فاصله گرفت.
_ شیرین جون فقط بیزحمت شل نباف.
شیرین خندید.
_ باشه عزیزم.
افرا کنار شیرین روی کاناپه نشست و موهای بلندش
را به دست او سپرد. شیرین مشغول بافتن موهایش بود
که افرا صدایش زد:
_ شیرین جون…
شیرین مهربان جواب داد:
_ جانم؟

افرا آرام و با احتیاط پرسید:
_ من میتونم زود زود بیام تو این خونه؟
شیرین موهای او را میان انگشتانش نوازش کرد. این
خواستهی افرا ناشی از دلتنگی افرا بود و همین شیرین
را غصهدار میکرد.
_ من میخواستم خواهش کنم که تو زود زود بهمون
سر بزنی.

افرا بیجان خندید.
_ اینو گفتین دیگه نمیتونین منو از این خونه بیرون
کنین.
شیرین انتهای موهای او را با کش مویی بست و محکم
کرد.
_ ممکنه خونهرو عوض کنیم.
با احتیاط اضافه کرد:
_ اگه اذیت نشی و دوست داشته باشی میتونی بیای با
ما زندگی کنی. خواهرت صحرا هم بیاد. تارخ بفهمه
خوشحال میشه.
افرا به سمت شیرین چرخید. دستان ظریف شیرین را
در دست گرفت.
_ شما خیلی مهربونین شیرین جون.
شیرین لبخندی زد.
_ تعارف نکردم عزیزم. من خیلی دوست دارم تو
کنارم باشی.
افرا شانه بالا انداخت. این پیشنهاد چیزی نبود که
بتواند سریع و بیفکر به آن پاسخ دهد.
_ باید فکر کنم.
شیرین سر تکان داد.
_ صحرا نمیاد اینجا؟
افرا بافت بلندش را در دست گرفت.
_ سال تحویل پیش سامانه… گفت بعدش میاد اینجا.
شیرین با کنجکاوی پرسید:
_ دخترم همیشه پدرت رو با اسمش صدا میزنی؟
افرا آهی کشید.
_ داستانش درازه شیرینجون. قبلا برام بابا بود، اما
از یه جایی به بعد برام فقط سامانه.
شیرین که فهمید ممکن است افرا بخاطر این سوال
ناراحت شود بحث را تغییر داد.
_ بیخیال این حرفا… پاشم ببینم تینا کجا موند. الان
سال تحویل میشه.
افرا جلوتر از او بلند شد.
_ من صداش میزنم.
به سمت اتاق تینا رفته و تقهای به در زد.
_ اومدم شیرین.
افرا در را باز کرد. تینا در حال بستن موهایش بود. با
صدای باز شدن در به سمت افرا چرخید. افرا لبخندی
به رویش زد.
_ خوشگل شدی.
تینا که موهایش را بست نزدیکش شد. در چشمان افرا
خیره نگاه کرد.
_ ممنونم.
افرا تعجب کرد.
_ برای چی؟
تینا نفسش را بیرون داد.
_ برای خیلی چیزا، اما مهمتر از همه اینکه کاری
کردی یکم آروم شم. دارم سعی میکنم قوی باشم.
افرا لبخندی زد.
_ تارخ خوشحال میشه بشنوه.

تینا در سکوت سر تکان داد. از وقتی که تارخ رفته
بود ذهنش در خاطراتش پرسه میزد. یاد روزی افتاده
بود که سر مسعود با تارخ درگیر شده و با او بد حرف
زده بود. آنموقع نمیفهمید چقدر حرفش زشت و بیجا
بوده است، اما حالا که تارخ نبود حالا که جای
خالیاش در جایجای خانه دیده میشد…حالا میفهمید
تارخ برای او چه حکمی داشته است. تارخ برادرش
نبود. پدرش بود، مادرش بود. دوستش بود. آنروز
چگونه توانسته بود با تارخ تا آن اندازه بیرحم باشد؟
مسعود چگونه چنین تاثیری رویش گذاشته بود که به
خودش اجازه داده بود به تارخ توهین کند؟
افرا صدایش زد و او را از خاطراتش جدا کرد.
_ بریم پیش شیرین.
تینا با افرا همراه شد و همه دور سفرهی هفتسین
نشستند. هنوز یک ربع دیگر به تحویل سال باقی بود.
هر سه با دلتنگی به تلویزیون خیره بودند که صدای
افاف باعث شد تا تینا سریع از جا بپرد.
_ نکنه داداش تارخه؟
افرا هم از جایش بلند شد تا دنبال او برود اما وسط راه
با صدای ناامید تینا که زودتر به افاف رسیده بود سر
جایش ایستاد.
_ آرشه…
شیرین تعجب کرد.
_ آرش یه ربع مونده به سال تحویل اینجا چیکار
میکنه؟
افرا بدون اینکه اهمیتی به حضور آرش دهد برگشت و
مجدد سرجایش نشسته و به تلویزیون چشم دوخت.
فکر و ذکرش فقط حول محور مکالمهاش با تارخ و
هدیهی ارزشمند او میچرخید. اگر هر موقعیتی غیر
این داشت برای اینکه شاگرد امین دارا خواهد شد بال
در میاورد. اما تارخ نبود و او شوقی نداشت. هر چند
قصد نداشت تارخ را نا امید کند.
آرش پر سر و صدا و درحالیکه دسته گل بزرگی
همراه با چند جعبه شیرینی در دست داشت وارد خانه
شد.
_ سلام عرض شد.
افرا بیاختیار به او نگاه کرد. آرش دلتنگ تارخ نبود؟
تک کت سفید رنگی به تن کرده بود با یک شلوار جین
رنگ روشن. صورتش کاملا اصلاح شده بود و
موهایش کوتاه. بنظر میآمد او همان آرش همیشگی
است.
_ جای چشم چرونی جواب سلاممو بده.
حواس افرا جمع شد.
_ سلام.
آرش به طرف او خم شده و مستقیم به صورت او
خیره شد.
_ خوبی؟
افرا لبخند مصنوعی زد.
_ اوهوم. دارم سعی میکنم نقشمو خوب بازی کنم.
اینکه حالم خوبه و به چیزای منفی فکر نکنم.
آرش فرصت نکرد در جواب افرا چیزی بگوید چون
شیرین که مشغول جا دادن گلها داخل گلدان بوده و
متوجه مکالمهی آنها نشده بود پرسید:
_ آرش جان الان باید پیش خانوادهت باشی.
آرش چشمک پر شیطنتی به شیرین زد.
_ خاله شیرین هستم دیگه.
کنار افرا نشسته و به خودش اشاره کرد.
_ نگاه… پیش خواهر زنم نشستم!

شیرین هیجان زده به آرش نگاه کرد.
_ آرش جان جدی میگی؟ واقعا دارین همه چی رو
رسمی میکنین؟
افرا بجای آرش با غر و نارضایتی گفت:
_ معلومه که نه شیرینجون.
آرش با اخمی ساختگی پا روی پا انداخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رمان
2 سال قبل

فاطمه جان پارت ۱۳۱ نزاشتی یا برا من بالا نمیاد؟🤔🤔

حیران
حیران
2 سال قبل

رمانش خیلی قشنگه
نویسنده اش کیه

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

نویسنده جان توروخدا بزن چند سال بره جلو زودی تارخ برگرده😭😭😭اینقدر گریه کردم چشام میسوزه😭با این وضع بارداری استرس برام خوب نیس گناه دارم بخدا🥺☹ فاطی جون ب نویسنده بگو آخرش قشنگ باشه ک تلافی این همه اشک بشه🥺😭💔

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
2 سال قبل

پایان خوششششششش
نویسنده

Shyli
Shyli
2 سال قبل

حس می کنم عجیب ترین اتفاق ممکن برام افتاده
من سر این پارت گریه نکردم😮😮 واقعا باورم نمیشه من سر پارت قبلی انقد گریه کردممممم بعد این پارت بغضم نداشتم!!!!
خل بودم خل ترم شدم مثه اینکه:/
ولی واقعا خیلی رمان خوب،عالی،قوی،بی نظیر،جذاب و…. هست آدمو جذب می کنه

Tamana
2 سال قبل

چرا حس میکنم تارخ میمیرههههه💔😐😬🥺🥺🥺🥺🥺
امیدوارم ک حسم اشتباه باشعع🙄

اوووووو آرش دارهه کراش میشه😜😜😁😂🤣🤣🤣🤣

𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
پاسخ به  Tamana
2 سال قبل

ننننننننننننننننننننه توروخدا تارخ بمیره من خودمو دار میزنم رمان هیچی میشه😭😭😭😭😭😭
به جای افرا من بیستر دلم برا تارخ تنگ شده🤣🤣💔سختههههههههههه
اخ اره آرش خیلی کراشه از اول با اون اسکل بازی هاشم کراش بود به نظرم مناسب صحرا.س باحالن🥺💕🫂

Tamana
پاسخ به  𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
2 سال قبل

اره واقعااا🥺💔
😂
👌👏🤣🤣اره به هم میان

anisa
anisa
2 سال قبل

شاید افرا عاشف همین اقاه شه

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
پاسخ به  anisa
2 سال قبل

مگه الکیه بره عاشق این آقاهه بشه یعنی نباید بشه

آرمیتا
آرمیتا
2 سال قبل

چقدرررر‌ قشنگه این رمان آخه 😘😘🥰🥰عاشقشم‌ !
واقعا چندپارته‌ من دارم‌ واسه تارخ‌ گریه میکنم 🥺
ولی واقعا عالیه این رمان احساس میکنم واقعیه و منم اونجام‌ ❤🥺

𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
𝑬𝒍𝒊𝒊𝒊𝒊♡︎
2 سال قبل

چقدر این رمان خوبههههههههههه در واقع عالیهههههههههه😭😭😭💜💜💜فقط منتظر رسیدن تارخ و افرا به همم🥺🙃
وقتی حرف میزنن گریم میگیرههههههه لعنتی چقدر عشق بینشون خوبهههه🫂💕🥺😭

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

خدایا چقد خوبه این رمان. عاشقشم.

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

چرا حس میکنم پارت کم بود 😕😞😞
خیلییییی زیاااااد خوشمل بود 😘👌👌👌👌👌💖🌸

Maede.f
Maede.f
2 سال قبل

واقعا این رمان رو خیلی دوست دارم
خیلیییییییییییییی قشنگه🥲❤️‍🔥

مهشید
مهشید
2 سال قبل

عــــــــــــــالـــــــــــــــی بود
فک میکنم کم کم داریم ب پارتای اخر نزدیک میشیم
بقیه نظرتون چیه

آرمیتا
آرمیتا
پاسخ به  مهشید
2 سال قبل

منم همین‌ فکر رو دارم مهشید جون!
🥺وای خدانکنه‌ حالا تموم شه واقعا بهش عادت کردم خیلی زیباست‌ !
عجب قلمی‌ داره این نویسنده ❤😘

neda
neda
2 سال قبل

چقد گریه کردم خدا
دارم میمیرم،
ب حال خودم خندم میگیره…. 😂

فقط اینو میدونم که هیچی بدتر از انتظار نیس😪

دسته‌ها
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x