رمان دل دیوانه پسندم پارت 79

 

 

***

رفتم تو اتاق که بگیرم بخوابم یکم استراحت کنم.

 

ولی طولی نکشید که در زدن.

 

بی حوصله گفتم :

بله؟

 

در آروم باز شد و بابام اومد داخل.

یکم خودم رو جمع و جور کردم.

 

چند روز بود ندیده بودمش

 

بلند شدم و رفتم سمتش و سعی کردم با لحن گرمی بگم :

 

سلام بابا جون. خوش اومدین.

 

_ سلام دخترم. ممنون. می تونم بیام داخل؟

 

_ بله حتما.

بابام اومد و روی صندلی میز کارم نشست.

 

مامانمم اومد کنار در وایساد. نگرانی از چهرش می بارید

 

ولی بابا بهش گفت :

خانم شما برو.

 

می خوام تنها با دلارام صحبت کنم.

معلوم بود دلش می خواد بمونه

 

یه نفس صدا دار کشید. سریع تکون داد و رفت و درم بست.

 

نمی دونستم چی می خواد بگه. ولی احتمالا مامان بهش خبر داده بود

 

یکم مکث کرد. بعد خیره شد بهم و گفت :

 

کارت به کجا رسید؟

 

سرمو انداختم پایین و گفتم : تموم شد بابا

 

 

 

 

_ شیری یا روباه؟

 

آهی کشیدم و گفتم :

هم شیر هم روباه.

 

_ چرا؟

_ شیر، چون این واحد رو نیفتادم.

 

و می تونم مدرکم رو بگیرم

و روباه چون نتونستم کاری کنم.

 

_ خب، ولی تلاشت رو کردی. همین کافی نیست؟

 

_ چرا. اما بابا خیلی چیزا فهمیدم ولی نتونستم ثابت کنم؟

 

_ مثلا چی؟

دلم پر بود. شروع کردم به تعریف ماجرای سروش برای بابام.

 

ولی ازش خواستم به مامان فعلا چیزی نگه.

 

خودش هم خیلی شوکه و متعجب و نگران شد.

 

اما خوشبختانه منطقی برخورد کرد.

 

حرفام که تموم شد گفت :

بابا بهت که گفتم. تو تلاشت رو کردی.

 

اینجور آدما خیلی خطرناکن.

معلوم نیست خلافکاره و اومده اونجا دنبال چیزی می گرده یا شده قایم.

 

یا ماموری چیزیه و توی ماموریته که گفته کارمون رو هم خراب نکن

 

یکی از این دو حالته. که در هر دو حالت هم گیر دادن بهشون خطرناکه

 

پس بچسب به کار و درس و برنامه هات.

 

و کلا فراموشش کن.

 

 

 

_ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟

 

حالا اگه پلیس باشن که هیچ

ولی اگه خلافکار باشن چی؟

 

من سکوت کنم ظلم نیست؟

 

در حق یه عده بی انصافی و کوتاهی نمی شه؟

 

معلوم نیست که دقیقا دارن چی کار می کنن.

 

ولی متاسفانه کسی پشتم رو نگرفت.

 

بیشتر هم سعی کردن سرکوب کنن.

 

_ می فهمم چی میگی بابا. اما چاره چیه؟

پای زندگی خودت و خانوادت وسطه.

 

من اگه جلو بیام کاری از دستم بر میاد؟

 

یکم فکر کردم دیدم نه. کاری از دستش بر نمیاد.

 

آه کشیدم و گفتم :

نه بابا. ولی همینکه باهام حرف زدید.

 

دلداری دادید و درکم کردید یه دنیا ارزش داره.

خیلی حالمو بهتر کرد

 

_ کاری نکردم بابا.

مراقب خودت باش. کمتر خودتو عذاب بده

 

تو به وظیفت عمل کردی. الان چیزی گردنت نیست.

 

گردن اونیه که این حرفا رو شنید و اعتنا نکرد.

و فقط گفت برو.

 

اصلا گردن اونیه که به اجبار تو رو توی این راه آورد

 

و خواب و خوراک رو ازت گرفت.

 

سر انداختم پایین.

_ از مازیار خبر نداری؟

4.5/5 - (41 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x