رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 140

5
(4)

 

هردو در سکوت و بُهت نگاهم میکنند. فکر میکنم دیگر توضیح بیشتر از این جایز نباشد… آن هم این وقت شب! بلند میشوم و با برداشتن چمدان، به سمت اتاقم میروم.

-شب بخیر!

 

و در را به روی نگاه مات و مبهوتشان می بندم. حالا توی مشهد هستم… توی اتاق خودم!

 

چمدان را وسط اتاق رها میکنم و نفس بلند و آسوده و کمی لرزانی میکشم! دو دستم را از هم باز میکنم و کش و قوسی به بدنِ خسته ام میدهم. دلم یک خواب عمیق میخواهد… آنقدر عمیق که تمام فکر و استرس و ناراحتی و حرص خوردنهای این چند ماه را بشورد و ببرد!

 

لباسهایم را درمی آورم و با یک تاپ و شلوارکِ سوپر نخِ ماه و ستاره، خود را روی تخت رها میکنم. طاق باز… خیره به سقف… با دستانی که از هم بازند… و اما بجای دیدنِ سقف، صورتِ درب و داغونی میبینم که به شدت عصبانی است!

 

و یک چشمِ باد کرده و بسته شده و… یک چشمِ باز و براق و وحشی… که یک نگاهِ غضبناک و پرکینه دارد و به خونم تشنه است!

 

چشم می بندم… واضح تر می بینم! تازه صدایش را هم میشنوم که میگوید: ” یکی وایساده و منتظره… بیفتم زمین و تماشا کنه! خوبه خوشگله؟ خوشِت میاد؟!! ”

 

هوف بازهم آن حس مسخره! چیزی که از وسط قفسه ی سینه ام تیر میکشد و تا گلویم را درگیر میکند. سپس… چشمهایم!

 

چشمهای بسته ام میسوزد، اما لبخند تمام صورتم را میپوشاند. بُردی بهتر از این در زندگی ام نمیتوانست وجود داشته باشد. چرا چشمهایم مسخره بازی درمی آورند؟!!

 

خب… به هدفم رسیدم… شکست بهادر را با چشمهای خودم دیدم… غافلگیرش کردم… حواسش را پرت کردم… غرورم را پس گرفتم… به حال و روزش خندیدم… حس و حالش را مسخره کردم… تمامش کردم… جمع کردم… آمدم… بی خداحافظی… بی خبر… و دیگر قرار نیست… ببینمش!

 

دیگر قرار نیست برگردم… آن کوچه… آن حیاط و ساختمان… آن واحد… آن تراس… و آن همسایه… دیگر تمام شد!

 

گفت تمام؟! گفتم تمام… گفت تمام… و… تمام شد!

 

خنده ام صدادار میشود. لااقل خوب تمام شد، نه؟! به نفع من تمام شد… طبق برنامه های من تمام شد… با بُرد من تمام شد… خوب شد، نه؟!

 

 

نمیدانم چقدر چشم بسته، توی همان حالت مانده ام که پیامی صدای تلفنم را درمی آورد. قلبم به طرز آشکاری تیر میکشد. چشمانم را بیشتر میفشارم… و این قطره ای که رفت لای موهایم گم شد، از خوشحالی بود دیگر!

 

لب میفشارم… این گلوله ای هم که در گلویم سنگ شده، از ذوق بیش از حد است به جانِ خودِ بها جانِ… بد!

 

و من بی اهمیت ترینم… فقط این خیزِ یکهویی که برمیدارم و به سمت کیفم حمله میکنم، به خاطر تکمیل این حال خوب است… که شاید بهادر، خبری از خودِ حال خرابش داده باشد و حالم را بهتر کند! آن وقت بنشینم و تا صبح هی شادی کنم… با اشک و خنده!!

 

که خودش است… خودِ “بها”!

 

-امشبه رو اینجا موندنی شدم، به لطف ضربه ی کاری از رفیق! امشبه رو حال کن و خوش باش، تا بیام واسه تسویه حساب…

 

تکخندِ عجیبی لبهایم را میکشد. هنوز نفهمیده که آمده ام… هنوز نمیداند که این ضربه، تسویه حساب بود… و تمام شد!

 

میخواهم اهمیت ندهم، اما اینطوری که نمیشود. بنده خدا توی بیمارستان است و دلگرم و امیدوار، که قرار است بیاید و با من تسویه حساب کند. گناه دارد با آن وضعیت بیخواب هم بشود و بنشیند فکر کند و نقشه بچیند!

 

با دلسوزیِ تمام سعی میکنم اوی بیچاره ی رودست خورده را از توهّم و رویاپردازی دربیاورم!

 

-باشه… منم یه لنگه پا وایسادم تا تو بیای!

 

با چند ایموجی خنده و مسخره پیام را برایش میفرستم. ایموجی هایی که خنده ی بلند و کرکننده از سر و رویشان میبارد!!

 

-آره بخند… تا میتونی، امشب بخند… میدونی که من عاشق خنده هات با اون لبای خوردنیت هستم! فردام من این خنده رو میخوام ببینم… جون، فقط ببینم!

 

چینی به بینی ام میدهم و توی این وضعیت هم از رو نمی افتد! هرچند، خوش میگذرد… با بهای شکست خورده ی داغون، عجیب امشب خوش میگذرد!

 

-توام تا میتونی امشب استراحت کن… به فکر فردا نباش، چون انتظار واسه ادامه ی بازی ای که تموم شده، خریت محضه! خر نباش بهای عزیز، راحت بگیر بخواب…

 

نمیدانم چه حسی از پیامم میگیرد، که به چند ثانیه نکشیده، جواب میدهد:

 

-من‌و خر تر از این نکن حوری… خرِ درون من از اون خرای جفتک بندازه که رَم کنه فقط باید طرفو به گ… بده تا آروم شه!

 

اوف چه حرصی هم میخورد با آن وضع وخیمش… به خدا برایش خوب نیست! طفلکی با این همه فشاری که به خود می آورد، به فردا نمیرسد. بهتر نیست همین امشب آرامَش کنم؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
520281726 8216679582

رمان باورم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
Negar ۲۰۲۱۰۶۰۱ ۰۱۵۶۵۸

رمان اشرافی شیطون بلا 5 (1)

2 دیدگاه
  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (10)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

میشه امشب پارت بدین؟؟؟پلیزززززز

زلال
زلال
1 سال قبل

وایییی توروخدا ی پارتم بده ببینیم میگه یانه

یگانه
یگانه
1 سال قبل

فقط میشه بگی عالی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x