رمان دونی

 

 

بردیا سینی را با دستانش گرفت ، اما نصف چای رو دستم خالی شده بود . ترسیده سینی را در دستش گرفت و گفت :

 

_اشکال نداره …من برم برات دستمال بیارم

 

و آرام قدم برداشت ، همانطور که دستانم میسوخت خیره به او نگاه کردم از فرط تعجب چشمانش گشاد شده بود انگار که توقع هر کسی را داشت به غیر از من .

 

_ترنم ..

 

چه اسم جالبی ؟

خودم فراموش کرده بودم یه زمانی این اسم من است …چند سال هست که کسی من را با نام ترنم صدا نزده .

 

دهانش را باز کرد تا صحبت کند که با عصبانیت و اخمی در صورتم و هم تعجب که قاطی شده بود لب زدم :

 

_اینجا چیکار می کنی ؟

 

با من من کنان گفت :

 

_تو مگه زنده بودی ؟

 

شروع کردم به خندیدن انگار نه انگار دستم با چای داغ شروع به تاول زدن کرده .

 

_فکر کردی من نفهمم  با نقشه اومدی اینجا ؟ تو حتی از برادرت فرید هم  کثافت تری

 

بلند شد لباس شیکی تنش بود ، مشخص بود کمی سنش بالا رفته آمد نزدیکم انگار خواست بغلم کند عقب رفتم و او اخم کرده و گفت :

 

_من و هیچ وقت با فرید مقایسه نکن ..ترنم من حتی نمیدونستم تو زنده ای…الان هم باور نمی کنم که تو…

 

با صدای بردیا فرنود ساکت ماند و نشست و او دستمال و یخ  را در پشت دستم گذاشت و لمس کرد و گفت :

 

_مامان بهتری ؟

 

سری تکان دادم ، نگاه خیره ی فرنود را حس می کردم ، انکار در ذهنش پر از سوال بود که وقتی بردیا رفت از من بپرسد.

 

تا فرنود گلویش را صاف کرد و پرسید:

 

_بردیا جان مادرتون چند سالشه؟

 

تا این را پرسید دوباره اخم کردم ، چه معنی داشت این سوال را بپرسد دستمال خنک را به دستانم کشیدم که مثلا حرفش را نشنیدم

 

_مامانم سی و هفت سالشه …

 

چه دروغی قطعا سن شناسنامه ام را گفته ، او لبخند مصنوعی زد و ابرو هایش را بالا برد که باعث شد پیشانی اش خط بیوفتد .

 

_مادرت خیلی جوونه بهش نمیخوره …

 

بردیا خنده ی ملیحی زد گویا صحبت های او را دوست نداشته البته منم نداشتم و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم از عصبانیت صورتم قرمز شده بود .

 

چند سال خودم را از بقیه پنهان کردم که الان او پیدایش شده بودد؟؟؟

با مشت محکم به میز کوبیدم ! لعنت به این شانس لعنت به او

 

یکساعت گذشت و من هم حوصله ام سر نرود عین بچه ها داشتم جدول حل می کردم ..درست است این کار من  زشت بود اما برایم یه درصد اهمیت نداشت

 

انگار قصد رفتن نداشت جدول و کنار گذاشتم و رر اتاق را باز کردم و از طبقه بیرون آمدم .دست هایم را مشت کرده بودم…کم مانده بود آن مشت و چنان به صورت فرنود خالی کنم که تا برف سال بعد هم نیاید .

 

دیدم بله او در میز ناهار خوری دارد غذا می‌خورد توبی خانم لبخندی زد و همانطور که سالاد را هم میزد و کنار فرنود قرار می‌داد گفت :

 

_حنا خانم  خواستم صداتون بزنم که خودتون اومدید .

 

لب هایم را تر کردم و گفتم “مهم نیست ، بالاخره من اومدم”

 

_پس اسمتون حنا هست .!

 

این صدای فرنود بود لبخند پر حرصی زدم .عادی بود که از او خوشم نمی آمد..؟ آنها مگه به من احترام گذاشتند که من بگذارم .

شاید علت اینکه زیاد مانده هست همینه !

 

_بله اسم من حنا هست غذا رو بخورید تا از دهن نیوفته

 

و اهانی گفت و دوباره به من نگاه کرد و همزمان حرف بردیا باعث شد برگردد.

 

_من و مادرم باهم دیگه زندگی می کنیم بردیا جان من کسی و ندارم ….که درباره اش بگم .

 

صندلی و عقب کشیدم و نشستم به حرف بردیا توجه نکردم حتی نمی‌دانستم چه گفت اما حرف فرنود باعث شد اخمی بکنم و طوری که بردیا نفهمد بگویم :

 

_شما احیانا خواهر و برادر ندارید؟ پدر ندارید ؟

 

قاشق را پایین آورد و به صورتم نگاه کرد انگار که تنها جمله ای که با حرص نگفته ام همین بوده لب تر کرد و گفت :

 

_من به یه سری از دلایل اصلا با پدر و برادرم رفت و آمد ندارم یعنی خودشون باعث شدن.

 

ناگهان تلفنش زنگ خورد و با اجازه ای بلند شد و من هم تکه ای از غذا را در دهانم گذاشتم بعد از چند دقیقه آمد و گفت :

 

_ من باید برم ممنون از پذیراییتون

_آقای امیری غذاتون و میخوردید بعد می رفتید

 

این را بردیا گفت که کمی با عجله سرش را به نشانه ی نه تکان داد و گفت “مشکل پیش اومده مرسی ازتون ”

 

و با پوشیدن کتش از خانه خارج شد ..چنگال را رها کردم و به بردیا با جدیت گفتم :

_ یه دانشگاه دیگه میری یعنی خودم یه جا دیگه می برمت  …و دوما خونمون هم  عوض می کنیم .

 

بردیا تعجب کرد و آب را سر کشید و گفت:

 

_چرا؟

 

_حتی لازم باشه یه کشور دیگه هم میریم ! نمیخوام دیگه با فر….

چشم هایم را بستم و گفتم “آقای امیری هیچ ارتباطی داشته باشی..

 

بردیا بلند شد از صندلی چشمانش گرد شده بود کم مانده بود از حدقه بیرون بزند زمزمه کرد:

 

_مامان مگه آقای امیری کاری کرده ؟ ناراحتت کرده واسه چی اینطوری شدی

 

نفسم را فوت کردم ، شاید زمان درستی نباشد که این حرف را به بردیا بزنم اما شاید او بداند کمی به من کمک کند و به حرف هایم گوش بدهد :

_اون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
10 ماه قبل

پارت گذاریت خیلی بد خیلییی. تمام هیجان داستان از بین میبره

آیهان
آیهان
10 ماه قبل

سلام چرا پارت نمیزارید

یسنا
یسنا
10 ماه قبل

خیلی منتظر پارت موندم کجاااا بودیییییی بی تر ادببببب😁
عااالییییی بوددد ولی…🤩

یسنا
یسنا
پاسخ به  𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
10 ماه قبل

اوو اشکال نداره تو هروقت بذاری من منتظر میمونمم😉🙃

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

رمانایی رو که هفته ای میان اونم در حد پارتای گه باید هر روز بیاد رو فراموش کردم

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x