رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 109 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 109

 

-یه فکری میکنم…
دهان باز میکند دوباره مخالفتی بکند، که کف دستم را بالا میگیرم و میگویم:

-هیچی نگو! دوستیمون سرِ جاشه… اگه واقعا دوست منی و حق رو به من میدی، پس لطفا هر حرفی بینمون رد و بدل شد، بین خودمون بمونه… باشه؟

هیچی نمیگوید و فقط بازدم بلندی بیرون میفرستد. میدانم که نمیگوید… که اگر میخواست بگوید، امروز اینجا نبود و یک راست به سراغ بهادر رفته بود!

لبی خالی از خنده میکشم و میگویم:
-رو دوستیمون حساب میکنم…

نگاه پایین می اندازد و به نشانه ی تاسف و سرگردانی سر به طرفین تکان میدهد. برمیگردم و بلافاصله از کافیشاپ بیرون میزنم.

صدای نفس زدن های خودم را میشنوم، وقتی که در پیاده رو قدم برمی دارم.

دیگر سردرگم نیستم… سوالی در ذهنم نیست… نیاز به توضیح ندارم… نیاز به شنیدن هیچ حرف دیگری ندارم… هرچه نیاز بود، شنیدم و دیدم و کاملا توجیه شدم!

فقط کمی متنفرم!
کمی عصبانی ام!
کمی کینه دارم!
کمی رودست خورده ام!

کمی غافلگیر شده ام!
کمی تحقیر شده ام!
کمی تمسخر شده ام!
کمی غرورم خُرد شده است!

کمی بازی خورده ام!
کمی شکست خورده ام!
کمی بازیچه شده ام!
کمی… کمی… قلبم شکسته است!

دست مشت میکنم و بغضی که در گلویم نشسته است، مرا عصبانی میکند.
کمی خجالت زده ی خودم شده ام!

به خاطر حسم… ساده گرفتنم… تلاشم… آه… شرمم میشود وقتی یاد لحظه هایی می افتم که هر کاری میکردم تا آبتین جذبم شود… و تمام این مدت بهادر به من میخندید.

چقدر نفرت انگیزم و چقدر نفرت انگیز است!
و حالا چه باید بکنم؟!
بمیرم! فقط بمیرم!!

خود را به خانه ام میرسانم. و حتی نمیدانم اگر ببینمش، چه عکس العملی نشان دهم. درحال حاضر… به خاطر مسخره شدنم… به قدری داغون هستم که اصلا به نفع نیست دیدنش!

میترسم قیافه ی نحس و بیشعورش را ببینم و بزنمش! فحشش بدهم… چنگش بزنم… گازش بگیرم… گریه کنم!!

نه… نمیخواهم حتی کوچکترین عکس العملی از خود نشان دهم و او را یک ذره هم به شک بیندازم.
او نمیداند که برنده است، پس بازی ادامه دارد!

در را با کلید باز میکنم. نگاهم دور تا دور حیاط میچرخد. خدا را شکر، نه خبری از خودش است، نه از خروس وحشی اش!
-خبر جفتشون بیاد!

-خبر خودت!
با هین بلندی نگاهم را بالا میکشم.

با هین بلندی نگاهم را بالا میکشم. او را می بینم که توی تراس، به دیوار تکیه داده و… نگاهم نمیکند.

یعنی نگاهش به گوشی توی دستش است و اخم دارد و رکابی به تن دارد و ظاهرش شلخته و کمی آشفته و آرامتر میگوید:
-خبرت بیاد که دیگه اینورا پیدات نشه…

و لحنش خسته و کلافه…
من چه حسی دارم؟!
به شدت بیزار از همه ی او!

با همان بیزاری لبخند میزنم…با همان بیزاری سر کج میکنم… و نگاه میکنم…انقدر نگاه میکنم که نگاهم کند. و وقتی چشمهای سیاه و…شرور و… خسته اش به من می افتد، با چشمکی میگویم:
-مرسی از محبتت آقای بها!

عصبی میغرد:
-زهرمار!

خنده ام را وسعت میدهم!!
-اصلا من عاشق زهرمار گفتنتم، جون!

چشم باریک میکند. جوابی ندارد! یک تای ابرویم را بالا میدهم و نرم و پرناز و پر عشق میگویم:
-ازت بیزارم بها!

و چقدر از ته دل!
او دو آرنجش را به حصار تکیه میدهد و خم میشود. و مثل خودم آرام، اما پر از کلافگی میگوید:
-پس گورتو گم کن!

لب ورمیچینم:
-ازم نخواه برم… آخه اصلا دلت میاد؟!!

او دست لابه لای موهای حالت دار و بلندش میکند و بی اعصاب میگوید:
-بیا برو… بیا برو ولم کن!

تک خندِ آرامی دارم و میگویم:
-تا تهش هستم…

حالش خوب نیست و این را از نگاهش میخوانم. خب من از او بدترم! اما انگار تظاهر زیاد هم سخت نیست. بالاخره دست آموز خودش هستم دیگر!

اویی که خوب و بد بودن حالش هم احتمالا تظاهر باشد. حتی همین حالا!

و منی که بیشترین ضربه را به خاطر حالات او خوردم و حسم به بازی گرفته شد.

دستی برایش تکان میدهم و با لبخند میگویم:
-روز خوش همسایه ی عزیز…

چشم میگیرم. داخل میشوم و حالا فکر میکنم حتی نزدیکتر هم باشد… حتی روبرویم… حتی در فاصله ی خیلی کم… حتی در آغوشش… یا درحال بوسیده شدن، احتمالا بازهم بتوانم مثل او به خوبی نقش بازی کنم!

اما وقتی از آسانسور بیرون می آیم، هیچکسی را نمی بینم. در واحدش بسته است و او در خانه… و دور!

زهرخندی میزنم و در خانه ام را باز میکنم و داخل میشوم. خیلی دلم میخواهد در را بکوبم، اما سوژه دستش نمیدهم.

به آرامی در را میبندم و کلید میکنم و حالا هرچقدر دلم بخواهد، میتوانم خودم باشم!

روی تخت رها میشوم. یک ثانیه نمیکشد که چشمانم پر میشود. غلت میزنم. مشتم را به تخت میکوبم… یکبار… دوبار… سه بار…
غلت میزنم و سرم را توی بالشت فرو میکنم. جیغ میزنم… مشتم را محکمتر میکوبم و جیغ میزنم.

انقدر جیغ میزنم که صدایم خش میگیرد. گلویم میسوزد. دستم به درد می آید. به خودم سخت نمیگیرم. انقدر توی بالشت جیغ میزنم و مشت میکوبم و اشک میریزم، تا همین امروز این شیون تمام شود!
**

ته مانده ی نسکافه ی ولرم را سر میکشم و با مرتب کردن شال روی سرم، نفس عمیقی میکشم و در را باز میکنم.
کتانی های سفید پا میزنم و درحال کیپ کردن چسب هایشان، نگاه خیلی گذرایی به در بسته ی واحدش میکنم.

از آن روز ندیدمش و از خانه بیرون نیامدم و همه جا سکوت مطلق بود!
حوصله ی هیچ سر و صدایی نداشتم. نه آهنگ، نه صحبت با کسی، و نه حتی صدای خودم.

و برایم عجیب بود که صدایی هم از واحد کناری درنیامد. یعنی هیچ صدایی!
انتظار یک عکس العمل… یا واکنش… یا اظهار وجودی، مثل آن شب داشتم.

و خود را هم آماده کرده بودم برای رو در رو شدن… اما حتی کوچکترین صدایی.. مثلا بسته شدن در واحدش، یا روشن شدن ماشینش، یا صدای قدمهایش را هم نشنیدم!
به جهنم… هوم؟! همه چیِ بهادر جواهریان… به جهنم!

صاف می ایستم. به سمت آسانسور میروم و دکمه اش را میزنم.
سوار میشوم. در بسته می‌شود. پیاده میشوم. بیرون می‌روم. و در تمام مدت نگاهش را حس میکنم…
توهم است، می‌دانم!

فردا سیزده به در است. برای خودم خرید میکنم. کاهو و سکنجبین میخرم. میوه، آجیل، خوراکی، کتف و بال زعفرانی!

و تمام مدت خود را لعنت میکنم که به خاطر این آدم زود برگشتم و اینجا در این شهر غریب هستم!

با تاکسی دربستی به خانه برمیگردم. در را با کلید باز میکنم و داخل میشوم.

در را که می‌بندم، او را می‌بینم که لبه ی حوض نشسته و… عجیب غریب است به خدا!

درست رو به من است. پاهای باز و آرنجهایی که به زانوهایش تکیه داده. شلوار کردی به تن دارد… پیرهن مردانه ی چهارخانه ی تیره که دکمه هایش را باز گذاشته… و زیر آن، رکابی!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x