رمان خان زاده پارت 9 - رمان دونی

رمان خان زاده پارت 9

 

یکی از دخترا دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت مبل کشوند و از شانس گندم درست کنار اهورا نشوندتم. خودشم کنارم نشست و گفت
_غریبگی نکن آخ من یادم رفت مانتو تو ازت بگیرم، در بیار آویز کنم…
تا خواستم جواب بدم پهلوم سوخت.. بشکنه دستت اهورا که پهلوم و سوراخ کردی.
با صدای گرفته از درد گفتم
_همین طوری راحتم.
با این حرفم آرشام نگاهم کرد و لبخندی هم روی لبش بود..
به روش لبخندی زدم که سر اهورا به سمت گوشم اومد و غرید
_می‌خوام ببینم بعد از اینکه سیاه و کبودت کردم بازم جرئت داری دوست پسر پیدا کنی واسه من.
نگاهش کردم و آروم گفتم
_قضیه اون طوری نیست ما فقط…
صدای آرشام مانع ادامه ی حرفم شد.
کنارم نشست و گفت
_چرا پذیرایی نمیکنی از خودت؟اهورا خان چرا ما رو زودتر معرفی نکردی به هم؟
اهورا نگاه خشمگینش و بین ما چرخوند و گفت
_معرفی میکردم که چی بشه؟ برو اون ور تر بشین بچه ست این هنوز.
ارشام نگاهم کرد و گفت
_خوب منم بچه میشم نه آیلین؟
لبخند مضحکی تحویلش دادم که اهورا غرید
_مسخره بازی در نیار آرشام روی سگمم نیار بالا برو سر جات بشین.
_بخیل نباش داداش اگه چون تو خونه ی توییم ناراحتی اوکی با اجازت من شمارش و بگیرم تو خونه ی خودم…
هنوز حرفش تموم نشده بود اهورا از جاش پرید و یقه ش گرفت و عربده زد
_تو گه میخوری بخوای ازش شماره بگیری.
همه از جاشون بلند شدن و دو تا از دوستاش دستاش و گرفتن اما انگار زده بود به سرش که باز فریاد زد
_مرتیکه سگ کی باشی که بخوای ببریش خونه؟
آرشام جا خورده گفت
_چته داداش؟ نکنه خواهرته که انقدر غیرتی شدی؟
اهورا نفس زنون گفت
_آره ناموسمه میشناسی که رگ پاره میکنم واسه ناموسم پس اگه از جونت سیر شدی یه بار دیگه دورش پرسه بزن.

آرشام جا خورده گفت
_ببخشید من نمیدونستم خواهرته و گرنه غلط بکنم چشمم دنبال ناموس رفیقم باشه. خودشم چیزی نگفت داداش وگرنه ما تو آسانسور همو دیدیم.بچه ها الکی شلوغش کردن.

اهورا دستاش و از دست دوستاش آزاد کرد و گفت
_نباشی دیگه دورش.
تحمل موندن توی اون جمع و نداشتم بفرما آیلین دیدی چه راحت تو رو خواهرش معرفی کرد؟
برای اینکه کسی شاهد چشمام نباشه به بهانه ی دستشویی از پله ها بالا رفتم.
چشمم به اتاقی که اولین بار با اهورا بودن رو اونجا تجربه کردم افتاد و ناخواه به همون سمت رفتم.
دستم و روی دستگیره گذاشتم و هنوز در و باز نکرده بودم دست مردونه ای روی دستم نشست و تا به خودم بیام هلم داد داخل اتاق و درو بست.
برگشتم و همزمان دست اهورا به قصد کوبیدن توی صورتم بلند شد که با ترس چشم بستم.
منتظر یه ضربه ی سنگین بودم اما وقتی خبری نشد به آرومی چشم باز کردم و با چهره ی برزخیش روبه رو شدم.
با خشم دستش رو مشت کرد و مشتش رو به جاي صورت من توی دیوار کوبید و داد زد.
نگران به سمتش رفتم و گفتم
_دست تون…
عصبی برگشت و گفت
_دستم؟تو نگران دستمی؟اینجا چه غلطی میکنی ها؟ با این سر و وضع کنار رفیق من چه غلطی میکنی؟

ترسیده از نگاه توبیخ گرش گفتم
_خودش گفت که ما فقط تو آسانسور همو…
یک قدم جلو اومد و گفت
_تو مگه از آسانسور نمی‌ترسی؟مگه اینکه من باشم کنارت،مگه اینکه من بغلت کنم. باهاش سوار آسانسور شدی بغلت کرد؟
تند گفتم
_نه به خدا…
_اینجا چه غلطی میکنی پس؟
نالیدم
_نتونستم، نتونستم تحمل کنم و اومدم. خوب حق بدین بهم، تصور اینکه شما الان با دختر دیگه ای باشین دیوونه کننده ست.
یه قدم دیگه به سمتم اومد و گفت
_تو چی فکر کردی راجع به من؟ انقدر سست عنصرم که نیاز داشته باشم هر شب با یه دختر متفاوت بخوابم؟ بهت گفتم یه دور همی با رفیقامه بخوام سکس کنم با کسی یه گله آدم جمع نمیکنم دور خودم.

با قیافه ی مظلومی گفتم
_اون شبی که با من بودین هم مهمونی بود.
با قدم بعدیش سینه به سینه م ایستاد و انگار که آروم تر شده بود.چون آروم گفت
_اون شب فکرشم نمیکردم این دختره ی ریزه میزه مال من باشه.
دستش و بالا آورد و روی گونه م گذاشت و ادامه داد
_چرا تو خلوت خودمون از این رژا نمی زنی؟

 

جوابی ندادم.. جلو اومد و ادامه داد
_دوست داری همه لباتو سرخ ببینن و هوس گاز گرفتنش و بکنن؟
_نه به خدا من فقط…
دست دور کمرم انداخت و سرش و نزدیک آورد و پچ زد
_اون شبم همین طوری آرایش کردی واسم.
زبونش و روی لبم کشید.
_امم طعمش شکلاته. شکلات دوست دارم.
بوسه ی ریزی به لبم زد و گفت
_اما طعم لبای خودت و بیشتر دوست دارم پاکش کن.
_بهتر نیست بریم بیرون آخه زشته جلو دوستاتون.
با پشت دست گونه مو نوازش کرد و گفت
_مهم نیستن واسم.
_واسه همین منو خواهرتون معرفی کردین؟
_خیلی داری بلبل زبونی میکنی
با انگشت شصت رژم و پاک کردو خواست به سمت تخت هلم بده که از زیر دستش فرار کردم و گفتم
_شما که گفتین بین یه جمعیت آدم با کسی نمیخوابین
با تک خنده ای گفت
_مگه میخوام باهات بخوابم؟
ضایع شده نگاهش کردم. به سمتم خیز برداشت و گفت
_یه خورده عشق بازی که میشه کرد. نمیشه؟
دستام و دور گردنش حلقه کردم و گفتم
_اگه یکی بیاد؟
سرش و توی گردنم فرو برد و جواب داد
_به کسی ربطی نداره
* * *
چند تقه که به در خورد ترسیده عقب کشیدم.
اهورا نشست و در حالی که دکمه های پیرهنش و می بست گفت
_بنال چی میخوای؟
_داداش در چرا قفله؟اومدی بالا گم و گور شدی نمیای بدون تو بخوریم؟
سریع بلند شدم و سر و وضعم و مرتب کردم. اهورا پیرهنش و توی شلوار زد و گفت
_میام الان.
روبه روی آینه ایستاد و دستی به موهاش کشید و گفت
_من میرم پایین!بمون همین جا میگم سر درد داشت خوابید.
_اما منم میخوام بیام.

چشم غره ی بدی به سمتم رفت و گفت
_تو واقعا قصد داری روی سگم و نشونت بدم نه؟همینکه زیر بار کتک نگرفتمت خداروشکر کن.
زهر خندی زدم و گفتم
_کاراتون کم از کتک نداره.
نگاه تند و سنگینی بهم انداخت و گفت
_همینجا میمونی بیرونم نمیای.
نموند تا بهم مهلت اعتراض بده و از اتاق رفت بیرون.
با لبهایی آویزون همون جا نشستم و غمبرک زدم. زورگویی اهورا… خیلی زورگویی…
* * * * *
ساعت یک و نیم شب بود که از سر و صداشون فهمیدم دارن خداحافظی میکنن.
از خدا خواسته بلند شدم. سه ساعت بود که بی وقفه داشتم به خنده ها و داد و فریاداشون گوش میدادم و حرص می خوردم.
از اتاق بیرون رفتم و از بالای پله ها سرکی به پایین کشیدم. از بس سیگار و قلیون کشیده بودن که کل پایین رو دود گرفته بود.
در بسته شد! با خیال اینکه همه رفتن خواستم برم پایین که صدای یکی از دخترا رو شنیدم
_اهورا،نمیشه خواهرت و برسونی خونه؟میدونی چه برنامه هایی برای آخر شبمون داشتم؟ حداقل بیا بریم خونه ی ما… ندیدمت، توی جمع هم که نمیذاری سمتت بیام هر بارم میخوایم تنها باشیم یه مشکلی پیش میاد.

صدای جدی اهورا اومد
_دیگه سر خود برنامه نچین پس…حالا هم برو خسته م…
_حداقل فردا رو برای خودمون وقت بذاریم اهورا نمیشه؟
اهورا با همون صدای جدیش گفت
_نه،کار دارم.
لبخند محوی روی لبم اومد.
دختره آروم گفت
_باشه پس… شبت بخیر.
دیگه هیچ صدایی نیومد جز بسته شدن در.
اهورا با خستگی تنش رو روی مبل رها کرد و بلند گفت
_آیلین بیا رفتن.
در حالی که چشمم به لیوان پر از آبمیوه بود گفتم
_بله فهمیدم تا وقتی هستن که یادی از ما نمیکنین مردم از تشنگی.
لیوان آب آلبالو رو برداشتم و سمت لبم بردم و یک نفس سر کشیدم که صدای داد اهورا بلند شد
_نخور دیوونه اون شرابه… ای خدا…
تا ته حلقم سوخت و انگار که یه گالن سرکه داده باشم بالا صورتم در هم رفت.
🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Delvin
Delvin
3 سال قبل

اخه من نمیدونم تو زمان خان و خانزاده و دهخدا تلفن خونه به زور پیدا میشد تلفن کجا بود اصلا ارایش نبود اون زمان یا پارتی از کجا اومده ریذین به رمان واقعا نویسندش اسکله ابرو نزاشته برا رمان خاااک😂🤣🤣🤣😂😂🤣😐

k
k
5 سال قبل

سلام پارت جدید کی میاد

Raha
Raha
5 سال قبل

ادمین جان پارت بعدو کی میزاری؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x