رمان دونی

 

 

 

 

و میکائیل دیگر درنگی نکرد و فرز قبل از این که خیلی دیر شود سمت شخم زن قرمز رنگ دستی جهشی زد.

 

دسته اش را در دستش گرفت و سمت مردی که کم از غول بیابونی نداشت و چاقوی کوچک جیبی‌اش را در می‌‌آورد حمله کرد‌ و همین که مرد چاقوی تیزش را بالا آورد، تا به خودش بیاید میکائیل با قسمت دندونه دار شخم زن محکم به دست مرد و سینه ی مرد کوبید!

 

نتیجه ی ضربات محکمش باعث فریاد دردناک مرد و افتادن چاقو کوچک تیز از دستش شد ولی کرد غریبه هم سریع به خودش آمد و اون هم سمت میکائیل با فریادی حمله ور شد، طوری که شخم زن قرمز از دست میکائیل افتاد و مرد اون رو به شدت به سمت عقب هول داد.

 

از شدت هول دادن مرد غول بیابونی میکائیل روی زمین افتاد و از درد چشم هایش را روی هم فشرد و همان لحظه لگد محکمی داخل شکمش زده شد و صدای فریادش با صدای جیغ بنفش رز بلند شد.

 

هنوز درد شکمش را کامل درک نکرده بود که ضربه ی پای محکمی داخل صورتش زده شد و این بار از درد به خودش پیچید و سوتی در گوشش زده شد.

 

شکسته شدن استخوان های بینیش و جاری شدن خون را حس می‌کرد و متوجه شد رز سمت مردی که صد برابرش بود حمله ور شد و صداهای نامفهوم دخترک را می‌شنید:

– بی شرف کشتیش ولش کن ولش کن…

 

و مرد موهای کوتاه رز را در مشتش محکم گرفت و اسم فرد دیگری را فریاد زد:

– هـــادی… هـــادی؟! بیا پیداشون کردم

 

و در گوش رز با لحن منفوری ادامه داد:

– جوون تو چرا گریه می‌کنی به تو که قرار خوش بگذره خوشگلم

 

#پارت_230

 

این بار صدای گریه های ترسیده دخترک به گوش میکائیل رسید و با تمام گیجی و درد تنش با سختی بلند شد.

 

و از پشت سر، غول بیابونی که در گوش رز الفاز رکیک رو‌ هم پشت سر هم ردیف کرده بود را گرفت و به عقب کشیدش و زورش را داشت!

 

به قدری از بچگی کتک خورده بود و تنش زخم شده بود که پوستش کلفت شده بود و همین که مرد را به عقب کشید مشتی محکم در صورتش کوبید.

 

مرد از شدت ضربه میکائیل کمی عقب عقب رفت و حالا از بینی او هم خون چکه می‌کرد و با حرص خیره به میکائیل شد و میکائیل تف پر خونی را جلوی پایش انداخت و غرید:

– نترس چاقال منم نمی‌زارم ناکام از دنیا بری بگو خب

 

و مرد غریبه بدون در نظر گرفتن میکائیل سمت رز هجوم برد

هر دو خوب می‌دانستن اگر دستش به دخترک برسد میکائیل باید غلاف کند؛ پس قبل از هر کاری رز را گرفت و به عقب پرتش کرد و فریاد زد:

– بـــــــــــــــرو

 

جوری هولش داد که رز به شکم روی زمین افتاد و کل تنش تیر کشید و تمام دستانش به زمین سابیده شدند!

 

ناله ای کرد و با درد سرش را بالا آورد و در نگاه اول چشمش روی چاقوی تیز کوچکی که جلوی رویش بود و برق می‌زد زوم شد ولی هنوز از اتفاقات پیش آمده گیج بود و تو تاریکی شب به میکائیل زخمی که با مرد غریبه در گلاویز بود خیره شد…

 

در خاک می‌غلتیدند و به یک دیگر به قصد مرگ مشت می‌زدند و صدای پایی که به سمتشان می‌دوید خبر می‌داد یار این غول بیابونی در راه است!

 

#پارت_231

 

و رز دیگر درنگ نکرد و کمی به خودش آمد.

از جایش بلند شد و چاقوی جیبی جلوی رویش رو هم برداشت و ذهنش دستور فرار را اعلام کرد.

خود میکائیل هم گفته بود فقط برو پس‌…

 

پس دوید، سمت شالیزار و خوشه های برنجش با تمام توانش دوید.

نفس نفس می‌زد و ناخواسته گریه می‌کرد و تیزی برگ برخی علف های بلند دستان و صورتش را زخمی می‌کردند و پایش داخل زمین گلی هی فرو می رفت!

 

خواست به پشت سرش نگاهی بیندازد اما یاد این افتاد که میکائیل تاکید کرد حتی پشت سرت‌ رو هم نگاه نمی‌کنی… پس فقط دوید!

 

می‌دوید و نفس نفس می‌زد و دسته ی چاقو را محکم می‌فشرد و اشکانش از صورتش پاک نمی‌شدند و فقط می‌خواست دور شود که صدای تیری در محوطه باز پیچید و این بار ایستاد…

 

مات زده با تردید برگشت.. نه ای گفت و روی زانو هایش فرود آمد

و فقط یک کلمه را ناباور لب زد:

– میکائیل…

 

باید برمی‌گشت؟

اگر برنمی‌گشت رفیق نیمه راه بود؟

ولی آنان که باهم دوست نبودند بودند؟!

اصلا برمی‌گشت چه کاری از دستش بر می‌آمد؟

 

دستانش را روی خاک گذاشت و خاک را فشرد و سوال آخری که میکائیل از او پرسیده بود در سرش تکرار شد:

(من شبیه کسایی نیستم که می‌تونی دوستشون داشته باشی؟)

 

هق هقش شکست و به آسمون خیره شد.

آسمونی که نم نمک باران را داشت و اگر آن قطره ی مزخرف بی موقع روی گونه ی رز نمی‌افتاد صدایش هم در نمی‌آمد!

 

چشمانش را محکم باز و بسته کرد و با تردید از جایش بلند شد…

و این بار بدون این فکر‌ کردن راه آمده اش را برگشت و تو راه برگشت و فقط دسته ی چاقو را محکم می‌فشرد!

 

#پارت_232

 

پس برگشت!

آرام قدم برداشت و رسید سر جای اولش…

پشت فرغونی در تاریکی که ازش ترس داشت گم شد از چشم دو مردی که بالای سر میکائیل ایستاده بودند.

میکائیلی که ناله هایش نشان از زنده ماندنش می‌داد ولی انگار او هم از خون و استخان بود و کم آورده بود…

 

و صدای خش دار یکی از مرد ها بلند شد:

– بدون دختره مسعود مارو می‌کشه!

 

مسعود که بود؟!

رز گوش تیز کرد و غول بیابونی لب زد:

– من میرم پی این دختره زیاد نمی‌تونه دور شده باشه فقد بپا این تخم جنم نفس آخرشو نکشه یه جوری تا ویلا زنده بمونه

 

گفت و قدم برداشت سمت مخالف رز…

قطعا فکر نمی‌کرد دخترک به جای این که سمت بافت روستا فرار کند و کمک بخواهد برگدد… دخترک چموش!

 

حالا رز بود که در ذهنش دو دو تا چهار می‌کرد؛

پس مسعود نامی او و میکائیل را زنده می‌خواست.

البته میکائیل را شک داشت وقتی در حد مرگ کتکش زده بودند.

باید میکائیل اسیر شده را هم نجات می‌داد و مگر در تمام قصه ها مرد ها با اسب سفیدشان دختر هارا نجات نمی‌دادند؟

 

همین طور که ذهنش آشفته بازار بود، ناخواسته هم دوست داشت گریه کند، جیغ بزند یا چشمانش را محکم ببندد.

چشم ببندد و بخوابد و فردا صبح که بلند شد ببیند همه چیز خواب بوده است تا با خیالی راحت کنار خاله‌ی عزیزش صبحانه ی مورد علاقه اش سرشیر و عسل بخورد…

 

#پارت_233

 

و ذهن انسان عادت دارد موقع بحران به جای حل آن از او فرار کند و رز هم در افکارش داشت غرق می‌شد اما صدای ناله ی میکائیل که بلند شد به خودش آمد و نگاهش نشست رو مرد اسلحه به دستی که پای راستش را روی صورت میکائیل گذاشته بود و رز تازه فهمید هیچ چیز خواب نیست…

دیر بجنبد خودش هم گیر می افتد.

اما چه می‌کرد؟

مرد اسلحه داشت!

اما آنها هر دویشان را زنده می‌خواستند و باید ریسک می‌کرد؟

ناخواسته باز یاد جمله ی میکائیل افتاد:

(ریسک نکنی همیشه باختی)

 

نفس عمیقی کشید و مرد بالا سر میکائیل رو دو پایش نشست و با یک دستش موهای میکائیل را به عقب کشید و گفت:

– چطوری بچه جن؟

 

و رز دیگر نیستاد و تو‌‌ آن لحظه تصمیمش را گرفت!

سمت مرد با کمترین سر و صدا حرکت کرد و صدای نم باران هم کمک حالش بود برای این که مرد اسلحه به دست صدای قدم هایش را نشنود.

و صدای میکائیل با کمترین ولوم به گوش رز رسید:

– خوب حروم‌زاده!

 

مرد قهقهه ای زد و حواسش نبود به دختری که چاقوی تیزی را در دستش می‌فشارد سمتش قدم بر می‌دارد.

موی میکائیل رو بیشتر به سمت بالا کشید:

– از اینم بهتر میشی

 

نگاه رز نشست روی دستان مردی که موی میکائیل را می‌کشید و در دلش مرور کرد فقط او حق دار موهای میکائیل را بکشد یا بکند… دلیلش هم بماند برای بعد اما این مرد حق ندارد چنین کند!

 

دندان هایش روی هم چفت شد و قدم دیگری برداشت و در فکر بود تیزی چاقو را‌‌ روی گردن مرد بگذارد و اسلحش را بخواهد و شاید فکر خوبی نبود اما تنها راه حلی بود که به ذهنش می‌رسید و قدم بعدی را برداشت اما پایش روی تکه چوبی رفت و صدای شکستن چوب بلند شد!

 

#پارت_234

 

و رز قلبش هری ریخت و میکائیل با وجود درد تن و صورتش همان لحظه محکم قبل از این که مرد اسلحه به دست به خودش بیاید با صورت و بینی شکسته اش کوبید در صورت مرد!

 

جوری که هم صدای هوار خودش از درد بلند شد و بینیش دوباره به خون ریزی افتاد هم صدای داد مرد از درد بلند شد و رز فقط ذهنش یک دستور داد…

 

دوید سمت مردی که بینیش را گرفته بود و همین که مرد صورتش سمتش برگشت و اسلحش را خواست بلند کند چاقوی تیز بود که توسط دست رز بالا رفت و محکم فرو رفت در گردن مرد!

 

نه یک بار نه دوبار نه سه بار… پشت سر هم جیغ می‌زد و چاقو را فرو می‌کرد در گردن مرد تا جایی که جسم بی جان مرد افتاد روی زمین و حالا به خودش آمد…

 

دستانی خونی، لباسی خونی، قطرات خونی که روی صورتش ریخته بودند و چاقوی تیزی که هنوز در دستش بود!

و مردی که با چشم های باز روی زمین افتاده بود و گردنش غرق خون بود و هنوز اسلحش در دستش بود!

 

و رز نفس نفس می‌زد و هنوز درک این که چه کرده رو نداشت، حتی گریه نمی‌کرد و فقط بهت زده و ناباور بود…

 

چاقوی تیز را زمین انداخت و دست خونیش را به لباسش تند تند کشید ولی پاک نمی‌شد و چشم از صورت آن مرد مرده هم نمی‌توانست بردارد!

و دهنش مثل ماهی باز و بسته می‌شد و انگار توضیحی می‌خواست به مردی که دیگر جان نداشت بدهد اما زبانش توانایی گفتن کلمه ای را نداشت…

 

#پارت_235

 

میکائیل با درد روی خودش نشست و دستش را روی دنده ی شکسته شدش که درد امانش را بریده بود گذاشت و نفس نفس زنان به تصویر سیاه رو به رویش خیره شد!

 

سیاهی و سفیدی دو بعدی که تمام انسان ها درون خودشان دارند و مدام سر ستیز دارند با یک دیگرو هر کدام به دیگری چیره شود ذات انسان مشخص می‌شود و شاید رز امشب زیادی در تاریکی ماند!

شاید هم بخش سیاه انسان ها همیشه پر قدرت سر جایش ایستاده و فقط لباس سفیدی را پوشیده.

 

نگاهش روی رز نشست و خوب‌ حس و حالش را درک می‌کرد… کشتن آدم ها برای اولین بار مثل جنون در سرتا سر تنت می‌پیچد و تازه می‌فهمی ابلیسی وجود ندارد بلکه هر کدام از انسان ها درونشان یک ابلیس پنهان دارند و این که توانایی شیطان شدن رو داشته باشی خیلی ترسناک است اما…

وقتی قدرت وسوسه انگیز شیطان را بچشی در آینه خیره به خودت می‌گویی من ابلیسم؟!

نه!.. من ابر انسانم همین!

 

میکائیل نفس عمیقی کشید و پهلوی شکستش تیر وحشت ناکی کشید و آرام و پر درد صدایش کرد:

– رز

 

نم باران با قطرات خون روی صورتش مخلوط شده بود و از او تصویری مثل فرشته ی مرگ ساخته بود.

نگاه ناباور و ترسیده اش را به میکائیل داد و میکائیل دوست داشت داد بزند مگر نگفتم برو و نیا؟ نگفتم پشت سرت رو هم نگاه نکن؟ چرا هیچ وقت به من گوش نمی‌کنی؟!

 

اما به سختی لب زد:

– چیزی… نیست!

 

رز تند سری به معنی تایید تکون داد و اشاره ای به جنازه‌ی روی زمین کرد:

– ک.. کشتمش!

 

#پارت_236

 

جوابی نداد.

الان وقت این حرف های تلخ نبود و میکائیل به هر جان کندنی بود بلند شد و اسلحه مرد مرده را برداشت و دست یخ زده ی خونی رز را گرفت و کشیدش سمت خانه ی خاله و رز تا لحظه ی آخر نگاهش به جنازه ی روی زمین بود…

 

میکائیل هم دیگر نای قدم برداشتن نداشت!

اما به قول خیلی ها سگ جان بود وگرنه تیری که در بازویش خورده بود و شکستگی دنده اش و صورت داغانش باید نفس را از او می‌گرفت.

 

 

وارد خانه شدند و نگاهش روی پیر زنی که وسط خانه افتاده بود و قسمت لباس سینه اش پر از خون بود خیره شد.

چشم هایش رو از درد روی هم فشرد و به دیوار تکیه زد.

رز بالا سر خاله ی مادریش به زانو افتاد و چرا گریه نمی‌کرد؟!

 

تجربه به میکائیل نشان می‌داد گریه نکردن آدم ها وقت هایی که گریه لازم است خیلی ترسناک است.

 

دخترک دستانش را روی صورت پیر زن نوازش وار کشید و سرش را خم کرد و خیره در چشم های خاله اش لب زد:

– خاله؟ ترو خدا بیدارم کن!

خاله دارم کابوس می‌بینم بیدارم کن!

خاله قول میدم دیگه دنبال غازات ندوام اذیتشون نکنم بیدارم کن!

 

– رز…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

آخی دلم ی جوری شد

Sana
Sana
6 ماه قبل

کاش زودتر پارت بعد میومد😪😪

Mana goli
Mana goli
6 ماه قبل

فکر نمی‌کردم اینجوری بشه🥺

حنا
حنا
6 ماه قبل

خیلی غمگین بود…
خیلییی

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x