رمان خان زاده جلد سوم پارت 17 - رمان دونی

رمان خان زاده جلد سوم پارت 17

 

با صدای کارگری که اینجا کار می‌کرد پدرم از ما فاصله گرفت
ترس توی وجودم نشسته بود بدنم می لرزید نزدیک بودن این مرد به من پر از ترس بود پر از واهمه بود

احساس می کردم تنم یخ بسته و کاملاً بدنم سر و بی حس شده

صدای بم و خش دارش که قبلاً قلبمو به لرزه درمی آورد و الان تمام وجودمو میلرزوند توی گوشم نشست _تو که هیچ کار اشتباهی نمی کنی مگه نه مونس؟
تو دختر سر به زیر و حرف گوش کنی هستی …
باور کن منی که تا اینجا اومدم میتونم حتی توی خونتونم بیام
میتونم کاری کنم هر روز و هر شب جلوی چشمات باشم و خودم بزرگ شدن اون بچه رو توی شکمت با چشمام ببینم و خیالم راحت باشه که تو هیچ کاری نمیتونی بکنی…

قدم تو کج بذاری کله زندگی تو کج می کنم
تا هر چی که هست بیرون بریزه دیگه هیچ چیز پنهونی وجود نداشته باشه…
نگاهش نمی کردم اما اشک از چشمام پایین افتاد و روی دستم نشست
قبلا چقدر عاشق این آدم بودم با خودم فکر میکردم توی دنیا تنها کسی که میتونم بهش اعتماد کنم و میتونم قلبمو دو دستی بهش تقدیم کنم

اما این آدم کاری با من کرده بود که خودمم هنوز باورم نشده بود

دستی روی شکمم کشیدم و گفتم

من کوتاه اومدم تسلیم شدم هر روز دارم خودمو برای این بی آبرویی بزرگ که نقشه اش و چیدی و مهر هاشو ریز ب ریزم با نظم سرجای خودشون گذشتی آماده میشم
اما اینو بدون شاهو یه روزی از این کارت پشیمون میشی
از من می‌خوای که ببخشمت به خاطر این همه دردی که بهم دادی
اما هرگز نمیبخشمت
من قلبمو دو دستی بهت تقدیم کردم
اما تو جز درد و ترس و بی آبرویی چیزی بهم ندادی
من از خودم و خانوادم گذشتم باشه همون کاری رو می کنم که تو میخوای اما مثل روز برام روشنه یه روزی پشیمون میشی که خیلی دیره
که دیگه کاری از دستت بر نمیاد…

حرفم که تموم شد سرمو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم
چنان بهم زل زده بود انگار خشک شده
از جام بلند شدم تا خواستم از کنارش بگذرم دستمو تو دستش گرفت و گفت
_من هیچ وقت از این کارم پشیمون نمیشم
پس اصلاً منتظر اون روز نباش

دستم از توی دستش بیرون کشیدم و با قدم های بلند به سمت ماشین رفتم
احساس می کردم قلبم داره از کار میفته سرم گیج می رفت و دنیا داشت دور سرم می چرخید
وقتی به ماشین رسیدم خودم و روی صندلی جلو پرت کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
هر چقدر سعی می کردم خودم و به دست تقدیر بسپارم و اینقدر خودمو شکنجه نکنم نمیشد
دردی که توی دلم بود انقدر بزرگ بود که نمی‌شد ازش گذشت
بعد از یه گریه حسابی سرمو بالا آوردم پدرمو کنار در در حال صحبت کردن با اون دیدم
چقدر نزدیک شده بود به من چقدر ترسناک شده بود شاه قلبم…

بالاخره صحبتاشون که تموم شد پدرم پشت فرمون نشست و من نگاهم هنوزم دنبال اون آدم بود
صدای پدرم رو می شنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
فقط و فقط به شاهو که دست به جیب به ما خیره شده بود نگاه میکردم
وقتی از اونجا دور شدیم وقتی اون آدم از جلوی چشمام دور شد و دور شد و بالاخره محو شد نفس آسوده کشیدم
پدرم دست روی دستم گذاشت و پرسید
_ تو چرا رنگت پریده؟
حالت خوبه دخترم ؟

سریع دستم از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم
حالم خوبه چی می گفتم جز این دروغ دردناک؟
نگاهش و به جاده داد و گفت

_ اون مرد اسمش چی بود یاد رفت!
همون که از شراکت می گفت پسر خوبی به نظر میرسه
فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
شما از کجا فهمیدی پسر خوبیه شاید آدم بدی باشه!
اما اون با اصرار گفت
_نه من آدمها را از صورتش رو می شناسم این آدم مرد عمله
اگه بشه باهاش شریک بشی کارت خیلی پیشرفت میکنه

عصبی به سمتش چرخیدم و گفتم من با هیچ کسی شریک نمیشم من گل خونه کوچیک خودمو دوست دارم نمیخوام با کسی شریک بشم

پدرم که از این عکس العمل من واقعا شوکه شده بود گفت
_ باشه عزیزم ناراحتی نداره که هرچی تو بگی چرا عصبی میشی؟
�اصلا میخوای ادامه حرف منو اینجا بزنیم ؟
چون آدم اومد و حرفمون نیمه تموم موند
مگه من دیگه جرات می کردم حرفی بزنم هرگز جراتشو نداشتم میترسیدم اصلاً احساس میکردم توی بدنم شنودی چیزی گذاشته که همیشه سر بزنگاه میرسه و جلوی روز سبز میشه….

دستامو مشت کردم و دکمه مانتو فشار دادم و گفتم
نه حرفی نیست که اگه حرفی باشه بعدا در موردش حرف میزنیم
اما الان فقط میشه بریم خونه؟
پدرم دیگه حرفی نزد و سکوت کرد

بین راه از اون نون خامه ای هایی که من عاشقش بودم گرفت و به خونه رسیدیم
وقتی مادرم برگشتن ما رو دید با خوش‌رویی و مهربانی ذاتی اش منو جلوی تلویزیون نشوند گفت
_بشین همین جا یه چایی بریزم و با نون خامه ای چای میچسبه میدونم دوس داری قشنگ مامان

چقدر مهربون بودن
چقدر خوشبخت بودم بخاطر داشتنشون
اما شاهو مثل بختک روی زندگیم سایه انداخته بود

لبخند کم جونی زدم به روش میدونستم لبخندم رنگ و بوی مردگی میده اما چاره ای نبود
نباید وا می دادم
وقتی مادر مو پسرا دور هم جمع شدیم و یکی از اون نون خامه یا رو برداشتم حتی با بو کردنش تمام وجودم به هم ریخت
احساس می کردم هرچی توی معدمه داره بالا میاد
نون خامه ای رو روی زمین انداختم و با قدم های بلند خودمو به دستشویی رسوندم
همه خانواده‌ام با نگرانی پشت در جمع شده بودن
دیگه نمیدونستم چطوری باید حالو روزمو ازشون پنهان کنم
آب به صورتم زدم چند باری نفس عمیق کشیدم
از دستشویی بیرون آمدم لبخند مصنوعی زدم و گفتم
چه خبرتونه حالم خوبه بخدا فقط فکر کنم مسموم شدم
پدرم رنگ پریدگیمو که دید دست زیر پاهای من انداخت و من و تو بغلش گرفت و به سمت اتاقم رفت و گفت
_ از بس که این همه مدت چیزی نخوردی جون به تنت نمونده غذا میبینی واکنش نشون میده بدنت

صورتم رنگ خنده گرفت
با صدای بلند پر از درد خندیدم پسرا دورم کرده بودن
اینقدر که این دو نفر نگران من بودن کسی نگران من نبود
کنارم روی تخت نشسته بودن و هر کاری می‌کردن تا من بخندم تا حالم خوب بشه
وقتی پسرا کنارم بودن پدرم کی وقت کرد که بره بیرون و برام کباب بگیره نمیدونم اما وقتی با یه سینی پر از جگر و کباب وارد اتاق شد دوباره دل و روده ام به هم ریخت و دستم رو روی دهنم گذاشتم و با سماجت گفتم

توروخدا ببرش بیرون بابا حالمو بد کرد
اما پدرم به بی اعتنا به حال و روز و من نزدیکم اومد و گفت
_ از این حرفا نداریما همه اینا رو میخوری میدونی چقدر خون از دست دادی؟
باید یکم جون بگبری و اون خونریزی و جبران کنی یا نه؟
دختر خوبی باش
دختر بابا هیچ وقت رو حرف پدرش حرف نمیزنه مگه نه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
3 سال قبل

چرا پارت بعدی رو نیمیذاری نویسنده😬

مریم
مریم
3 سال قبل

پس پارت بعدی رو کی می زارید نویسنده؟؟؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x