دلارای وارفته مشت بی جانش را روی سینه ارسلان کوبید
در این وضعیت هم دست از مسخره بازی هایش برنمیداشت
ارسلان بازویش را کشید و بی توجه به تقلا هایش سمت در بردش
دلارای جان مخالفت نداشت
از اتاق که بیرون زد، داراب و حاج ملکشاهان را درست شانه به شانهی یکدیگر دید.
اب گلویش را فرو داده و پشتِ سر ارسلان پناه گرفت.
گوشهی پیراهنش را در مشتش مچاله کرد و ریز پچ زد:
– بابات اینجا چیکار میکنه؟
ارسلان لبخند زد و بلند گفت
_ نمیبینی؟ حاجی و نوچش واسه من مامور اوردن!
مرد با لباس نظامی جلو آمد
_ نسبتتون با این خانم چیه؟
ارسلان با جدیت نگاهش کرد
_ زنمه!
_ بابد شناسنامه هاتون و ببینم
_ صیغه کردیم
دلارای غمگین به زمین خیره شد و داراب فریاد کشید
_ گ*ه خورده
مرد به سرباز دستور داد
_ این آقا رو بیرون کنید سریع تر
سرباز بازوی داراب را کشید و مرد ادامه داد
_ صیغهنامه رو باید ببینم
دلارای بغض کرده نالید
_ توروخدا … به خدا صیغه خوندیم
ارسلان با جدیت سمتش برگشت و چشم غره رفت
دلارای عقب کشید و ارسلان گفت :
_ صیغه نامه رو ندارم ، میگم بیارن واسم
حاج ملک شاهان پوزخند زد و زمزمه کرد
_ استغفرالله…
مرد به زنی که با چادر و اخم درهم دورتر ایستاده بود اشاره کرد
_ خانم و ببرید تو ماشین
رو به ارسلان ادامه داد
_ شما هم با ما میاید
دلارای ناخواسته وحشت زده دستش را مقابل دهانش گرفت و با دست دیگر پیراهن ارسلان را چنگ زد
_آلپارسلان….
ارسلان خونسرد دستش را گرفت و سمت در کشید
روبهروی حاج ملکشاهان مکث کرد و در چشمانش خیره شد
_ بتازون حاجی
نوبتت که تموم بشه نوبت من شروع میشه
حاج ملک شاهان غرید
_ لعنت به روزی که من پدر تو شدم ارسلان لعنت
دلارای لب گزید و ارسلان پوزخند زد
_ هنوز کجاشو دیدی حاجی؟
این مسخره بازی که تو و داراب راه انداختید که تموم بشه تازه وقت لعنت فرستادن اصلیه!
* * * *
گوشه بازداشتگاهی که دوساعت پیش آورده بودنش نشسته و از ترس میلرزید
باورش نمیشد!
انگار همه چیز خواب بود
کاش میتوانست کمی از خونسردی ارسلان را قرض بگیرد اما بی فایده بود
جنین در شکمش جمع شده و خودش را منقبض کرده بود
_هی تو …
وحشت زده در جا پرید و خیره زنی با دندان های زرد و رد چاقو روی صورتش شد
زن کثیف خندید
_ به قیافت نمیخوره قاتل و دزد باشی، پس برای چی سر از اینجا در آوردی؟
بغضش را قورت داد و نگاهش را از زن ترسناک روبهرو گرفت.
_زبونتو موش خورده کوچولو؟
لحن حرف زدن و طرز برخوردشان ترس به دل دلارای انداخت .
یکی دیگر از زنانی که در بازداشگاه بود ، گفت:
_من شنیدم از توی خونه یه مرد بیرون کشیدنش.
من امروز دلم هوای پارت های اول این داستان رو کرد، رفتم خوندم و دیدم قبلا پارت ها خیلی طولانی تر بوده
من بنظرم یا نویسنده ی داستان عوض شده یا دیگه نمی دونه چی بنویسه چون خیلی داره کم می نویسه و کشش میده اما قسمت های اول داستان خیلی منسجم بودن
کاشکی دلارای زندان نمی رفت داستان به اون خوبی خیلی کلیشه ای شد
اسپویلی از آینده:
_ عموجون برای خانومت گل نمیخری؟
میخواهد شیشه ماشین را بالا بکشد اما به محض دیدن چشمهای آشنای دختربچه ناخودآگاه میپرسد : اسمت چیه؟
_ دلربا …دلربا اسممورد علاقه ی او بود!
_ خانوادت کجان که تو اینجا کار میکنی؟
_ بابا ندارم عمو … مامانم نمیذاره کار کنم، من قایمکی همراه دوستم اومدم تا کار کنم برای مامانم پول ببرم
به سختی لب میزند :اسم مامانت چیه؟
_ دلارای …مات میماند….آب دهانش را فرو میدهد..دهان باز کرد تا حرفی بزند که ناگهان با دیدن چهره آشنایی…
واو😂😂امیدوارمون کردی زن
😂😂😂
نه نشه اینجوری مثل همه ی رمانااااااا نهههههه🤣
اینو از روبیکا کپی کردی کلک
وای اینجوری نشه..نگو ارسلانه که باورم نمیشه چون اون فقط مشت ولقد زبون حرفزدنشه
این رمان کی میخوااد تمومممم بشهههههه😭😭😭😭😭
داراب و حاجی
حاجی تو چرا تو که پسرتون میشناختی🤣🤣حالا زیاد دلتو صابون نرم حالا که پدرشی
ولی پاشو برو چند دست لباس پتو و بالش بردار….ارسلان بیاد بیرون شما خونه نیسی
نه دیه نیسی🤣مروارید با فهمیدن حقیقت
.
.
میندازه بیرون شمارو
آقای داراب…شماهم منتظر باش
خوبی ارسلان ما اینه که
یادش نمیره
تلافی میکنه حالا ببین ارهههه میبینییییمممم
با دست خودتون گور قشنگتونو کندین
چ جوگیر شدی😂😂
چه کنم مادر🤣🤣🤣🤣
واسه دلاری وبچش زندان امن تره نه دست داراب بهش میرسه نه ارسلان اذیتش میکنه
وااااااییییی خداااا
معلوم نیس تا چند روز دیگه باید تو زندان باشیییم🤦♀️
اونقد بگین پارتارو اضافه کنه آخر تورو خدا آخه یه پارت خیلی کمه
نویسنده نمیخونه پستامونو؟
نه تلاش نکن اینجا نیست اصلا
همین؟
مثل اینکه همینه🙄
حالا میسازیم باهم دیه😂
ینیا کاملا ضایس یه دختر ۱۵ساله پشت این رمانه که عقلشم هنوز کامل نشده
حالا حرص نخور عزیزم😂💔
فقط بخاطر تو🥺😂
ممنان جگر گوشه❣😃
💕🤌🏾😂
کمتر حرص بخورین بیاین پسته بخورین 😂😂
کوووووو؟
پسته گرونه🤣
(اره حرص الکی میخورن فکر شورای بیچاشون نیستن که اصن آینده نگر نیستن اصن)😉🤣🤣🤣🤣
مهمون ارسلان بریم پسته بخوریم 😈😂😂
حاجی گورتو کندی💃💃🤣🤣🤣
چ قد خونسردی ارسلان شبیه منه😂😂
ینی بیخیال عالم😂💔
حال میکنم باش
بسه بابا اسکلمون کردی تمومش کن دیگه 😡😡😡😡
آرام باش خاطر ارام😂
نفس عمیق
نننننننن😵
نفس بکش لنتی یکی زنگ بزنه اورژانس 😰😭💔
اخییی چه به روزش اومده
حنا جان لطفا بیشتر بنویس.. 🥲
اونم میگه چون ت میگی باش😂😂
وای یعنی ارسلان انداختن زندان
میاد بیرون خون به پا میکنه
تهش این دو تابه برسن قشنگه
تهش ک میرسن ولی بیاد بیرون لو میده ک باباش با مامان هومن فکنم صیغه بودن و هومن پسر حاجی میشه😁
پیش بینیوحال کن😂
داداش بیا خوبی کن ختم بخیرش کن
بابا اینا چرا نمیتونن همو ببینن
چرا راست نمیگن
خو تا نگه وقتی نمیتونه نه محافظت کنه از بچه نه نگهش داره درست چه فایده ای داره
بقول اسمت مهم نی😊😂
وی چند دقیقه بعداز خوندن رمان دلارای:
من دیگه این رمانو نمیخونم انگار مسخرشیم
عصر:
رو ب ساعت و لحظه شماری میکند تا ساعت هفت شود
ساعت ۱۹:
اخرین سرچ گوگل: رمان دلارای پارت ۱۷۳ رمان دونی😐
😂😂😂
مامانییییییی🥺🥺🥺🥺
ن من نمیگم نمیخونم ولی دلمو خالی میکنم برا پارت بعدی جا باشه بخام یه چی بگم😂
روانت پاک نویسنده که روان ما رو پاک کردی …ای باباااا😑😑😑😑💔💔💔💔💔💔
خوب شماهایی که میگین پارت کمه و از این جور حرفا نخونین خوب😂