رمان خان زاده جلد سوم پارت 24

 

نیم ساعتی از برگشتن به خونه می‌گذشت که صدای گوشی من از فکر و خیال بیرون آورد با دیدن اسمش تنم لرزید اما مجبور بودم که جواب بدم تماس و وصل کردم و صدای محکمش توی گوشم نشست

_حالت بهتره درد که نداری ؟

این دردهای جسمی برای من چیزی نبود درد توی قلبم بود که هر روز و هر ساعت جونمو می گرفت و تمومی نداشت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
دردی که توی قلبم گذاشتی بیشتر از دردیه که توی جسمم احساسش می کنم
چرا به فکر دردی که توی قلبم گذاشتی نیستی ؟
اهان
یادم اومد چون من عروسک خیمه شب بازیه نمایشی هستم که راه انداختی که باید سالم باشم تا بتونی نمایش تو خوبه اجرا کنی!
نگران نباش اصلا
خوب میشم من سگ جون تر از این حرفام
صدای نفس های بلند شو میشنیدم خشمش از پشت تلفن احساس می‌کردم اما آب از سر من گذشته بود و دیگه برام اهمیتی نداشت

صدایی عصبیش توی گوشم که نشست کمی گوشی رو فاصله دادم _گنده تر از دهنت حرف نزد قلب تو نگهدار برای خودت اون بچه نباید ذره ی آسیب ببینه تو زنده میمونی بچه من و بزرگ می کنی و بدنیا میاری غیر از این رو هیچ وقت قبول نمی‌کنم و تو یادت نره که من چطور آدمی مو چه کارایی ازم برمیاد !
پس مواظب بچه ام باش …

بدون حرف دیگه ای تماس قطع کرد و من هنوز حماقت داشتم چون داشتم به این فکر میکردم که چرا نتونستم توی دلش توی این همه مدت جایی باز‌کنم
خنده دار به نظر می‌رسید اما قلبه آدم زبون نفهم تر از این چیزا بود

گوشی روی تخت پرت کردم و دراز کشیدم باید یه راه حلی پیدا می کردم میدونستم شاهو وقتی حرفی میزنه پاش وایمیسته نباید اشتباهی کنم باید خودم و سالم تر و خوشحال تر از هر زمان دیگری نشون میدادم طوری که پدر و مادرم بهم اعتماد کنن.

صدای پدر و مادرم که پایین پیچید جلوی آینه رفتم و نگاهی به صورت بی روح و خودم انداختم باید کمی آرایش می‌کردم و رنگ و لعابی به خودم می دادم باید طوری جلوه می کردم که هیچ‌چیز نادرست به نظر نیاد

باید نقش مو توی این نمایش کثیف شاهو خوب بازی می کردم
از پله ها پایین رفتم روی آخرین پله لبخند ماسکی روی صورتم گذاشتم با دیدن پدرم درست مثل گذشته به سمتش رفتم و بغلش کردم

پدرم نگاهی به من انداخت و گفت _می بینم که حالت بهتر شده

دست دور گردنش انداختم و گفتم خیلی بهترم دوستامو دیدم حالم عوض شد
پدرم نگاه مشکوک به من انداخت و گفت
_مطمئنی که حالت بهتره؟
صدای مادرم از اشپزخونه میومد که جواب پدرم وداد

_معلومه که حالش خوبه نمیبینی گل از گلش شکفتا و بعد مدت ها رنگی به سر صورتش داده

کنار پدرم روی مبل نشستم دستش توی دستام گرفتم آهسته بوسیدم نیاز داشتم که نزدیکش باشم احساس می‌کردم پدرم تنها حامیه من توی این زندگیه
اما دلم نمی خواست همین مردی که کنارم بود و زندگیم بود و بیشتر از جونم دوسش داشتم به خاطر من سرافکنده بشه
منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و سرم وروی سینه اش گذاشت و گفت _خوشحالم که حالت بهتره مادرتم خوشحاله
مادرم با یه سینی آبمیوه نزدیک من آمد و گفت
_خوبه که رفتی پیش دوستات کاش بیشتر از این کار را بکنی که روحیه ی ات بهتر بشه و اینطوری صورتت بخنده
صورتم می خندیدم دلم …
امان از دلم که آتیش گرفته بود
با همون لبخند خنده دار رو بهشون گفتم

_ دوستام قراره به اردو برن هم گردشه همتحقیق در مورد دانشگاه
او می خوان برن بندر
ازم خواستن باهاشون برم
گفتم نمیدونم باید با خانوادم مشورت کنم اگه مشکلی نداشته باشم میام

مادرم گل از گلش شکفت و با خوشحالی روه پدرم گفت
_چطوره اهورا خوبه مگه نه ؟
دخترمون هواش عوض میشه و بهتر میشه

چقدر مهربون بود مادر من چقدر دوست داشتنی بود این زن
چقدر ساده بود این آدم پدرم اما کمی رو تلخ کرد و گفت
_ چه معنی میده دختر یه ماه از خونش دور باشه
حالا یه هفته ۱۰ روز بود هیچی سی روزه ایلین …
بابا دلش طاقت نمیاره دخترش این همه ازش دور باشه
مادرم نزدیکش نشست دست و بازوشو و لمس کرد و گفت

_این حرفا چیه میزنی دخترمون بزرگ شده فردا پس فردا میره خونه بخت اون موقع می خوای دلتنگش بشی؟

اخم بابا بیشتر شد و گفت
_اون موقع من از سر کوچه اونورتر دخترمو نمی دم
صبح میرم میبینمش ظهر میاد میبینمش شب باز اینجا میبینمش فقط موقع خواب میره خونه خودشون
حالا اگه خواست اون موقعم میتونه نره
فکر نکن من کسی ام که دخترم ازم دور باشه

3.8/5 - (23 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کوثر
کوثر
1 سال قبل

ادمین جون چرا سایت کافه رمان باز نمیشه؟؟

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

وای خدا یکم فقط یکم واقع بین‌باش نویسنده.
بعدشم چرا اخه نه واقعا چرا اینجور فکر میکنی رمانت جذاب میشه.
هی خدا

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x