چشم ازش بر نمی داشتم.
حتی پلک هم نمی زدم که مبادا یه وقت یه اتفاقی بیفته و نبینم
فیلم دوربین ضبط هم می شد. ولی خب اون لحظه می خواستم ببینم داره چی کار می کنه.
پرده رو کنار زد
پنجره رو باز کرد.
این همه فعالیت واسه سروش واقعا بهت اور بود.
چند دقیقه همینجوری وایساد.
باد پرده رو جا به جا می کرد و گاهی اونو پشت پرده پنهون می کرد
داشت چی کار می کرد؟
یعنی فقط قصد داشت هوا بخوره؟
چند دقیقه دیگه هم همینجوری وایساد.
بعد پنجره رو بست و رفت روی تختش دراز کشید.
هوفی کشیدم.
همین؟
آره فقط می خواست هوا بخوره.
کلافه خودم رو انداختم روی تخت
نیم ساعت گذشت دیدم هیچ تکونی نخورد.
حتما خوابیده بود.
بهتر بود منم بگیرم چند ساعتی رو لااقل بخوابم.
داشتم خودم رو کور می کردم.
خواستم لپ تاپ رو خاموش کنم و بگیرم بخوابم که روی گوشیم پیام اومد.
چکش کردم.
مازیار بود. با اخم و تعجب برش داشتم ببینم چی گفته.
بدون سلام و احوال پرسی نوشته بود
_ این کارو ول کن دلارام. بهم گوش کن!
گوشی رو با حرص انداختم روی تخت و به ادامه کارم پرداختم.
چقدر پرو بود.
چرا ول نمی کرد؟ من این روزا نیاز داشتم یکی بهم روحیه بده.
حالا چپ می رفتن راست میومدن می خواستن منو منصرف کنن.
به سرم زد خطم رو هم عوض کنم
دلم می خواست بزنم زیر گریه.
به زور بغضم رو قورت دادم.
گوشیم رو گذاشتم روی پاتختی و بدون اینکه جوابش رو بدم گرفتم خوابیدم.
البته بعد از یک ساعت فکر و خیال.
****
صبح به زور ساعت هشت بیدار شدم.
اصلا نمی تونستم چشمام رو باز نگه دارم
توی خواب و بیداری مشغول باز کردن لپ تاپ شدم.
صفحش که اومد از لای یکی از چشمام نگاه کردم.
هنور خواب بود. تو همون حالت.
البته تعجبی هم نداشت.
دیشب تا همون ساعت که من بیدار بودم اونم بیدار بود.
بعد مثل من که کار نداشت.
آزاد بود از هفت دولت. تا ظهر هم می تونست بخوابه.
پوفی کشیدم و رفتم یه چیز بخورم.
مامانم صبحونه رو برام چیده بود.
همیشه صبحا واسه من و بابام صبحونه حاضر می کردو بعد می رفت می خوابید.
بابامم رفته بود.نشستم سر میز. به زور چند تا لقمه خوردم و برگشتم توی اتاقم.
چشمام دو دو می زد. دلم می خواست بخوابم.هی تخت رو می دیدم و تحریک می شدم که یه چرت بزنم.
ولی نه. باید بیدار می موندم.
****
اون روزم هم به همین شکل گذشت.
کشیک سروش رو دادن!
و سروش هیچ کار نکرد.
واقعا مونده بودم از این زندگی خسته نمی شدن؟
هر روز تکراری. هر روز فقط توی یه اتاق.
نه سرگرمی ای نه کاری چیزی.
آدم دیوونه می شد.
هرچند خب اونا رو به اسم دیوانه می بردن اونجا.
ولی من هنوزم ایمان داشتم سروش دیوونه نبود.
هیچ کدوم از کاراش، حرکاتش، نگاه هاش
و کلا هیچیش به بیمار های روانی نمی خورد.
اما باید اینو ثابت می کردم.
چون تو اون لحظه اون توی یه تيمارستان بستری بود
و هیچ کس هم نتونسته بود کاری کنه تا از اونجا بره بیرون
وسط روز باز مازیار بهم پیام داد.
_ چرا جواب نمی دی دلارام؟
اصلا انگیزه جواب دادن و حرف زدم باهاش رو نداشتم.
برای همین اعتنا نکردم.
چند دقیقه که گذشت دید گوشیم داره زنگ می خوره.
قطع کردم. ولی کم نیاورد و دوباره زنگ زد.
بازم رد کردم. و باز هم تماس…
دیدم کم نمیاره. با حرص آیکون اتصال رو لمس کردم و خیلی جدی و تند گفتم :
بله آقای محترم؟
اولش سکوت کرد.
بعد گفت : دلارام؟
مازیارم!
_ بله می دونم. لطفا کارتون رو بگید.
انگار توقع نداشت با اون لحن باهاش حرف بزنم.
آه کشید و گفت :
مثل اینکه اصلا اعصاب نداری. یه وقت دیگه زنگ می زنم.
_ نه نه. اتفاقا اعصابم خیلی هم سر جاشه.
فقط یاد گرفتم با هرکسی باید چه جوری صحبت کنم.
الان هم اگر کار داری بگو، وگرنه دیگه جوابت رو نمی دم.
_ هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه روز کارمون به اینجا بکشه.
_ عه؟ چه جالب. حالا که کشیده. کارت رو میگی یا قطع کنم.
_ تمومش کن. لطفا. دیگه نرو اونجا!
_ این چیزا دیگه به شما مربوط نیست آقای یاقوتیان.
شما برو به تلاشت برای اینکه سد راه من بشی ادامه بده.
ولی یادت نره، کارمایی هم هست.
به زودی تقاص این کارات رو پس می دی. زمین گرده
چند لحظه ای سکوت کرد.
بعد گفت : امیدوارم یه روز بفهمی که اشتباه می کردی.
و گوشی رو قطع کرد.
نذاشت حرف بزنم. منظورش چی بود؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببین پسره احمق ، اصلا میفهمه داره با اینده یه دختر بازی میکنه
واایی چقدر مازیار پرروعه😐😐😐
چرا حس میکنم مازیار یه چیزی درباره ی سروش میفهمه
اصلا به تو چه مازیار که دلارام چیکار میکنه
اصلا جور در نمیاد که آخرش مازیار بشه آدم خوبه دلارام بشه کسی که اشتباه کرده پووف
واقعا مزخرف میشه🥴