رمان حورا پارت 136

3.7
(3)

 

 

 

 

تک خندی زدم:

_ هنوزم پشت سرشون هواشونو دارین و جلو روشون سرد برخورد میکنید نه؟ واسه ما هم اینجوری بودین، فکر میکردین نمیدونیم اما…همین دوست داشتنی‌تون میکرد!

 

با بغض گفتم و او متعجب نگاهش را به سر تاپایم دوخت، لحظه‌ای برق چشمانش را دیدم، به ارامی لب زد:

 

_ به جا نیاوردم…از بچه‌های اینجا بودی؟

 

انگشت زیر چشمم کشیدم:

_ اهوم…از بچه‌های اینجا بودم، حورا…همونکه دانشگاه گردشگری قبول شد و رفت خوابگاه!

 

زیاد طول نکشید که با دو قدم به سمتم امد و شانه‌هایم را در بر گرفت، سخت در آغوشش فشرده شدم و بغض من سر باز کرد.

 

دستانم را دور تن گرد و مهربانش حلقه کردم:

 

_ حورا…بار اخر زن مهندس کاشفی شده بودی، شوهرت کجاس؟

 

آمدم از یاد ببرم، اما انگار فراموش کرده‌ام که وقتی به او جواب مثبت دادم، هرکسی که من را بشناسد، او را هم میشناسد!

 

لبخند کمرنگی زدم و از آغوشش بیرون امدم:

 

_ اهوم… اما احتمالا جدا بشیم…

 

سپس میان بغض و اشک‌هایم خندیم و دستی به چشمانم کشیدم. اخم. در هم کشید و بازویم را کشید:

 

_ یعنی چی که جدا بشین؟ غلطی کرده؟

 

با درد لبخند زدم، روی تخت نشستیم و دستم را گرفت، برایش سر بسته چیزهایی را گفتم، راجب عدم بارداریم، زن دوم گرفتنش، بی جا و مکان بودنم که مانع رفتن شد، عشق و علاقه‌ای که ماندگارم کرد…

و با زخمی که اواخر به من زد و نامش را نبردم!

فقط گفتم زخم زد، دلم را شکاند…و باز هم من به چشمش گناهکارم!

 

 

 

 

 

 

 

حرف‌هایم که تمام شد، اخم درهم کشیده و متفکر نگاهم میکرد، لبخندی زدم، دوست داشتم چیزی بگوید!

کمی گذشت، در اخر نفس عمیقی کشید و سر به زیر کشید:

 

_ جفتتون خطاکارید، حورا!

 

چشم ریز کردم، شاید راست میگفت، اما چیزی نگفتم و او ادامه داد:

 

_ بی اعتمادیتون، قاطی کردن مسائل خانواده‌ش، با مسائل زندگی مشترکتون، باعث این آشفتگی شده، باید یادت باشه، بعضی چیزا بهتره فقط بین شما دو نفر باشه…و بعصی چیزا فقط بین اون و خونواده‌ش! قرار نیست نه تو، نه اون…از همه چیز باخبر باشید، فقط کافیه چیزی که میدونی اگه نفهمه، قراره به جفتتون و رابطه آسیب بزنه رو باهاش درمیون بذاری، اصل رابطه همینه! یه مرد رو نباید هیچوقت قاطی بحث‌های زنونه کرد!

 

آهی کشیدم، سر به زیر انداختم و او دستم را گرفت:

 

_ منکر اشتباهات اون نمیشم، که زیادن! اما اشتباه تو اونجا بود، که سه سال یه مرد رو قاطی این مسائل زنونه کردی، اینکه قبول کردی همراه خونواده‌ش زندگی کنی! تو ازدواج کردی که یه خونواده تشکیل بدی، نه عضوی از یه خونواده‌ی دیگه بشی!

 

پوزخندی زدم:

 

_ خب میگین الان چیکار کنم خاله‌نبات؟ وقتی کار از کار گذشته، دخترخاله‌ش شده زنش و ازش بارداره…به زودی هم بچه به دنیا بیاد عقدش میکنه، بنظرت من جایگاهی برام مونده؟

 

کلافه پوزخندی زدم و بی توقف ادامه دادم:

 

_ حتی اگه مونده باشه هم، همش با تحقیر و بی کس بودنه، نمیخوام تحقیر بشم، اذیت بشم…میدونی تا حالا چند بار انگ خیانت بهم زده؟ خودش پیش یه زن دیگه‌س و به من که میرسه، بخاطر یه مرد غریبه که خواستگار من شده، شدم آدم بده و بهم میگه خیانت میکنم!

 

 

 

 

 

 

با لبخند دستم را کمی فشرد و لب زد:

 

_ منو ببین…

 

خیره‌اش شدم، لبخندش تشدید شده گفت:

 

_ برو…جدا شو، حتی اگه خواستی هم قبل رفتن کاراشونو بزن تو چشمشون…اما ببخش، اگه برگشت سراغت، اگه به اشتباهاتش پی برد، فهمید که بد کسیو از دست داده، ببخشش، اگه التماست کرد که برگردی، برگرد…اما شرط و شروط یادت نره!

 

پوزخندم عمیق‌تر شد:

 

_ خاله‌نبات برگردم پرروتر نمیشه؟ فکر نمیکنه خبریه که برگشتم؟ بنظرم هیچوقت جوابشو ندم بهتره…ازش عصبانیم، با اینکه دوسش دارم و سال‌های خوبی از زندگیم رو با اون تشکیل دادم، اما دیگه دلم نمیخواد ببینمش!

 

تک خندی کرد و مهربان از جا برخاست:

 

_ اون موقع که برمیگرده سراغت و التماست میکنه، حتما یه دلیل خواهی داشت که برگردی!

 

منظورش را نفهمیدم، خواستم بپرسم اما در سالن باز شد و بچه‌ها به داخل هجوم اوردند، از دیدنشان، به یاد گذشته لبخند زدم:

 

_ ارومتر، چخبرته محیا؟ مگه نمیگم انقدر نپر؟ باز بیفتی یه جا دیگه‌ت بشکنه دردسرت با منه!

 

همیشه همین‌گونه بود، بدخلق، عصبی…

اما بعدها فهمیدم چرا!

نمیخواست کسی به او وابسته شود! نمیخواست دختری در اینجا، بخاطر او، موقتیت‌های برترش را از دست دهد!

کارش را بلد بود، با مهربانی ذاتی‌اش، خشم از خود نشان میداد و نمیگذاشت کسی او را بپرستد!

 

وگرنه که الحق لایق بهترین‌ها بود!

خاله‌نبات، از ان زن‌هایی بود که همه‌چیز را میدانست…

همیشه، بهترین‌ها را برایت میگفت، همیشه خوب حرف میزد، دوست داشتی بنشینی و مدام او بگوید و تو مدام بشنوی!

 

زنی بود بی کس، میان تمام این کودکان که بیشتر از جانش دوستشان داشت، نه همسری داشت و نه فرزندی، نه پدر مادری برایش مانده بود و من، چقدر حالا درکش میکردم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
10043162 4 Copy

دانلود رمان یکاگیر 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۳ ۲۳۱۴۰۶۳۸۵

دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش
IMG 20240524 022150 623

دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۵۳۰۲۵۷

دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و…
IMG 20230126 235220 913 scaled

دانلود رمان مگس 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۳ ۱۷۳۲۵۴۰۸۹

دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دریا
دریا
7 ماه قبل

پارت گذاری عشقیه؟؟؟

آرام
آرام
پاسخ به  دریا
7 ماه قبل

آره فک کنم ولی هدفش فقط اذیت کرد مخاطب هستش

رهگذر
رهگذر
7 ماه قبل

فقط من از خاله نبات خوشم اومد؟

♡ روا ♡
♡ روا ♡
7 ماه قبل

و پارت دیگر با حضور خاله نبات ….
حداقل خداروشکر یه کس کاری پیدا کرد

آرام
آرام
7 ماه قبل

چرا انقدر دیر به دیر پارت میزاری؟؟
قرار بود هفته ای سه پارت بزارین اما الان شده هفته ای یکبار
فک کنم رفته رفته بشه ماهی یکبار

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x