رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 25

4.5
(6)

 

جدی می‌گوید:
-این حوری گوشت خوبی داره…اشهدتو بخون خانوم خوشگله…

غرق فضای اکشن میشوم و چشم میفشارم.
-این بازی رو اینطوری تمومش نکن همسایه!
یکهو با صدایی که از خود درمی آورد، شلیک میکند و…من از وحشت جیغ میزنم و روی زمین می‌نشینم… و با دستهایم صورتم را می‌پوشانم.
مُردم؟! زنده ام؟!!

ثانیه ای بعد صدای قهقهه اش بلند میشود. می‌شنوم! روحم سر جایش است؟!
دو سه ثانیه ای به همان حالت می مانم…تا اینکه با خنده ی پرتفریح و لذتی میگوید:
-زنده ای یا سکته رو زدی؟

لب میفشارم و یک آن منفجر میشوم! لنگه ی دمپایی را از پایم درمی آورم و با تمام بی اعصابی بلند میشوم و به سمتش پرت میکنم.
-کوفت!

دمپایی درست روی پیشانی اش میخورد!
-آخ!!
رادین بلند می خندد. من بهت زده میشوم…و او با حیرت خیره ام میشود. و در یک ثانیه لوله ی تفنگ را به سمت من میگیرد و من به سمت خانه فرار میکنم!

-میکُشمت حوری!
داخل میشوم و با ترس در تراس را محکم میکوبم. بلافاصله صدای شلیک می آید، درست روی پنجره ی تراس! با حیرت می بینم که شیشه ی پنجره ترک برمی دارد. با ترس و ناباوری عقب می روم. خدای من این آدم چقدر بی پروا ست!

همانطور عقب عقب میروم و هیستریک وار می خندم. از هیجان قلبم میخواهد از سینه بیرون بزند. چیزی از گلدان شمعدانی نمی ماند و همین خرد شدن گلدان، من را تحریک میکند که بیشتر پیش بروم…بیشتر و دیوانه وار تر!

و وقتی نگاهم به آینه می افتد، یک لحظه مات می مانم. این چه کوفتی ست که تنم است؟! یک تاپ بندی سیاه رنگ که حتی بندِ سینه بندِ سفیدم هم مشخص است…

خنده ام با حس های مسخره تری همراه میشود. میخواست درست وسط سینه ام بزند!

***************

تمام طول هفته را به امید کلاس داشتن با کسی که فقط یک فامیل از او می دانم، گذرانده ام. یعنی تنها کلاسی که شرکت می کند، همان یک ساعت در هفته با استاد صابری است؟! یا کلاس های دیگر هم هست و من در آن کلاس ها نیستم؟

درحال فرم دادن به موهای کنار پیشانی ام هستم و به کلاس امروز فکر می کنم. امروز با استاد صابری کلاس دارم…احتمالا او هم هست!

یعنی خدا کند که باشد…آن بالای کلاس بایستد و با تمام جدیت و بدون اینکه به کسی نگاه کند، با آن صدای بم و مردانه اش شروع به توضیح کند و دل ببرد از هر دختری که در کلاس حضور دارد! و با اخم و غرور بی محلی کند و همانطور آرزوی محال بماند!!

با دقت بالایی خط چشم میکشم و چشمهای گربه‌ای ام را گربه‌ای تر می کنم. برق لب میزنم و چتری های خوش حالتم را تا روی چشمهایم می ریزم. به عادت همیشگی وسواس خاصی در لباس پوشیدن به خرج می دهم و در آخر ست سفید و سرمه ای راضی ام می کند. مقتعه سرمه ای رنگ را روی موهایم مرتب می کنم و با برداشتن کیف آرشیو از اتاق بیرون می آیم.

چند روزی ست که امن و امان است. لنگه دمپایی ام پس داده نشده و من نمیدانم به جبران آن هدیه، چه هدیه ی نفیس تری برایم درنظر دارد!
هرچند که دیگر آنچنان ترسی ندارم. یعنی ترس هست ها…اما بیشتر از ترس، یک هیجان خاص و یک دلهره ی عجیب وجود دارد.

مثلِ سوار تِرن هوایی شدن و آماده ی رسیدن به آن نقطه ی اوج…و بعد از آن سقوط و دل ریختن! انگار که تازه روی این ترن نشسته ام و منتظرِ تجربه ی رسیدن به آن نقطه های اوج هستم…
همانقدر مهیج و ترسناک و دل ریختنی!

با نفس عمیقی در خانه را باز می کنم. و بله…انگار صبح را با دیدنِ او آغاز نکنم، روزم شب نمی شود. چشمم به جمال آقای سرتا پا شرور با آن لبخند شرورترَش روشن شد!

در خانه اش را می بندد و لبخندی به سمتم پرتاب می کند. لبخندی که درست در فرق سرم فرود می آید!
-جووون اول صبحی آدم یه حوری ببینه، دیگه کل روزش ساخته ست!

بی محابا چرخی به حدقه ی چشمانم می دهم و لبخندی روی لبم می کشم.
-تعارف میکنید آقای همسایه…احیانا پشت در منتظرِ بیرون اومدن من نیستید که هربار جلو راه من سبز میشید؟! واه آقای بهادر جداً منتظر میشید که من بیام بیرون و منو زیارت کنید تا روزتون ساخته بشه؟

نگاه مسخره ای به دور و برَش میکند و میگوید:
-جز من کس دیگه ای ام اینجاست؟
متوجه منظورش نمی شوم و او هم توضیحی نمی دهد. در عوض میگوید:
-آخ حوری اگه بدونی با دیدنت چه حالی پیدا می کنم…دریغ نمیکنی دختر…دریغ نکن خودتو از من!

بینی ام از چندش چین میخورد و میگویم:
-چشم حتما! اگر واسه امروز دیدنم براتون کافیه، اجازه بدید بفرمایم و تشریفم رو ببرم!
با خنده ای موذی و پرتفریح میگوید:
-ای جون تشریف ببرید خانوم خانوما…آبجی خانوما…خوشگل خانوما!

با هر کلمه ای که میگوید، پوست تنم مور مور میشود. خودش می داند که خیلی چندشانه متلک می اندازد؟!

دست خودم نیست که پشت چشمی برایش نازک میکنم و قدمی برمی دارم. اما قدم دوم را برنداشته، پشیمان میشوم. شستم خبر دار میشود که یک نقشه های شومی در سر دارد! نکند از پشت هُلم دهد بروم توی باقالی ها؟! یا یک غلط دیگری…

برمیگردم و میگویم:
-نه اول شما بفرمایید!
ثانیه ای نگاهم میکند. لبخند معنا داری به رویش میزنم و به آسانسور اشاره می کنم:
-بالاخره بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن!

جفت ابروهایش بالا میرود و با ژست بیخیالی دست در جیبهای شلوارِ گشادِ شش جیبش می کند. چقدر هم این تیپ لاتی به او می آید ایش!
-نه خوشگله، خانوما مقدم ترن…بالاخره خانومی گفتن، آقایی گفتن!

دست به سینه می شوم و مثلِ خودش ژست بیخیالی می گیرم:
-نفرمایید جناب…من به بزرگتر از خودم بی احترامی نمی کنم…
چشم باریک می کند:
-نِمیری؟

یک تای ابرویم را به نشان منفی بالا میفرستم. لبخند خاصی می زند:
-کم نمیاری؟
آرام نُچی می کنم. میخندد:
-از رو نمیفتی؟

-عه زشته آقا بهادر…این طرز حرف زدن اصلا مناسب شما نیست…
اتفاقا بی ادبی خیلی هم مناسبش است ها!
وقتی می بیند هیچ جوره کوتاه نمی آیم، میگوید:
-من از پله ها میرم، تو با آسانسور پایین برو…

کمی فکر می کنم. یعنی نقشه ای در کار نیست؟!
-یا تو از پله ها برو، من با آسانسور…
وقتی همچنان دو دوتا چهارتا می کنم، کلافه می شود و میگوید:
-اَه چقدر فس فس میکنی! خب بابا بمونه یه وقت دیگه امروز زیاد کار دارم…من رفتم…

سپس جلوی نگاه متعجبم، به سمت پله ها می رود. باورم نمیشود…هیچی در سر نداشت یعنی؟!
با اینحال ریسک نمی کنم که با آسانسور بروم. شاید خیلی سریع خود را به پایین برساند و همین که در آسانسور باز شد، یک حرکت ضربتی بیاید و ناک آوتم کند!
به خصوص که صبح صدای ناله ی چنگیز را از حیاط شنیدم!

پشت سرش از پله ها پایین می آیم. یک لحظه می ایستد، اما بازهم به حرکتش ادامه می دهد. آرام میکند که من بهش برسم! من هم آرام میکنم!! پشت سرش باشم و تحت کنترل خودم داشته باشم، بهتر است!

تا طبقه دوم به خیر می گذرد. اما دو پله مانده به پاگرد طبقه پایین، یکهو به سمتم برمیگردد و یک بشکن جلوی من میزند و بلند میگوید:
-بچه انقدی دیدی!!

انقدر وحشت می کنم که جیغی میزنم و پایم روی پله سُر میخورد! و در همان حین شانه ی او را به عقب هُل میدهم و نمیدانم چطور میشود که او می افتد، من هم روی او!!

صدای آخش بلند میشود! مثلِ صدای جیغِ ترسیده ی من. سکوت می شود…خشک شده ایم، هردو!
ثانیه ای طول می کشد تا موقعیتم را درک کنم…من…افتاده ام روی تنِ او! یا خدا!!

بهت زده نگاهش می کنم و با دیدن چشمهای فشرده شده و صورتِ جمع شده اش، از ترس هینِ بلندی می کشم. ضربه مغزی شد!!
-یا امام هشتم…سالمی؟!!

چشمهایش را باز میکند و من با دیدن نگاهِ به خون نشسته اش، یک لحظه روح از تنم جدا می شود. با لرزشی که از ترس از جانم میگذرد، نمیدانم چطور از رویش بلند میشوم. خودم گیج و متحیرم و…سالم؟! نمیدانم…الان فقط باید فرار کنم!

ولی همین که می ایستم، مچ پایم را می گیرد و با عصبانیت میغرد:
-دهنتو سرویس میکنم زنیکه!
جیغِ بلندی میکشم و پای دیگرم درست روی نقطه ی حساسِ بدنش فشرده میشود. بار دیگر صدای آخش بلند میشود…اینبار پر دردتر و شبیه به نعره ی سوزناکِ یک شیرِ زخم خورده! اُه!!

مچ پایم رها میشود و من دیگر تعلل نمیکنم! از رویش میپرم و مثلِ جِت به سمت پله ها پا تند می کنم. صدای عصبانی و پر دردش را می شنوم:
-صبر کن ببین چیکارت میکنم آآآییی!!

فکر کنم از مردانگی افتاد!!
-میکُشمت اگه چیزیش شده باشه حوری!
خدا به دادم برسد!

انقدر تند میدوم که چند ثانیه نمیکشد به حیاط می رسم. چنگیز را با آن ابهت در حیاط می بینم که پادشاهانه قدم میزند. آب گلویم را فرو میدهم…نفس نفس میزنم.
چشمش که به من می افتد، یک آن قبض روح می شوم. قدم که به سمتم برمی دارد، دیگر معطل نمیکنم و به سمت در پا تند می کنم. چنگیز هم به دنبالم!

جیغ جیغ کنان در را باز میکنم و قبل از 4اینکه خود را به من برساند، در را محکم به هم میکوبم.
از وحشت نفسم بالا نمی آید. به خیر گذشت؟!!

ماشین دوکابینِ عزیزش را درست جلوی در می بینم. از وحشت و حرص میخندم و لگدی به ماشینش میزنم.
-وحشی!

صدای دزدگیرِ ماشینش هم بلند می شود! دیگر نمی مانم. به سمت ماشین اسنپ پا تند می کنم و سوار میشوم و به راننده میگویم:
-آقا راه بیفتید!

راننده متعجب نگاهم میکند و ماشین را به حرکت درمی آورد. و همین که از جلوی در رد میشویم، بهادر را می بینم که از در بیرون می آید. نگاه برزخی اش را به من میدهد و من داخل ماشین اسنپ به خود میلرزم. از مقابل در میگذریم و نفس آسوده ام را با شدت بیرون میفرستم. فکر کنم نجات پیدا کردم!

تا وقتی که به دانشگاه برسم، هر چند لحظه یکبار پشت سرم را نگاه می کنم که نکند دنبالم باشد؟!

کمی دستم آزرده شده. نفس عمیق میکشم. لباسهایم را مرتب می کنم. و هرلحظه آن صحنه های اکشن و ترسناک را مرور میکنم و عجب لحظه های برگ ریزانی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان معشوقه پرست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از…

رمان بوسه گاه غم 4 (2)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.4 (9)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۵۳۰۲۵۷

دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و…

دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حیران
حیران
2 سال قبل

عالی بود با تمام گوشت و پوستم ترسشو حس کردم
بی چاره بهادر
بی چاره تر حورا

Maryam
Maryam
2 سال قبل

زد ناکارش کرد🤣🤣

Maede.f
Maede.f
2 سال قبل

وای خدا😂🤣🤣

neda
neda
2 سال قبل

فاطی جون من عکس این بهادر بذار با اون شلوار و موهاش 😂😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x