رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 20

4
(4)

 

با چشم و ابرو اشاره ای به جایی میکند و میگوید:
-همین اول برم سراغ اصل کاری دیگه؟
خوشم می آید بچه ی باهوشی ست! اشاره اش مستقیم دیوار کناری، یعنی خانه ی آن موجودِ لات و مشکل دار…موضوع بحثمان!

با لبخند سر به تایید تکان میدهد:
-برو سرِ اصل مطلب!
و او هم با گفتنِ یک:
-باشه بریم…

شروع میکند به تعریف کردن خاطراتِ یک داعش!!
-خاله اصل مطلب اینه که هرکی اومد تو این خونه، به چند روز نکشید که چهار دست و پا فرار کرد! یعنی جوری فرار کرد که دیگه پشت سرشم نگاه نکرد و دیگه به کل محو شد!
لرزی از تیره ی کمرم میگذرد. رادین با حالت خاصی نگاهم میکند:
-بگم چرا؟ بگم؟ نمیترسی بگم؟!

الله اکبر از دست این بچه!
-درست تعریف کن ببینم چرا؟!
سرش را نزدیک می آورد و آرام و پرهیجان میگوید:
-چون عمو بهادر فراریشون داد…

خب این را که متوجه شدم! چطوری و چرایش را…میدانم؟!
-خب؟!
به حالت نفهمی سر به اطراف تکان میدهد. با اخم و جدی میگوید:
-بقیه ش!
با ژست خاصی میگوید:
-آهّاااان…بقیه ش…

چهارزانو میشود، درست رو به من. و با هیجان میگوید:
-بگم چرا فراریشون داد؟
هیچی نمیگویم. عمومنصور گفته بود که این عتیقه چشم به این واحد دارد!
رادین منتظر جوابم نمیشود و خودش میگوید:

-چون از همسایه خوشش نمیاد! مزاحم نمیخواد…کلا از دختر جماعت خوشش نمیاد! به خصوص دخترایی که تو این خونه مستاجر میشن.
-مگه چندتا دختر قبل از من تو این خونه مستاجر بودن؟!!
مکثی میکند. غرق فکر میشود…دارد میشمارد؟!!

-رادین؟!
-من که…چهار پنج تاشونو دیدم!
چشمهایم از حدقه بیرون میزند. چهارپنج تا؟!! عمو منصور چهارپنج تا دختر قبل از من به این خانه آورده؟!

-شما چند وقته اینجایید؟!
کمی فکر میکند و میگوید:
-دو سال ایناست…

مغزم سوت میکشد. در این دو سال چهارپنج تا فقط رادین به یاد دارد! قبل از آنها هم…بوده؟!

-خونه ی خودتونه؟
-خونه ی عمو منصوره…داده به ما…
با مکث اشاره ای به دیوار بغلی میکنم:
-این…خوشتیپه…چند وقته اینجاست؟!
-نمیدونم…خیلی وقته…

بازدم عمیقی بیرون میفرستم. سوال دیگری به ذهنم میرسد:
-اینجا خیلی وقته خالیه؟
میخندد.
-چند ماه بود! آخرین بار دختره پاش شکست…رفت دیگه تا الان اینجا خالی بود…که باز یه دختر دیگه اومدددد!

چشم به رویش تنگ میکنم.
-خنده ت دیگه واسه چیه؟
خنده اش بیشتر از قبل وسعت میگیرد.
-آخه ایندفعه نوبت توئه که بهادر فراریت بده…

قلبم هری میریزد. با اخم تذکرم را میدهم:
-تو نه رادین جان، شما!!
-خب همش منتظرم ببینم شما… چی میشه که فرار میکنی!
اخم میکنم:
-نخند!

به سختی خنده اش را فرو میدهد. نفس عمیقی میکشم تا از حالت عادی خارج نشوم. چند ثانیه ی بعد میپرسم:
-چرا پای دختره شکست؟!
هیجان در صورت و صدایش بیشتر میشود وقتی میگوید:

-از پله ها سُر خورد…ده تا پله رو پایین اومد. ولی من دیدم! یه سوسک بالدار اندازه انقدر!
کف دستش را برای اندازه گیری نشانم میدهد و ادامه میدهد:
-افتاد رو صورتش! اونم از ترس یه جیغی کشید که کل ساختمون لرزید…خودشم از پله ها همچین سُر خورد که من گفتم مُرد! ولی فقط پاش شکست…

با بهت میگویم:
-فقط؟!!
سر تکان میدهد.
-آره بابا چیزیش نشد…فقط پاش شکست..

با حرص میغرم:
-نیم وجبیِ دَی…
چشمهایش که درشت میشوند، به خودم می آیم و ادامه نمیدهم!
-نیم وجبیِ…بی ادب!
-خاله میخواستی فحش بد بدی!

عمرا! حورای باکلاس که از این حرفهای بی ادبی بلد نیست! حرف را عوض میکنم:
-فحش؟! من؟! ولش کن…داشتی میگفتی…سوسک بالدار؟!
او هم زود فراموش میکند و با هیجان ادامه میدهد:
-آره یه سوسکِ بالدارِ قهوه ای به چه گُندگی!

حتی تصورش هم وحشتناک و چندشناک است!
-از کجا اومده بود؟!
با حالت خاصی میگوید:
-نمیدونم!

یعنی دقیقا میداند و من دقیقا حدس بزنم!
-کارِ اون بود نه؟!
-نه..
و این یعنی بله!
-پای دختره رو زد شکست!!

-خودش ترسید خب…عمو بهادر که نمیخواست پاشو بشکنه…
آن چشمهای سیاه و آماده ی حمله را به یاد می آورم و چقدر یک آدم میتواند مزخرف و…وحشی و…سنگدل و خشن باشد؟!
-چرا؟!! دختره فهمید کار کیه؟! چی شد بعدش؟!

شانه ای بالا میدهد:
-فکر کنم فهمید که رفت و دیگه نیومد!
آه حتما فهمیده بود! مثل من که خوب فهمیده ام با چه جانور خطرناک و دیوانه ای طرفم!
-حالا اون که خوبه…یه دختره موهاش سوخت!

نگاه وحشت زده ام روی رادین مانده است:
-موهاش…
وای چتری هایم!!
رادین میگوید:
-عمو بهادر فندک زد، گیسای دختره آتیشو گرفت و نصف موهاش سوخت. اگه عمو بهادر آبِ کفترا رو نمیریخت روش، کلا آتیش گرفته بود!

تمام بدنم مور مور میشود. کابوس است به خدا!
-آبِ…کفترا…دیگه چیه؟!
-ظرف آب دارن دیگه…
حواسپرت میگویم:
-موهاشو با فندک سوزوند؟!!

سر تکان میدهد، با خنده!
-سوخت! البته عمو بهادر میخواست باهاش شوخی کنه!
ناز شود این عمو بهادر با شوخی های خرکی اش!
-دختره وایساد که این دیوونه موهاشو با فندک بسوزونه؟!
شانه ای بالا می اندازد:
-خودش میخواست شوخی کنن دیگه…

باورم نمیشود. یک نفر انقدر احمق باشد که بخواهد با این آدم شوخی کند؟!
-دیوونه بود مگه؟
با خنده ی موذیانه ای میگوید:
-نه عاشق بود!

بینی ام به طرز متعجب و پر چندشی چین می افتد.
-چی؟!
رادین به خاطر اینکه هیجانش را بیشتر کند، صدایش را پایین تر می آورد:
-فکر کنم میخواست مخ عمو بهادرو بزنه…فکر کنم میخواست خودشو بندازه بهش!

نیم وجب بچه را چه به این حرفها؟!
-اینا رو از کجات میاری رادین؟
با افتخار میگوید:
-خودم کشف کردم!
صحیح!

-تازه اون روزم رفته بود پشت بوم واسه عمو بهادر چای و شیرینی برده بود…کلی هم خوشگل موشگل کرده بود…انقدر عشوه میومد خاله! یه لباس پوشیده بود تا اینجا!

روی زانویش را نشان میدهد و من فقط خیره ی این گودزیلا مانده ام.
-داشتن باهم حرف میزدن که عمو بهادر فندک رو موهاش گرفت. موهاشو بافته بود. موهاش تا اینجا بود خاله!

اینبار روی باسنش را نشانم میدهد!
-هوم…
-عمو بهادر گیسِشو گرفت و گفت: آتیشش بزنم؟ دختره فکر کرد شوخیه دیگه! با صدای ناز نازی گفت اگه دلت میاد آتیش بزن…

با پوزخند ملیحی میگویم:
-عمو بهادُرِتم که دلش میره واسه این کارا!
-ایول خاله! هنوز نیومده شناختیش ها، خوشم اومد!

لبخندی مثل دهن کجی نثارم میکنم و او ادامه میدهد:
-عمو بهادر که فندکو روشن کرد، موهای دختره آتیش گرفت. جیغی زد که من سکته کردم! دور خودش میچرخید و داد میزد که موهام سوخت موهام سوخت. بهادرم آب کفترا رو که دم دستش بود برداشت و خالی کرد رو سر دختره! دیگه همونجا فاز عشق و عاشقی دختره پرید. رفت که رفت!

این هم از این!
-اونی که موش گازش گرفت چی؟
با تعجب میخندد:
-خاله حوری تو خیلی تیزی!
-خاله حورا شما خیلی تیز هستید! هوم؟!

بدون توجه به تذکر دادنم، میگوید:
-بیخیال بذار اونو تعریف کنم! بیچاره دختره تازه دو روز بود که اومده بود…یه موش افتاد تو خونه ش…فکر کنم رو تختش افتاده بود…آخه نصفه شب جیغ زد و همونطوری لخت و پَتی خودشو انداخت بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233546 1042

دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این…
IMG 20230123 123948 944

دانلود رمان ضماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۱۶۶۸۶

دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س 2 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای…
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۴ ۱۳۲۸۴۴۱۱۹

دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین…
3

رمان جاوید در من 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود.
IMG 20230123 235654 617

دانلود رمان التهاب 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…      
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4.3 (6)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
Romantic profile picture 50

دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x