رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 165

 

 

 

عمو منصور میگوید:

-حالا که سردرد دخترم بهتر شده، اجازه هست یه صحبتی باهم داشته باشن؟!

 

چه زود هم چسباند! با دلخوری نگاهش میکنم:

-عمو جان!

 

عمو منصور دلجویانه و مهربان! میگوید:

 

-این پسرِ ما بدجور خاطرت رو میخواد دخترم… شرمنده تم… عشقِ این پسر ما رو به چه کارایی واداشت!

 

از توجیه هایش بیشتر حرصم میگیرد و دلم نمیخواهد حتی جوابش را بدهم! انگار میفهمد که با این توجیه ها دلم باهاش صاف نمیشود، رو به بابا میکند:

 

-همه چی با حرف حل میشه…از قدیم گفتن که خیلی کدورتا از سرِ سوءتفاهمه… سوءتفاهم هم با صحبت برطرف میشه… درسته آقا سجاد یا نه؟

 

-بله درسته…

 

و نمیپرسد که سوءتفاهم و کدورت چرا؟! تنها نگاهی بین من و مامان رد و بدل میکند. مامان هم حرفی ندارد و خب… بالاخره که باید حرف زده شود! چه جواب مثبت باشد، چه منفی…

 

اینبار مادرش میگوید:

-پس اجازه بدید یه صحبتی باهم داشته باشن… پسرم دیگه طاقت نداره!

 

نگاه خیره ام را به بهادر میدهم و او با شرمِ مسخره ای میگوید:

-افتخار هم صحبتی بدید حوری خانوم…

 

نگاهم به قدری سنگین است که چند لحظه ای سکوت میشود. جوری بلند میشوم و نفسم را بیرون فوت میکنم که همه بفهمند این حرف زدن از سرِ اجبار است!

 

-خیله خب… تشریف بیارید…

 

بهادر پیروزمندانه بلند میشود و میگوید:

-رو چشام!

 

چشم دریده!

 

به سمت اتاق میروم و بهادر هم با فاصله ی خیلی کمی پشت سرم! قلبم جوری میلرزد که حس میکنم تمام تنم را میلرزاند. وارد اتاق میشوم، و ثانیه ای دیگر، بهادر هم پشت سرم…

 

به سمتش برمیگردم و همین که میگویم:

-بذارید در باز با…

 

خیره به من، در را میبندد! قلبم هری می افتد… تکیه به در بسته میدهد و نگاه حریصانه و پرکینه اش، از سر تا پایم را رصد میکند و… قفلِ چشمانم میشود!

 

 

 

 

 

 

 

 

در چشمانش شرارت و حرص موج میزند… وقتی آرام و زمزمه وار میگوید:

-بالاخره وا دادی…

 

نفسم رو به بند رفتن است و لرزش، از قلبم شروع میشود… و سرتاسرِ وجودم را دربر میگیرد! اما زبانم چیزی میگوید:

 

-تو رودرواسی موندم!

 

کجخند… یا پوزخند… یا تمسخر… نمیدانم… نگاهش بد حالم را خراب میکند!

-تو و رودرواسی! هه!!

 

دهان باز میکنم… میبندم… لبهایم کشیده میشود… نمیدانم چه بگویم… که به شدت سعی میکنم عادی باشم.

 

-خواستی… حرف بزنیم…

 

و او قدمی جلو می آید!

-توام که مشتاق حرف زدن با من!

 

همان یک قدم کافی ست، تا بی اراده عکس العمل نشان دهم و کف دستم را به سمتش بگیرم:

 

-جلو نیا زشت!

 

توی هوا دستم را میگیرد و بلافاصله میغرد:

-دیگه چیکار نکنم؟!

 

با وحشت خیره اش میشوم و دهانم از بی نفسی باز است.

-جیغ… میکِشم اگه….

 

بلافاصله دست دیگرش را دور کمرم میپیچاند و من را خشونت به خود میچسباند!

 

-دیگه؟!

 

زبانم کاملا بند می آید! از این فاصله که به صورتش خیره ام، حس میکنم دیوانه ترین و شرورترین آدمِ روی زمین را می بینم که قصد دارد همین جا… میان دستانش… جانم را… و همه چیزم را بگیرد! زخم های صورتش… پای چشمش… کنارش لبش… بینی اش…

 

و فشارِ بیشتر و بیشتر دستانش، روی کمرم…

-جیغ میکِشی اگه…؟!!

 

آب گلویم را سخت پایین میدهم و خیره در چشمانش، بی نفس لب میزنم:

 

-این کارو میکنم…اگه پرروتر بشی… پس به نفعته بری عقب!

 

تکخندش فقط تمسخر دارد و بس! لب میگزم و نمیخواهم بترسم… خداوندا!

 

-قصدت… بیشتر از این نیست… مگه نه؟!

 

 

 

 

 

 

میخندد و خنده اش کاملا با حرص و بی نفسی همراه است!

-بیشتر… بیشتر!!

 

قلبم عجیب میلرزد! دست مشت شده ام را به سینه اش میفشارم، تا کمی فاصله ایجاد کنم… که اصلا نمیشود و بیشتر میان آغوشِ پرکینه اش فشرده میشوم!

 

-چقدر بیشتر؟!!

 

کُتم از پشت توی مشتش فشرده میشود و من به سینه اش! اخم میکند و نگاهش پر از عقده… یا نفرت… یا عصبانیتی بی انتهاست!

 

-تا جایی که جیغت دربیاد… هروقت کم آوردی، جیغ بزن!

 

وحشت وجودم را میگیرد و دیوانه شده!

-جیغ میزنم بها!

 

صورت جلو میکشد و با وجود ممانعتِ من… و قلبی که شدیدا کوبیده میشود، پچ پچ وار میغرد:

 

-نگو بها نگو بها… میزنم اول این دهنِ خوشگلتو جر میدما!

 

صورتم را با نفرت و ناراحتی به سمتی میکشم و میغرم:

-حق نداری من‌و ببوسی نامرد!

 

لبهایش صورتم را لمس میکنند!

 

-ببین کی از نامردی حرف میزنه! حوری خانوم!! کی گفته من میخوام ببوسمت؟ ارزش داری؟

 

اما برخلاف حرفی که میزند، لبهایش روی صورتم کشیده میشوند و با حرص بیشتری میغرد:

 

– معرفت داری؟ مرام داری؟ رفاقت داری؟ اصلا کی باشی که ببوسمت؟! چی داری که دلم بخواد تا اینجا بکوبم، بیام بغلت کنم و بوسِت کنم؟! دِ آخه واسه چیت، هیچی ندار؟!!

 

چشم میفشارم و خود را عقب میکشم، تا از پا نیفتم!!

 

-جیغ… میزنم اگه… ولم…

 

میان حرفم دستش را پشت سرم میگذارد و موهایم را توی مشت میگیرد.

 

 

 

 

4.5/5 - (41 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی اعصاب
بی اعصاب
1 ماه قبل

خیلی کمه🥺تورو خدا زود زود بزار بزار تموم بشه دیگه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x