رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 19

3
(2)

 

پشت در از وحشت دارم پس می افتم و ثانیه شماری میکنم برای رفتنش. اما زبانم حورا ست اصلا، وقتی میگوید:
-به سلامت!
و صدای او را که با لحن خاصی همراه است، میشنوم.
-آخ که چقدر دلم میخواد این یکی بمونه!

ته صدایش حرص و تفریح نیست احیانا؟!! چقدر عجیب!
انقدر پشت در منتظر می مانم تا بالاخره صدای شهربانو به گوشم میرسد:
-حورا جان بیا بیرون…آقا بهادر رفت…

سریع میپرسم:
-اون خروسشم با خودش بُرد؟!
-آره عزیزم…بُرد…
در را باز میکنم و با تردید به بیرون نگاه میکنم. راستش به هیچکدام از اعضای این ساختمان اعتماد ندارم!

وقتی فقط رادین را با نیشِ باز مانده و شهربانو را درحال جمع کردن خرده شیشه ها می بینم، نفس آسوده ای بیرون میفرستم و از اتاق بیرون می آیم.
-بالاخره آقا بهادر…تیشریفش رو برد؟!!

لحنم با کنایه همراه است، اگر کسی اصلا محل بدهد!
رادین که با همان خنده میگوید:
-خاله کاش میومدی بیرون… کاعششش!
چه حسرتی هم میخورد!

با اخم لپش را محکم و با حرص میکشم و میگویم:
-حیف شد از دستت رفت…
به سمتِ شهربانو میروم:
-چیو زدن شکستن شهربانو خانوم؟

شهربانو با لبخند میگوید:
-یه بشقاب میوه بود فقط…چیز خاصی نبود.
ابروهایم را بالا میکشم. این را من نباید بگویم؟!
-آهان!

-خدا رو شکر کسی چیزیش نشد…به خیر گذشت!
لبم بی اراده کج میشود:
-بــله!

به پیشدستیِ نارنجی رنگ عزیزم که شکسته است، نگاهی میکنم و میگویم:
-حالا نمیخواد شما زحمت بکشید…خودم خرابکاری اون دیوونه ها رو جمع میکنم…

یکهو نگاهم میکند و آرام میگوید:
-عزیزم از شما بعید با این همه کمالات اینطوری درمورد یکی حرف بزنی…

لبهایم جمع میشوند. جدا از اینکه خودم یک لحظه کلاسم را فراموش کردم، اما این زن دیگر شورش را درآورده!! من هنوز تپش قلب دارم و تن و بدنم دارد میلرزد، آن وقت این زن چه میگوید؟!! زیادی روی آقا بهادرِشان حساس نیست ؟!!
نمیتوانم حرصم را پنهان کنم و با لبخند میگویم:
-شما به بزرگی خودتون ببخشید!! بله درسته…اصلا در شخصیت من نیست که نظری درمورد ایشون داشته باشم…

سپس نگاهم را به سمت ساعت میکشم و از حرص و استرس دارم دیوانه میشوم. احساس میکنم همه اینها قصد جانم را دارند!
-وای کلاسمم دیر شد!
بالاخره شهربانو خانم به روی مبارکش می آورد!
-ای وای کلاس داشتی دخترم؟!

تبسم زیبایی به رویش میپاشم:
-بله! الاناست که شروع بشه…
-وای عزیزم میرسی الان بری؟!

میخواهم بگویم که اگر دست از سر کچلم بردارید و مرا یک کمی به حال خودم بگذارید، شاید حواسم کمی جمع شود که ببینم چه غلطی میکنم اصلا؟!
-اگر عجله کنم، بله…

شهربانو با هیجان میگوید:
-پس سریع برو آماده شو…من اینا رو جمع میکنم…خیالت راحت باشه، برو به کلاست برس…
با گیجی سر به اطراف تکان میدهم و خدایا هرکدام به نوبه ی خودشان اعجوبه اند اصلا!

لباسهایم را با وسواس خاصی تنم میکنم و اصلا نمیخواهم حتی کمی به هم ریختگی در صورتم مشهود باشد. عادی…ریلکس…حورای دوران!
نوک انگشتانم یخ زده است، هنوز قلبم تو دهانم میزند. مقنعه را روی چتری های براق و یک دستم، مرتب میکنم. به کلاسم بروم؟! نکند در راهرو ببینمش؟!!

وسط سالن آواره می ایستم و خودم هم نمیدانم…اصلا بروم یا نه؟! الانی که یک ربعی هم از شروع کلاسم گذشته است…و اینها اینجا هستند…و یک آماده ی حمله ی دیگر در یک جایی در این اعجوبه خانه…با آن اژدهایش کمین کرده…آه چرا رمزهایم دیگر کار نمیکنند؟!

با حرص میخندم. چند بار تا نوک زبانم می آید که بگویم: “من باید برم! نمیخواید تشریفتون رو ببرید؟!” اما نمیدانم چطور مطرح کنم!
در آخر به شهربانویی که درحال شستن پیشدستی هاست، خود را نشان میدهم:
-اِوا شما چرا زحمت میکشید شهربانو خانوم؟ بذارید اونجا خودم از دانشگاه که برگشتم، میشورم…

نگاهم میکند و با لبخند میگوید:
-نه بابا چه زحمتی؟ کاری نمیکنم…چندتا دونه ظرفه همش…
وای خدا دارم داغ میکنم!
وقتی نمیتونم چیزی بگویم، با تعجب میگوید:
-دیرت نشه حوری جان؟

دیگر تکمیل میشوم و حوری شدم رفت! به لبخندی ملیح میرسم!
-دیر شد دیگه…نمیرسم…
-یعنی نمیری؟!

سری به تایید تکان میدهم. قیافه ی ناراحتی به خود میگیرد:
-وای تقصیر ما شد که کلاست دیر شد…تو رو خدا شرمنده…
هنوز جواب شرمندگی این زن نازنین را نداده ام که پسرش نطق میکند:
-خوب شد نمیری خاله…چنگیز تو حیاطه! بری در جا خِفتت کرده…

به خاطر طرز حرف زدنش نگاه پر معنایی به شهربانو می اندازم که به لطافتِ قربان صدقه، دعوایش میکند:
-عه رادینم؟ اصلا درست نیست اینطوری حرف میزنیا!
او هم که اصلا به رویش نمی آورد و با هیجان رو به من میگوید:
-بیا ببینش خاله؟ حوریه رو پیدا کرده…جفتشون تو حیاطن…

با مکث به سمتش قدم برمیدارم. از در شیشه ای تراس به بیرون نگاه میکنم. چیزی جز تراس و قسمت بالای حیاط که نمیبینم.
-چطوری دیدی؟! از اینجا که دیده نمیشه…

دستم را میگیرد و جلوتر میکشد:
-آخه از رو تراس بهادر پر زد رفت پایین…
-رادین جان بهادر چیه؟! یا آقابهادر، یا عمو بهادر!
چشمانم در حدقه میچرخند و این زن چرا انقدر به آن موجودِ چرک و چیلی لطف دارد؟!

جلوتر میروم. کنجکاو میشوم که آن حوریه ی معروف را که آقا چنگیز رویش حساس است و دنبالش میگشت، ببینم! البته بیشتر از آن، دلم میخواهد سرکی بکشم و ببینم که کلا دور و برم چه خبر است اصلا؟!
-خاله درو باز کن! خاله برو ببینش؟ برو!

نگاه چپی به رادین می اندازم.
-واسه چی؟
خنده ی پلیدش را با سخاوت به رویم میپاشد:
-آخه حال میده!

-دقیقا کدوم قسمتش؟!
-رادین مامان اذیت نکن خاله رو…
هه! مرسی شهربانو!
رادین انگار اصلا نشنید! پچ پچ وار و با تخسی میگوید:
-دعوا! ولی من طرف توام خاله…قول!

چقدر خشونت دوست دارد این جن بچه! بازویش را میگیرم و کمی با خشونت کنار میکشمش.
-تو نه و شما! خیله خب برو کنار ببینم چه خبره…
صدایش را میشنوم:
-آخجون!

در تراس را باز میکنم و نگاه محتاطانه ای به بیرون می اندازم. سمت راست، امن و امان…روبرو هم وضعیت سفید…و سمت چپ…

با دیدن اویی که روی تراس خانه اش ایستاده و با همان تیپ راحتش سیگار دود میکند، لحظه ای نفسم بند میرود. و یک ثانیه ی بعد نگاهش به منی می افتد که فقط سرم از در تراس بیرون است!

دیگر نگاه از من نمیگیرد. تنش را هم برمیگرداند و مستقیم به من خیره میشود. با چشمهای باریک شده و خنده ی کمرنگِ و شرور!

قلبم هُری میریزد. لعنتی چه نگاه پرتهدید و حریصانه ای دارد! نگاهش حرف دارد…خیلی حرف!

-رفتنی شدی حور و پری؟
کثافتِ ترسناک!
با اخم میگویم:
-کجا باید برم آقای همسایه؟!

نگاه تیزی دارد که میگوید:
-حجابتو کامل رعایت کردی…گفتم شاید بی معرفتی کنی و نیومده، ما رو بذاری و بری همسایه خانوم! میخوای بری؟
چقدر تمسخر در صدایش است اَه!

-خاله بذار منم ببینم!!
اخمی به روی چشمهای سیاه و پرتمسخرش میپاشم و جواب رادین را نمیدهم. به جایش خیره به همان چشمها میگویم:
-دلتون رو نمیشکنم و فعلا هستم!

سپس در تراس را محکم میبندم.
-عه خاله چرا اومدی تو؟!
به اعتراض رادین توجه نمیکنم. خودم میدانم که حرفم احمقانه و واکنشم احمقانه تر بود.

احتمال اینکه اینجا بمانم چقدر است؟! آن هم با این بساط عجیبی که هرروز دارم. و احتمالا روزهای آینده بدتر خواهد شد…نه؟!

شهربانو را روبروی خود می بینم:
-خب دیگه حورا جون…ما دیگه رفع زحمت میکنیم…
اوف بالاخره میرود!
-خواهش میکنم…میموندید حالا!

خدا کند که تعارفم را نادیده بگیرد. چند ثانیه ای نگاهم میکند…کمی موشکافانه! که ببیند آیا واقعا دلم میخواهد بماند یا نه؟! عجبا!
بالاخره بعد از چند ثانیه به اجبار میگوید:
-نه دیگه قربونت…ایشالا یه روز دیگه…

هوف حرف نگاهم را خواند!
-باشه…هرطور راحتید…به هرحال خوشحال میشدم اگه میموندید..
-فدات شم خوشگل خانوم…خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات…

لبخندم را وسعت میدهم:
-همچنین…بازم تشریف بیارید..
-حتما! رادین مامان بیا بریم…
رادین ناراحت و تند میگوید:
-مامان تو رو خدا بمونیم…شاید آخرین بار باشه…

تیز نگاهش میکنم:
-چی آخرین بار باشه؟!
خنده اش ول میشود، موذی کوچولو!
-همون که خودت میدونی!

شهربانو میخندد:
-عه رادین خاله رو نترسون… خودش احتمالا درک کرده که چی به صلاحشه…
نگاه گوشه ای ام به سمت شهربانو میچرخد:
-صلاحم؟!

سرش را نزدیکتر می آورد و آرام و با هیجان میگوید:
-حورا جان عزیزم…به نفعته که زودتر از اینجا بری! من صلاحتو میگم…هرچه زودتر بهتر!
لرزی از قلبم میگذرد. یعنی انقدر ترسناک است؟!

شهربانو خداحافظی میکند و میرود. تا دم در بدرقه اش میکنم. اما فکرم آرام بگیر نیست. کسی را میخواهم که من را کاملا…کااااملا روشن کند! و بهتر از رادینِ صادق گزینه ی دیگری هست؟!
به رادین میگوید:
-تو بمون رادین جان!

شهربانو با تعجب نگاهم میکند. با لبخند خاصی میگویم:
-اگه اجازه بدید، رادین یک ساعتی پیش من بمونه…
رادین با ذوق میگوید:
-اخجون مامان بمونم؟!

شهربانو با تردید میگوید:
-باشه… فقط خاله رو اذیت نکنی…
شهربانو میرود. و من میماند و یک پسربچه ی تُخس و موذی که خیلی میداند!

مستقیم نگاهش میکنم…که در هوا میگیرد و قبل از اینکه چیزی بپرسم، میگوید:
-بیا بشین برات تعریف کنم خاله حوری!
عجب بابا!
کنار هم می نشینیم و میگویم:
-هرچی میدونی بی کم و کاست به خاله بگو ببینم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zohre
zohre
1 سال قبل

عاااااالی👏👏👏👏

FTM
FTM
1 سال قبل

نویسنده دمت گرم👍

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x