شیرین انگشت اشارهاش را روی لبهایش گذاشت.
_ ساکت شو میخوام گوش بدم به آهنگی که میخونه. آهنگ محبوبمه…
تارخ با اخم سکوت کرد و ناخواسته محو صدای افرا که ترانهای از گوگوش میخواند شد. کل سالن در سکوتی مطلق به او گوش میدادند.
” ای چراغ هر بهانه از تو روشن ، از تو روشن
ای که حرفای قشنگت ، منو آشتی داده با من
من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه
باز میای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
منو گنجشکا می میریم ، تو اگه خونه نباشی
همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام…”
بیاختیار شروع به زمزمه کردن ترانه همراه با افرا شد و متوجه شد که شیرین و خیلیهای دیگر هم داخل سالن مشغول زمزمه کردن ترانه هستند.
” بس که اسم تو رو خوندم ، بوی تو داره نفس هام
عطر حرفای قشنگت ، عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربایی
من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه”
ترانه به پایانش نزدیک بود که تینا کنارشان برگشت. کنار تارخ نشسته و با تمسخر گفت:
_ یکی اینو از برق بکشه… انگار مهمونی باباشه. خجالتم نمیکشه!
تارخ دستش را روی میز مشت کرد. صبرش به سر آمده بود. وقتش رسیده بود تینا بابت تمام اشتباهاتش تنبیه شود. تا جایی که اطلاع داشت بعد از آن جنجال در ویلا، مسعود نزدیک تینا نشده بود، اما یقین داشت باز هم دروغی سرهم کرده و تینا را منتظر گذاشته است وگرنه اگر برای همیشه میرفت میتوانست این موضوع را از واکنشهای تینا تشخیص دهد.
سرش را زیر گوش تینا برده و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
_ خودت چی؟ خودت خجالت نکشیدی با دوست پسرش دوست شدی؟
ندیده هم میتوانست بفهمد رنگ از رخ تینا پرید. صدای لرزانش نشان از ترسش بود.
_ چی میگی؟
تارخ با تن صدایی پایین طوریکه بقیه آن را نشوند، اما با عصبانیت پرسید:
_ خجالت نکشیدی منو خر فرض کردی؟
تینا با دلهره آب دهانش را قورت داد.
_ تارخ بخدا اونطوری که فکر میکنی نیست. مسعود…
تارخ بازوی او را گرفته و محکم فشار داد.
_ اسم اون حرومزاده رو جلوی من بیاری کاری میکنم داغش به دل خانوادهش بمونه. شیرفهم شد؟
تینا سرش را تکان داد. چانهاش از شدت ترس و بغض لرزید. عصبانیت تارخ شوخی بردار نبود. میدانست برادرش توانایی بیچاره کردن مسعود را داشت. ابدا نمیخواست مسعود آسیبی ببیند. با التماس گفت:
_ تارخ توضیح میدم.
تارخ پوزخند عمیقی زد.
_ واسه توضیح دادن خیلی دیر شده. وقتی داشتی واسه حضرت آقا چک میکشیدی باید توضیح میدادی. وقتی داشته باهاش دل میدادی و قلوه میگرفتی و به ریش من و افرا میخندیدی باید توضیح میدادی. از الان من بهت توضیح میدم قراره با کیا و چطوری رفت و آمد کنی! فهمیدی؟
تینا سرش را تکان داد. نه به این معنی که به همین سادگی مطیع برادرش شده است نه… فقط برای آرام کردن او چنین کاری انجام داد. آن محیط نه جای دعوا کردن بود و نه بحث. باید تارخ را آرام میکرد چون میدانست اگر او عصبی میشد برایش فرقی نداشت کجا هستند. همانجا هم میتوانست همه کاری بکند. میترسید مهمانی بهم بخورد؛ برای همین هم ترجیح میداد به خانه رفته و این مشکل را در خانه حل کنند.
تارخ سر تکان دادن او را که دید غرید:
_ نشنیدم.
تینا بغضش را قورت داد.
_ فهمیدم.
بغض تینا تارخ را کلافهتر و عصبیتر از قبل کرد، اما قصد نداشت کوتاه بیاید. موقتا از او فاصله گرفت و دوباره سرش را به سمت افرا چرخاند. افرا آهنگ خواندنش را تمام کرده بود، اما داشت با یکی از پسرهای گروه ارکستر حرف میزد و لبخند کمرنگی روی لبهایش جاخوش کرده بود. دندانهایش را روی هم فشار داد. میل شدیدی داشت به سمت او رفته، دستش را کشیده و همراه او از این مهمانی منحوس بیرون بزنند، اما چارهای نداشت جز اینکه خودش را کنترل کند. وقتی افرا از گروه ارکستر فاصله گرفت نفس عمیقی کشید. راضی بود از اینکه ترانهی دیگری نخوانده است، اما همانطور که از ابتدا حدس میزد همان یک ترانه هم باعث شده بود نگاه خیلیها به سمت او کشانده شود.
افرا برای رفتن به سمت میز خودشان باید از کنار میزی که تارخ و شیرین و تینا دورش نشسته بودند میگذشت. وقتی نزدیک میزشان شد نتوانست بدون سلام دادن به شیرین رد شود. مودبانه مقابل شیرین ایستاد و کاملا بیتوجه به تینا و تارخ سلام داد.
_ سلام شیرینجون خوب هستین؟
شیرین لبخند عمیقی زد و از جایش برخاست فاصلهی بین خودش و افرا را پر کرده و او را در آغوش گرفت.
_ قربونت بشم عزیزم. خودت چطوری؟
افرا تشکر کوتاهی کرده و شیرین او را از آغوشش جدا کرد.
_ چه کردی دختر. محو صدات شده بودیم.
افرا با لبخند موهایش را پشت گوشش فرستاد.
_ لطف دارین شیرین جون.
نگاه سنگین تارخ و حضور تینا داشت اذیتش میکرد. نمیخواست دیگر بیشتر از آن کنار آنها بماند.
_ مزاحمتون نمیشم.
خواست عقبگرد کرده و از آنها فاصله بگیرد که شیرین نگذاشت. دستش را گرفته و صندلی برایش بیرون کشید.
_ مزاحم چیه عزیزم؟ یکم بشین کنارمون.
افرا لبخندی زورکی زد.
_ آخه خواهرم تنهاست.
تارخ فرصت نداد شیرین چیزی بگوید.
_ شیرین چرا اصرار میکنی؟ شاید دوست ندارن کنار ما بشینن!
افرا دندانهایش را روی هم فشار داد. سر لج افتاد. رو به تارخ با جدیتی که سعی میکرد در قالب شوخی باشد گفت:
_ کنار شما شاید، اما از اینکه پیش شیرینجون بشینم خیلی هم خوشحال میشم.
منظورش از شما به هردوی آنها بود! تارخ و تینا کاملا متوجه این موضوع شدند.
شیرین لبخند معناداری زد. برایش کاملا هویدا بود که بین آنها دعوایی رخ داده است که عین بچه ها با هم لج کردهاند. دستش را روی شانهی افرا گذاشته و مجبورش کرد روی صندلی بنشیند.
_ بشین عزیزم. میگم خواهر خوشگلت رو هم صدا کنن.
افرا بیمیل روی صندلی نشست.
شیرین کنارش جا گیر شد.
_ چقدر رنگ موهات قشنگ شده.
افرا نگاه مهربانش را به سمت شیرین چرخاند.
_ ممنونم. رنگ انتخابی صحرا بوده.
شیرین برای او داخل یکی از فنجانهایی که روی میز چیده شده بود چای ریخت. با خنده زمزمه کرد:
_ بنظرت زشته اگه منم همین سبکی رنگ کنم؟ دارم بهت حسودی میکنم.
افرا خندید.
_ نه شیرینجون چه زشتی؟ چند ماه قبل آرزو هم همین رنگی کرده بود.
شیرین یک تای ابرویش را بالا داد.
_ آرزو؟
افرا مکثی کرد. عادت نداشت آرزو را مادر صدا کند.
_ اوهوم… مامانم.
برای اینکه بحثی راجع به مادرش پیش نیاید سریع و با طعنهای غیرمستقیم که تارخ را نشانه گرفته بود رو به شیرین گفت:
_ آدم باید جرات داشته باشه طوری که دلش میخواد زندگی کنه. حداقل تفکر من یکی که اینطوریه.
جملهاش که تمام شد نگاه کوتاهی به سمت تارخ انداخت. چشمان تارخ پر از حرف بودند. نهایتا هم نتوانست سکوت کند.
_ پس میتونی همه چیزو فدای شجاعتت کنی؟
افرا خیره در چشمان جدی او پرسید:
_ شما نمیتونی؟
تارخ فندکش را که روی میز بود برداشت و میان دستش چرخاند.
_ بستگی داره شجاعتم به کیا آسیب بزنه.
افرا پوزخندی زد.
_ این خودش ترسه!
نگاه شیرین و تینا میان آن دو در گردش بود. تا اینکه افرا تارخ را رها کرده و همان نگاه پر کنایهاش را به تینا دوخت.
_ شما چی تیناجان؟ شمام مثل برادرت میترسی که نکنه شجاع بودنت به کسی آسیب بزنه؟
تینا دست و پایش را گم کرد. نگاه معنادار افرا، طعنهی نهفته در کلامش و نگاه تیزش که او را نشانه رفته بود کاملا گویای آن بود که از همه چیز آگاه است. اگر تشر زدن دقایق قبل تارخ نبود شاید میتوانست اعتماد بنفس خود را حفظ کند، اما حالا تنها کسی که با قدرت همهی آنها را زیر سلطه داشت افرا بود.
میدانست افرا و مسعود بهم زدهاند، اما او در اوج مشکلات آنها و درست در زمانیکه که مسعود گفته بود قصد دارد از افرا جدا شود ارتباطش را با او آغاز کرده بود. میدانست کارش اشتباه بود و باید تا تمام شدن رابطهی آن دو منتظر میماند، اما مسعود کاملا به او اطمینان داده بود که همه چیز رو به پایان است و خیال او راحت باشد.
آب دهانش را قورت داد.
_ نظری ندارم.
افرا لبخند معناداری زد.
_ بنظرم تو هم جزو همون دستهای هستی که خودت رو به بقیه اولویت میدی. بر خلاف برادرت که اولویت آخرش خودشه.
درست به هدف زده بود. تینا مضطرب جرعهای آب نوشید.
_ اشتباه فکر میکنی. تارخ برام خیلی مهمه.
نگاه آزردهی تارخ را روی خودش احساس کرد. لب گزید، اما سرش را به سمت او نچرخاند. نهایتا شیرین میان بحث عجیب آنها پرید.
_ پس تصویب شد دیگه. میخوام موهامو شرابی کنم. میتونم آدرس آرایشگاهت رو بپرسم عزیزم؟
افرا نگاهش را از تینا گرفت.
_ حتما شیرین جون.
شیرین با رضایت زمزمه کرد:
_ دستت درد نکنه. پس بیزحمت آدرس رو بنویس بده تارخ من ازش میگیرم. الان کاغذ و خودکار ندارم.
افرا انگشتانش را به بازی گرفت و بعد از چند ثانیه مکث زمزمه کرد:
_ شیرینجون فکر نکنم دیگه با جناب نامدار ملاقات داشته باشم. شمارهتون رو دارم فکر کنم. نگاه میکنم اگه نبود شمارهتون رو از آرش میگیرم و آدرس و شماره تلفن سالن رو براتون پیام میکنم.
شیرین متعجب پرسید:
_ چرا؟ مگه مزرعه نمیری؟
افرا فنجان چایی که شیرین برایش پر کرده بود را در دست گرفت.
_ نه دیگه. فکر نکنم.
شیرین با نگاهی پر از سوال به تارخ که نگاه سخت شدهاش را به افرا دوخته بود خیره شد. به ظاهر سوال را از افرا پرسید، اما نگاه تیزش روی تارخ نشان میداد منتظر است او توضیح دهد.
_ چرا؟
افرا هم متوجه شد که شیرین منتظر توضیح از جانب تارخ است. برای همین با رضایت سکوت کرد.
تارخ بدون اینکه به شیرین نگاه کند با حرص و تمسخر جواب داد:
_ خانم مهندس کافرمای شجاع میپسندن! بنده مورد قبولشون نیستم.
لحن پر تمسخر تارخ جو را سنگین کرد. طوریکه شیرین لبخندی از سر اجبار زد. ظاهرا اوضاع بدتر از چیزی بود که به آن میاندیشید.
_ هر مشکلی راهحلی داره. با لجبازی که نمیشه مشکلی رو حل کرد.
افرا نفسش را بیرون داد. حرفهایش حقیقت نداشتند، اما دلش میخواست هر طور شده تارخ را اذیت کند!
_ صحبت لجبازی نیست شیرینجون. صحرا تو دانشگاه قبول شده. حالا دیگه خیالم راحته. شاید به حرف استادم گوش دادم و برای دکتری رفتم یه کشور دیگه درس بخونم.
شیرین انگار متوجه منظور اصلی افرا شد که لبخند شیطنت باری زد. شاید از این طریق میتوانست تارخ را به خودش بیاورد.
_ فکر خوبیه افراجان… اینطوری میتونی بیشتر پیشرفت کنی تو رشتهی موردعلاقهت!
تارخ ناباور به شیرین نگاه کرد. پوزخندی زد.
_ شیرین خانم چند سال تو یه کشور دیگه تحصیل کردی که مطمئنی ایشون میتونن پیشرفت کنن؟
صدای مهستا میانشان پیچید. بجای شیرین او با خنده جواب داد.
_ من ده سال تجربه داشتم. میتونم بگم تا حدود زیادی حق با شیرینه.
تارخ با چشمغره به او خیره شد. هدف مهستا از این حرفها چه بود؟
مهستا دستش را روی شانهی افرا گذاشت.
_ بابت ترانهی قشنگی که خوندی ممنونم. فوقالعاده بود عزیزم.
افرا با اکراه لبخندی زد.
_ لطف دارین شما…
مهستا به میز اشاره کرد.
_ میتونم کنارتون بشینم؟
شیرین بیمیل و درحالیکه حضور مهستا را در آن جمع مانع از این میدید که افرا و تارخ را بهم نزدیک کند گفت:
_ چرا که نه عزیزم. بشین لطفا.
مهستا کنار افرا نشست و با لبخند کمرنگی زمزمه کرد:
_ بدی مهاجرت اینهکه از آدمایی که دوسشون داری دور میمونی. باید بسنجی ببینی این پیشرفت در مقابل دوری از آدمایی که دوسشون داری میارزه؟
افرا پوزخندی زد.
_ من وابستگی تو ایران ندارم.
تارخ اخم کرد.
_ حرفی بزن که بتونی بهش عمل کنی! تو یه ثانیه هم نمیتونی از صحرا دور بمونی. وابستگی ندارم تو ایران! دروغ شاخدار یعنی همین.
شیرین معنادار خندید. عصبانیت تارخ نشان از درگیری او داشت.
_ افرا جان ظاهرا تارخ خوب میشناستتا…
افرا لبخند زورکی زد.
شیرین به تینا خیره شد.
_ تو چرا هیچی نمیگی مادر؟
تینا بهانه آورد.
_ خوابم میاد شیرین.
افرا دیگر تحمل آن فضا را نداشت. واقعا نمیتوانست حضور تینا و مهستا را در کنارش تحمل کند. از جایش بلند شد و رو به شیرین گفت:
_ شیرینجون من رسیدم خونه آدرس رو براتون میفرستم.
دستش را به سمت او دراز کرد.
_ خوشحال شدم دیدمتون.
شیرین دستش را فشرد. بخاطر مهستا دیگر اصرار نکرد افرا کنارشان بماند.
_ به خواهرت سلام برسون عزیزم.
افرا تشکری کرده و سرش را به سمت مهستا چرخاند.
_ ممنون بخاطر پذیراییتون.
مهستا که با لبخند جوابش را داد از آنها خداحافظی کرد و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به تارخ و تینا بیاندازد از میز آنها فاصله گرفت و به سمت صحرا رفت.
از دور با دیدن صحرا و آرش که کنار هم نشسته و میگفتند و میخندیدند اخمهایش درهم رفت. از شیطنتهای آرش خبر داشت حتی تارخ هم به آنها اشاره کرده بود. برای همین دوست نداشت او نزدیک صحرا باشد.
کنارشان که رسید با تلخی گفت:
_ صحرا پاشو لباس بپوش بریم.
آرش متعجب نگاهش کرد.
_ کجا برین بابا تازه شام خوردیم که!
افرا پوزخندی زد.
_ ظاهرا به تو یکی خیلی خوش گذشته!
آرش مچ دستش را گرفت.
_ بشین ببینم. باز رفتی با اون بداخلاق حرف زدی روت تاثیر منفی گذاشت.
افرا با حرص روی صندلی نشست.
_ اسمشو جلوم نیار. خداروشکر مزرعه هم نمیرم دیگه از شرش راحت میشم.
اگر عصبانیتش نبود قطعا زیر گریه میزد!
آرش چشمانش را گرد کرد.
_ زده به سرت؟ بیخیال بابا. همه به رفتارای تند تارخ عادت دارن. جلوی تو خیلی کوتاه میادا… نگاه ویژه داره بهت دختر.
افرا پوزخندی زد.
_ نگاه ویژهش به مهستا تعلق داره.
آرش خندید.
_ امان از دست حسادت خانما!
نگاه چپچپ افرا را دید دستانش را بالا برد.
_ چیه؟ بابا هر آدم تعطیلی میفهمه شما دوتا از همدیگه خوشتون میاد.
چشمکی زد.
_ خیالت راحت افرا… مهستا برای تارخ خیلی وقته تموم شده. فعلا تو نخ جنابعالیه!
صحرا حیرت زده به نیمرخ آرش خیره شد.
_ واقعا؟ بدش نمیاد داری این حرفارو به افرا میگی؟
آرش سرش را به سمت صحرا چرخاند.
_ غلط میکنه بدش بیاد. اینو ول کنیم به حال خودش تر میزنه تو زندگیش با غد بودنش!
صحرا از بیخیالی و راحتی آرش به خنده افتاد!
افرا بیهوا پرسید:
_ تو از زندگی تارخ چی میدونی آرش؟
سلام نویسنده جون رمانت خیلی عالی هستش 😘😘😍😍
رمان قشنگتو دوست دارم نویسنده جون مرسی فقط کاش افرا و تارخ باهم خوب بشن.
کاش هر چی میریم جلو تر زیاد تر بشه 😌🙏