این مرد داد زدن و هوار زدن انگار بخشی از وجودش بود…
رز جواب نمیداد و فقط میخواست خلاص شه از این وضعیت و تقلا میکرد ولی میکاییل الان فقط جواب میخواست… امشب حال خوبی نداشتو کاش ببخیال رز میشد تا حقیقت های تلخ زندگی دختر پاک قصرو خراب نکند!
ولی خسته از تقلا های رز فکش رو ول کرد و تو یک حرکت با دو دستش تیشرت عروسکی رز رو از بالا تو تنش جر داد و محکم گرفتش و صدای ترسیده رز با اشک هایی که پی در پی روی صورت میریخت باعث نشد کوتاه بیاد و امشب به معنای کلمه دیوانه شده بود.
دستانش دور بدن نیمه برهنه رز پیچیده شد و فک رز رو دوباره محکم گرفت و صورت رز رو به زور روبه آینه برگردون و در گوش رز بدون ذره ای ملایمت لب زد:
– فرشته خانم پاک مهربون گشنه نموندی بفهمی یه آدم سر یه تیکه نون بیشتر میتونه چه کارا کنه…
مَزه ی نون کپک زدرو نچشیدی و حسرت طعم یه تیکه کباب تو بچگی رو دلت نمونده!
جات سفت و سخت نشده سرد نشده که بخوای برای یه ذره گرما آفتاب مهتابو باهم ببینی
توی خیابونا تو سرما با دستایی که از فرط سرما یخ زده گل رز پر خار دستت نگرفتی
گیر یه ذره دو ذره دارو نموندی که خودتو پهن کنی تو بغل مردای نامرد شهر
رز اشک میریخت و میکائیل فشار دستاشو بیشتر کرد و با حرص تمام و کنایه ادامه داد:
– فرشته ی پاک بال دار مهربون… اگه یکی ازینارو میچشیدی خودت بالاتو میچیدی میزدیشون به چوب حراج خب؟!
#پارت_164
×××
(فلش بک)
در آهنی زنگزده انبار رو باز کرد و همون لحظه نگاهش کشیده شد رو شیش دختری که با ترس به او خیره بودند.
خواست دهن باز کند که بگوید تا کسی نیامده همه از در پشتی بزنید به چاک اما به یک باره از پشت سرش جسم محکمی در سرش کوبیده شد!
چشمان پسرک سیاهی رفت و روی زمین کر کثیف روغنی انبار افتاد، سرش گیج رفت و با چشمانی که تار میدید نگاهش به دختری افتاد که در دستانش تکه چوبی بود.
چشمانش تار میدید و از ظاهر دختر فقط خال مشکی گوشه ی لبش دیده میشد…
گیج بود و توان نداشت روی پاهاش بیستد.
وَ همون لحظه صدای جیغ دختری بلند شد:
– بریم بریم دیگه منتظر چین؟
دختر ها سمت در دویدند و پسرک لاغر مردنی افتاده ی روی زمین توان نداشت بگوید اگر ببیننتون همین امشب هستو نیستتون رو ازتون میگیرند!
وَ هست و نیست این دختر ها چیزی جز دخترانگیشان نبود…
همه خارج شدند جز دختری که چوب به دست بالا سر پسرک ایستاده بود و بعد نگاه سنگینی خواست پشت سر دختر ها بیرون برود و ترجیح میداد تو فرار پشت سر بقیه حرکت کند اما ساق پایش به یک باره توی دستان پسر افتاده ی روی زمین گیر کرد!
ترسید و صدای پسرک این بار با لکنت بلند شد:
-نِ… نه…
#پارت_165
ساق پاش رو با ضرب از دست پسر بیرون کشید و همون لحظه صدای جیغ یکی از دخترها از بیرون به گوشش رسید!
ترسیده نگاهش رو به بیرون دادو پسرک به ضرب و زور بلند شد، دستش رو روی سر شکسته ی خونیش گذاشت و منگ لب زد:
– در پشتی!
با پایان جمله کوتاهش صدای جیغ و التماس های دختر ها از بیرون به گوششان رسید و پسرک به سختی ادامه داد:
– از چ.. چَپ برو و بزن ب..به چاک
دخترک گیج نگاهش میکرد و یک قدم به عقب برداشت و صدای عصبی پسر بلند شد:
– دِ برو دیگه!
همین حرف کافی بود برای دویدن و فرار دخترک!
وَ پسرک از سر درد شدید توان تکان خوردن نداشت و تکیه داد به ستون چوپی قدیمی انبار و چشمانش رو بست تا صدای جیغ دخترهایی که دخترانگیشان به باد میرفت رو نشنوه!
دو چیز هیچ وقت در سرش نمیرفت…
قتل، تجاوز!
وَ به جز این دو مورد هر کار دیگری رو اَعم از دزدی و قمه کشی و زور گیری و خیابون خوابی رو انجام داده بود و مگر چند سالش بود؟!
دقایقی گذشت و پسرک در همان حال مانده بود تا زمانی که یکی از هم تیمی هاش وارد انبار شدو خمار لب زد:
– میکائیل نمیخوای به پایین شکمت صفا بدی دادا؟
#پارت_166
نگاهش نشست روی هم سن و سال خودش بهروز…
بهروز هجده ساله ای که به کِراک معتاد بود!
کراکی که از یک نوجوون هجده ساله مترسکی لاغر با پوستی سیاه و پر آکنه درست کرده بود.
وَ آدم هایی که برای پول و قدرت بیشتر این جوان ها را به یه چیزی پا بند میکردن!
بهروز رو به کراک… دیگری رو به شیشه... آن یکی رو برای جای خوابو غذا…
یکی مثل میکائیل هم از بچگی بین این جماعت قد کشیده بود و برای ادامه ی زندگیش احتیاج داشت که بین اوباش باشد و هر دفعه از یه تیم به تیم دیگر برود!
جواب بهروز رو نداد و تار میدیدش، ضربه دخترک جذاب خال دار عجب کارساز بود و با این حال با خنده تلخی گیج لب زد:
– تو… چ..چرا نمیری دادا؟
بهروز بینیش و کشید بالا:
– شهوت تخ*ممه حاجی وقتی مادرمو سر همین کشتن!
مادر بهروز!
تن فروش اسلام آباد که سنگسار شد و مردم میگفتن تنش رو میفروخت چون شوهر نداشت ولی بهروزی که پدرشم معلوم نبود کیه میگفت ننه ی من تنشو میفروخت برای یک لقمه نون!
وَ چرا زندگی این آدم ها این قدر خاکستری رنگ بود؟
میکائیل نیشخند زد و همون لحظه دیگر نتوانست بیستد و سرش گیج رفت و افتاد.
#پارت_167
×××
(حال)
دستی به پشت گردنش کشید، نگاه خیرش رو از آینه روبه روش که انگار خاطراتش رو مثل فیلم سینمایی پخش میکرد گرفت و به دنیا واقعی پرت شد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش به رزی که جنین وار در گوشه اتاق روی سنگ ها دراز کشیده بود افتاد و دو خواهر شاید زیاد هم تفاوت نداشتن!
از رو تخت بلند شد و سمت رز رفت…
وَ رز سریع چشمانش رو بست و خودش رو به خواب زد.
انگار دیگر دوست نداشت حرف های میکائیل رو بشنود و جوابی هم ندهد!
میکائیلی که بالا سر رز ایستاده بود روی زانو هایش نشست و با دو انگشت خطی فرزی روی گونه ی دخترک کشید ولی رز عکس العملی نشون نداد.
میکائیل خط فرضیش رو به سمت پایین کشید و تا بالای سینه رز نوازش وار کشیدش و سرش رو سمت گوش رز برد و آروم لب زد:
– بازیگر ماهری نیستی چون…
یک پلکت حرکت میکنه!
دو خودتو هی منقبض میکنی!
سه کف دستت به شدت عرق کرده و ضربان قلبتو دارم میشنوم!
چهار الان چشمات باز میشه…
با پایان جملش دو انگشتش رو روی سینه ی رز کشید.
به ثانیه نکشید که رز چشمانش باز شد و سرش رو سمت میکائیل برگردوند دست میکائیل رو که حرمت شکنی کرده بود رو چنگ زد.
میکائیل نیشخند زد و رز با خشم نگاهش میکرد.
هر دو تو سکوت خیره هم بودند و تو تاریکی شب فقط نور مهتاب بود که از پنجره پیدا بود!
وَ بالاخره میکائیل سکوت رو شکوند و جدی لب زد:
– پاشو برو روی تخت!
#پارت_168
بدون این که نگاهش رو از چشمان میکائیل بگیره یا دستان میکائیل رو ول کنه جواب داد:
– چرا رو تخت تو باید بخوابم؟
مصمم جوابش رو داد:
– چون مِن بعد باید هر جا من کپه مرگمو میزارم بخوابی
چونه ی رز لرزید:
– چرا باید جایی که تو میخوابی بخوابم؟
نگاهش بین چشمان رز گشت و جواب داد:
– چون دیگه نمیزارم آرزو ها و خواسته هام سوخت بره… ازین به بعد قانونای زندگیمو هر طور که به نفعم تموم شه مینویسم میدونی چرا!؟ چون با قانونای نوشته شده دیگران زیادی سوخت دادم
با پایان جملش وقت تحلیل و تجزیه هم به رز نداد؛ دستش رو از دست دخترک بیرون کشید و به یک باره بلندش کرد!
وَ دست رز ناخواسته دستش چنگ شد روی پیراهن میکائیل…
همین که روی تخت فرود اومد قلبش مثل گنجشک در سینش تپید و چرا فکر و ذهنش یک دقیقه آرام نمیگرفت؟
میکائیل دست درازی نکند؟
با ترس به مردی که پیراهنش رو در میآورد خیره شد و آرام طوری که خودش هم شاید به زور شنید لب زد:
– ترو خدا…
ترو خدا چه؟!
حتی از گفتنش هم واهمه داشت…
#پارت_169
مثل گنجشک بارون زده میلرزید.
وَ میکائیل بدون توجه خیمه زد رو تن رز و با دست های مردونش موهای لطیف رز رو به بازی گرفت و لب زد:
– هیش… کاریت ندارم!
با پایان جملش لبش رو مستقیم روی گردن رز گذاشت اما نه بوسید نه گاز گرفت!
فقط نفس عمیقی کشید اما عطر تنش مثل همراز نبود…
اصلا انگار عطر تن هر فرد مثل اثر انگشتی متفاوت بود!
با این حال در خلسه ی آرامش بخشی برای ثانیه ای فرو رفت که صدای هق هق رز بلند شد و مثل صدای شکستن ظرفی ختشه روی روان میکائیل انداخت.
سرش رو بالا آورد و رز این بار تقلا کرد:
– ولم کن… میخوام برم ولم کن
ولش کند؟ نه
یک لیست از خواسته هایش آماده کرده بود و حالا که اولیش رو بدست آورده بود ولش کند؟!
جوابی نداد و رز به قدری تقلا کرد که میکائیل به پهلو خوابید و همزمان تن رز رو هم از پشت قفل تن خودش کرد و در گوش رزی که گریه میکرد لب زد:
– گفتم کاریت ندارم با این تقلا کردنات بدتر داری تحریکم میکنی
وَ همین جمله کافی بود تا رز ثابت و بدون تقلا آرام بگیرد.
نفس نفس میزد و میکائیل سرش رو تو موهای رز فرو کرد و نفس عمیقی کشید و صدای اعتراض رز بلند شد:
– ترو خدا ولمکن معذبم
میکائیل گوش نداد و نفس عمیق دیگری کشید:
– عطر تنت بو خوب میده اما موهات بوش خیلی بهتره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام وقت بخیر این رمان من تازه دو روزه میخونم خواننده به خودش جذب میکنه ولی بنظرم یکم شخصیت میکائیل زیادی مغروره البته گذشته اشو که کامل نگفت ولی تجربه ثابت کرده ۹۹ درصد کسایی که مغرورن بچگی سختی داشتن
سلام خوبی فاطمه جان نی نی دنیا اومده به سلامتی قدمش مبارک باشه😍