نفس عمیقی کشید و موهایش را چنگ زد:
_ نبودی حورا، ندیدی…نمیشنیدی، حرفایی که پشت سرت میزدن، چیزایی که میگفتن، مغزم سوت میکشید، وقتی هر روز میگفتن میری بیرون و لباسای جلف میپوشی، وقتی سعی میکردم نادیده بگیرم حرفاشونو، اما اون خواستگار نمایشی ریـ؛د به همهچی…
سر بالا گرفت و عصبی فریاد زد:
_ خراب شد، همهچی…ذهنیتم داغون شد، به همه…به تو، به کیمیا حتی به لاله…اما تنها کسی که عصبیم میکرد تو بودی…
پوزخندم پررنگتر شد:
_ اره خب حق داری…وقتی مادرت اونطوری تظاهر کرد که تو با لاله رفتی مسافرت و صیغهش کردی و چشم منو دور دیدی، اونموقع زد به سرم…
به سمت تخت رفتم:
_ اما مقصر بقیهش خودت بودی، حالا هم برو بیرون…میخوام تا صبح اروم بخوابم!
تخت یک نفره بود و بخاطر حجم شکمم، اطرافم را بالش چیده بودم. وسط بالشها دراز کشیدم و پتو را به ارامی روی خودم کشیدم، خواست برای کمک نزدیک شود اما سریع توپیدم:
_ نچ…اونور، در اونوره…برو نمیخوام حست کنم تا صبح!
بی حرف ایستاد و من هم پتو بالا کشیده چشم بستم. زیاد طول نکشید که صدای دور شدن قدمهایش خیالم را راحت کرد.
تا صبح بی دغدغه خوابیدم و باز هم از یاد بردم که قباد برگشته است، انگار که عادت کردن به فعلا محال بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۱ / ۵. شمارش آرا ۱۹۰
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا سایت اینطوری شده
چطوری شده ؟
اصلأ رمان هارو نمیاره همون قبلی ها رو نشون میده
متوجه منظورت نشدم ینی چی همون قبلی هارو میاره ؟
امروز ظهر درست شد
برای دو روز پیش نمایش میداد همون رمان قبلی هارو میذاشت
ممنون که پیگیری میکنید تشکر
🌹 🌹
ساعت شیش صبح جمعه پاشدیم رمان بخونیم یع چس خط انداخته اونجا اسمشم گذاشته پارت