رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 24

3.7
(3)

 

شاید او هم از دیدنِ من جا خورده است، اما بیشتر از جاخوردگی، کنجکاو است و…آن نگاه سیاه همیشه یک تمسخر و تفریحی درونش دارد!
هول میکنم…میخندم…چیز دیگری میگویم:
-سلام!

حالت نگاهش عوض میشود.
-میخواستی یه غلطی بکنی که تا منو دیدی اینطوری هول ورِت داشت…همین الان چه غلطی میخواستی بکنی حوری؟!

به آنی اخم میکنم و خودت را جمع کن حورا!
-حورا هستم! خدای نکرده کُند ذهن تشریف دارید؟
یک قدم جلو می آید:
-اسمت هر کوفتیه، به پشمم! حرفو عوض نکن، بگو میخواستی چه غلطی بکنی!

واقعا…جدی ست! نگاه جدی و صورت جدی و اخم و…یک لحظه کُپ میکنم. و زبانم میگوید:
-درست صحبت کنید جناب!

یک قدم دیگر جلو می آید:
-و اگه نکنم؟!
و اگر نکند؟ آب گلویم را فرو میدهم و میگویم:
-باهاتون برخورد میشه!

با یک قدم دیگر، درست جلوی در خانه ام می ایستد. در نیم قدمی ام!
-همین الان برخورد کن ببینم چه غلطی میخوای بکنی حوری؟!!

دستم مشت میشود. از خودم حرصم می گیرد که از این نگاهش به خود میلرزم! چرا انقدر عُنُق و مزخرف و سگ اخلاق است؟! و…بدتیپ!

-لطفا عقب وایسا!
همین حرف تحریکش میکند و نیم قدم فاصله را هم پر میکند! دستش بالا می آید و روی چهارچوبِ درِ بازِ خانه ام میگذارد.
-چطوره؟!

اگر فقط یک لحظه دستش را دراز کند، میتواند من را بگیرد و بعد هر بلایی که دلش بخواهد، سرم بیاورد. بهتر نیست فرار کنم و به خانه ام بروم و در را پشت سرم ببندم و سه قفله کنم؟!

-من ازت نمیترسم!
پوزخند ترسناکی میزند:
-خوبه! بیشتر میریم تو کارِ همدیگه…
چندش!

-با این…ریخت و قیافه و برخورد، نمیتونید منو بترسونید و…از اینجا فراریم بدید…
نگاه عوضی‌ای در صورتم میگرداند. ثانیه ای روی لبهایم مکث میکند و نرم تر میگوید:
-پس دلت بازی میخواد…

حتی فکر بازی با این آدم هم میتواند تن بلرزاند!
-اشتباه متوجه شدید آقای محترم…من اهل بازی نیستم…اونم با امثال شمایی که در سطح من نیستید…اینجا خونه ی منه و شما نمیتونید ازم بگیریدش! پس باید قبول کنید که من اینجا موندنی ام!

با کجخندی میگوید:
-چه خوشگل لب و دهنتو تکون میدی حوری…هر کلمه ای که میگی، هوس میکنم این دهن قشنگتو ببندم!
وای خدای من!!

-بی…بی…ناموسِ…

دستش پیش می آید و لال میشوم!
نمیدانم هدف این دست که به سمت دهانم می آید، چیست. فقط یک آن ترس و وحشت غلبه میکند و با جیغ کوتاهی، دو دستی به سینه اش میزنم و تنش را به عقب هُل میدهم. و بلافاصله داخل میشوم و در را به هم میکوبم!

پشت در نفس نفس میزنم. در یک لحظه هزاران فکر ترسناک از سرم میگذرد. در را کلید میکنم. صدای ضربه های آرام و پی در پیِ دستش را روی درِ خانه ام میشنوم. به همراهِ صدای پرتفریح و پیروزمندانه اش!

-بچه پررو…از تو یکی بیشتر از همه خوشم اومده…افتخار بده و با مایی که هم سطح و کلاست نیستیم، بازی کن خانوم خانوما!
بازی ای که همین اولش اینطور من را به لرزه انداخته، چطور میخواهد ادامه دار شود؟! نکند در این بازیها نیت کثیفی هم داشته باشد؟!

حالا دماغ شکستن و مو آتش زدن و سوسک و موش، آنقدرها ترسناک نیست! اما دختر بودنم و پسر بودنِ او…
نکند از این مسئله نهایت استفاده را ببرد و سواستفاده کند؟!
وای فکر این یکی را نکرده بودم. حالا دیگر قطعا باید بروم!

صدای پر از لذتش را میشنوم:
-آخرین روزی که بری، قیافه ت دیدن داره خوشگله!
با دست و پای لرزان و بی اعصابی میغرم:
-اونی که تا آخرش هست، منم نه تو!

میخندد و انگار خیلی هم خوشش آمده!
-عاشقت شدم دختر…حالا دیگه اصلا خوش ندارم دست خالی بفرستمت بری…بمون!
با حرص و عصبانیت میخندم و محکم میگوید:
-می مونم، تا آخرش!

و خودم هم نمیدانم آخرش کجاست!
-تا آخرش…پایه تم همسایه خانوم!
این آدم ترسناک و خطرناک است…و آخرش شاید همین فردا باشد. یا نهایت یک هفته…دیگر خودم را بکُشم، یک ماه…

من ماندنی ام تا آخرِ آخرش…اگر این آدم قصدش هرچیزی باشد، به جز دختر بودن من. می‌توانم از پس همه ی نقشه های وحشتناکش بربیایم، به جز…نقشه یا فکری که مربوط به تفاوت جنسیت‌مان داشته باشد.
آن روز قطعا آخرش خواهد بود.
*****

قوری را پر از آب جوش میکنم و روی کتری میگذارم. صدای سوره را در گوشی میشنوم:
-تنهایی خوش میگذره خرشانس؟ خونه ی مستقل و دانشگاه تهران و رشته ی مهندسی ووو…

لبخندی روی لبم می آید. همسایه شدن با یک آقا بهادرِ شرورِ دیوانه ی قاتلِ همسایه هم خودش آخرِ خرشانسی است والله! این همه هیجان و تلاطم و ماجراجویی را کجا میتوانستم به دست بیاورم؟! ممنون آقای بهادر!
-جای حسودان خالی…خوش میگذره، حسابی…

به شعرسرایی ام میخندد و میگوید:
-کوفتت بشه…خواستگار جدیدم که بیاد روش…از در و دیوار داره واست نعمت میباره حوری..

بی اراده و تند واکنش نشان میدهم:
-لال شی سوری…حورا!
و ثانیه ای بعد متعجب میگویم:
-خواستگار جدید؟!!

شیطنتش گل میکند:
-آهااان حواست جمع شد؟!
نیشم ناخودآگاه باز میشود. خواستگار…چه کلمه ی شیرین و با مسمّایی!

انگار لبِ کش آمده ام را می بیند که میگوید:
-حالا زیاد غرق نشو، فعلا فقط حرفشه…
همین هم حال میدهد خب!
-کی هست؟
-حدس بزن…

ثانیه ای فکر میکنم و نمیدانم چرا با اولین حدس، خنده ام جمع میشود.
-البرز…
با هیجان میگوید:
-بیشّرف! بهش فکر میکردی؟

نه والله!
-جدی البرزه؟!
-خودشه! باورت میشه حورا؟ به وحید گفته که حورا رو میخواد! تو رو…توئه خل و چلو!
لبخندم کمی زوری است. روی صندلی پایه بلند کنار اُپن می نشینم.
-عه…یعنی انقدر جدی؟!

سوره بیشتر از من ذوق دارد:
-همین‌قدر جدی! بالاخره اون چیزی که میخواستی شد…تو این یکی هم شانس بهت رو کرد… بالاخره به چشمش اومدی حورا…البرز میخوادت!

خب تا این حد که نمیخواستم…یعنی نمیدانم…
-حالا یعنی انقدر منو میخواد که قراره بیاد خواستگاریم؟!
-آره آره!! باور نکردی؟ بهت حق میدم که هول کرده باشی…دو سال میخواستی و نشد…اما الان البرز حرفشو به وحید زده؛ تا بعد خانواده ها در جریان قرار بگیرن و به نتیجه برسه…

می خندم:
-بابا دیگه تا این حد نمیخواستم…چیکار میکنه البرز؟!
ثانیه ای سکوت میکند و بعد بهت زده میپرسد:
-چی؟!

اما صدایش با صدای دیگری مخلوط میشود…از سمتِ تراس؟!
تیز و یکهویی نگاهم را به سمت تراس میکشم.
-حورا با توام…یعنی چی که چیکار میکنه؟!

از روی صندلی بلند میشوم و به سمت تراس میروم. همان لحظه دوباره صدایی میشنوم..صدایی مثل سنگ انداختن؟! وای خدا بوی مرض می آید!
-یعنی…یه جوری شدم…خواستگاری خوبه ها…نمیشه فقط بیان خواستگاری و برن؟!

-وا مسخره، باز مخت رد داد؟!
روبروی در شیشه ای تراس می ایستم و به بیرون نگاه میکنم. در تراسم که هیچ خبری نیست.

اطراف هم انگار امن و امان…و روبرویم یک بهشت! به گلدانِ شمعدانی زیبایم نگاه میکنم. لبخندی به رویش میزنم. احساس میکنم با طراوت تر شده و گل شمعدانی هم فهمیده کع اینجا سرشار از یک انرژی خاص است.

-حورا!!
با صدای سوره به خودم می آیم و میگویم:
-آخه من…چون دست نیافتنی بود ازش خوشم میومد…راستش…

همان لحظه احساس میکنم چیزی به گلدان سفیدِ شمعدانی اصابت کرد! متعجب به گلدان نگاه میکنم…ترک برداشت؟!!
-راستش چی؟!
جوابِ سوره را سرسری میدهم:
-سوره من خودم بعدا بهت زنگ میزنم…

گوشی را قطع میکنم و در تراس را باز میکنم. متعجب قدمی جلو میگذارم و دقیق تر به گلدان نگاه میکنم…انگار واقعا ترک برداشته!

همین که روی گلدان خم میشوم، دوباره چیزی با سرعت به بدنه اش اصابت میکند و یک سوراخ و یک ترکِ بزرگتر!!
با هینِ بلند صاف می ایستم و همان لحظه صدای خنده میشنوم…از تراسِ بغلی؟!

-ایول عمو اینم خورد به هدف!
نگاهم که به تراس بغلی می افتد، از ترس یک لحظه روح از بدنم جدا میشود. یک تفنگ بزرگ در دستِ بهادر است و لوله ی تفنگ درست رو به من!
-یا حسین!
-یه حوری شکار کنیم؟

سکته میکنم! رادین با ذوق میگوید:
-راست میگی عمو؟!
از وحشت قدمی عقب میروم:
-چی…چیکار میکنی؟!!

یک چشمش جمع شده و با یک چشم از دوربین تفنگ به من خیره شده است…میخواهد من را هدف قرار دهد؟!
رادین با هیجان میگوید:

-عمو میزنیش؟!!
بهادر آرام و با لحن خاصی میگوید:
-یه خال بکارم وسط پیشونیش…
قلبم از حرکت می ایستد. سرش را کمی کنار میکشد و با آن چشمهای سیاه و شرورش، مستقیم نگاهم میکند. هول و وحشت زده میگویم:
-نزنیا!!

دوباره از دوربین تفنگش نگاهم میکند و میگوید:
-بزنم تو چشاش!
پلک میزنم و از ترس مرگ پاهایم به زمین میچسبد.

او هم نهایت استفاده را از مجسمه شدنم میبرد. لوله‌ی تفنگ را درست رو به صورتم گرفته است و زمزمه میکند:
-یا به اون دهن خوشگلش که خیلی ور میزنه!

پاهایم رو به سست شدن میرود.
-این…کارو..نمیکنی…
لوله ی تفنگ پایین تر می آید:
-یا درست وسط سینه ش!

و بعد به یکباره بلند میشود و تمرکز بیشتری میگیرد. بی اراده داد میزنم:
-تو رو خدا رحم کن، من هنوز خیلی جوونم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حیران
حیران
1 سال قبل

رمانتون قشنگه هرلحظه منتظرم ببینم بهادر می خواد با حورات چکار کنه
احتمالا که اخرشم به عاشقی ختم میشه

mahsa
1 سال قبل

خوب بره تو خونش چرا داره التماس میکنه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x