رمان رز های وحشی پارت 36 - رمان دونی

 

 

 

 

سیگار را که بین لب هایش می‌گذاشت و کام می‌گرفت تلخی سیگار و درد دنده ی شکسته شده اش امانش را می‌بریدند ولی او مصرانه باید سیگارش را تمام می‌کرد.

انگار درد کشیدن و مزه ی تلخی چشیدن رو دوست داشت!

 

تلخی ها بهتر از هر چیزی در خاطر آدم ها می‌مانند…

و درد ها هم بهتر از هر چیز دیگری آدم هارو قوی می‌کنند…

 

این دو اصل رو میکائیل بهتر از هر کس دیگری تجربه کرده بود…

ولی تنهایی، امان از احساس تنهایی!

احساس تنهایی داشتن آدم هارو درهم می‌شکند.

 

کامی دیگر از سیگارش گرفت و دنده اش وحشتناک تیر کشید اما داد نزد فقط چشمانش را محکم بهم فشرد و همون لحظه کسی به در چندباری کوبید و بدون اجازه ای در را باز کرد.

 

عطر رز زودتر از خودش رسید و میکائیل فهمید دخترک مهربان بازیش گل کرده، کلافه چشم باز کرد و نگاهش را به درگاه در داد اما با دیدن سینی داخل دست رز از گفتن حرفی اجتناب کرد…

شیر و کیک!

در سینی لیوان شیری و کنارش تکه ای کیک بود!

 

نگاهش را به صورت رز داد و رز با نیم نگاهی به سیگار دست میکائیل لب زد:

– فکر کردم تنها نباشی بهتر

 

نگاهش را گرفت:

– برو بیرون

 

نرفت؛ بلکه سمت میکائیل حرکت کرد و سینی را روی میز کنارش گذاشت:

– نمیرم‌ مگه این که پاشی با تیپا بیرونم کنی که بعید می‌دونم در حال حاضر بتونی

 

#پارت_274

 

میکائیل کام دیگری از سیگارش کشید، تک تک سلول های بدنش از درد فریاد زدند اما او باز هم به روی خود نیاورد:

– حوصله ندارم

 

– فکر‌ کردی من دارم؟

 

و با پایان حرفش پاکت سیگار را از روی میز برداشت و یک نخ سیگار بیرون کشید و همین حرکت توجه میکائیل را به خودش جلب کرد.

 

 

سیگار را میان لب های ترک خورده اش گذاشت و فندک یزدان را سمت سیگار برد ولی قبل از این که به سیگارش آتیش بزند صدای میکائیل توجهش را جلب کرد:

– نکش!

 

سیگار را از میان لب هایش برداشت و به حالت مسخره آمیزی گفت:

– چرا نکشم نکنه ضرر داره؟

 

نگاهش روی لب های رز نشست:

– از آدمای سیگاری خوشم نمیاد

 

– پس چرا خودت میکشی؟ نکنه چون مردی فرق داره؟

 

نه این چرت و پرت ها که سیگار فقط برای مرد هاست و وجهه ی دختر را لکه دار می‌کند بماند برای افراد کم سواد!

هر آدم عاقلی می‌داند چیز بد مرد و زن ندارد و بد، بد است و تمام.

 

دوست نداشت رز سیگار بکشد و غرید:

– اول بد بده جنسیت نداره… دوم من سیگاری نیستم که ره به ره و کو* به کو* سیگار بکشم، من خودم وقتایی که لازم بدونم به دلایل خودم سیگار می‌کشم!

 

#پارت_275

 

رز شانه ای انداخت بالا… خدای لجبازی کردن بود نه؟

– منم الان لازم می‌بینم به دلایل خودم سیگار بکشم مگه این که تو‌ همین الان سیگارتو‌ خاموش کنی و نکشیش

 

میکائیل اهل باج دادن نبود پس نیشخندی زد:

– جهنم بکش!

 

این حرف یعنی سیگارم را خاموش نمی‌کنم و رز هم معطل نکرد، سیگارش را آتش زد و اولین کام تمام عمرش را گرفت.

 

تلخ بود!

طوری که گلویش را زد و‌ چند بار سرفه کرد، میکائیل هم با اخم خیره به دیوار روبه رویش بود!

 

دوست نداشت رز سیگار بکشد، اصلا او قرار بود فقط شیرین قصه بماند پس نباید تلخ می‌شد…

نگاهش را به رز داد که سیگارش را باز سمت لب هایش می‌برد و این بار میکائیل دیگر اجازه‌ی کام دیگر به دخترک نداد و بدون حرف سیگارش را روی میز با حرص تمام خاموش کرد.

 

و رز هم با مکثی‌ سیگارش را کنار سیگار میکائیل خاموش کرد و نگاهش روی سیگار خاموش شده اش ماند که صدای میکائیل به گوشش خورد:

– دیگه نمی‌کشی فهمیدی؟!

 

جوابی نداد و میکائیل سکوتش را بر حسب قبول کردنش گذاشت و ادامه داد:

– حالام یالا برو گفتم حوصله هیچ کسو ندارم

 

رز جوابی نداد و میکائیل بد عنقیش را سر رز خالی کرد:

– د نزار این دهن بی چاک و چوک من باز شه… حرف آدم‌ بفهم الان می‌خوام تنها بمونم لجبازی نکن برو بیرون تا حرفی بهت نزدم

 

توجه ای نکرد، مثل مادری که فقط خوب بچش رو می‌خواهد لیوان شیر را برداشت و سمتش برد:

– هیچی نخوردی

 

میکائیل از این که رز حرفش را نمی‌شنید حرصی می‌شد، الان فقط خلوت با خودش را می‌خواست و خیلی ناخودآگاه زیر دست دخترک‌ زد!

 

#پارت_276

 

مقداری شیر از لیوان سر ریز شد و رز دستش را عقب کشید و میکائیل غرید:

– چرا نمی‌فهمی رز؟ دارم میگم… آخ!

 

دنده اش تیر کشید و چشمانش را کلافه بست… و واقعا چرا نمی‌فهمید میکائیل عادت ندارد درد هایش را با کسی تقسیم کند؟

 

میکائیل خواست چشم باز کند و دق و دلیش را سر رز به طور کامل خالی کند اما حرکت نرم دست دخترک بین موهایش معادلاتش را بهم ریخت!

 

تماس انگشت های رز بین موهایش مثل آرام‌بخشی آرامش کرد و دوست نداشت چشم باز کند و رز با لبخندی کوچکی بر لب زد:

– حتما می‌دونی وقتی که چهار پنج سالم بود و همراز پونزده شونزده سالش بود مامان بابام مردن… من خیلی یادم نمیاد خاطراتشونو فقط یه چیزای کوچولو یادمه اما اینو خوب یادمه که وقتی بهونه گیری می‌کردم مامانم این کارو می‌کرد و من ساکت می‌شدم…

حتی وقتی بعدش بهونه ی مامانمو یا بابامو می‌گرفتم همراز این کارو می‌کرد تا ساکت شم

 

اخمی بین ابروهای میکائیل نشست… او داستان زندگی آن هارا از بر حفظ حفظ بود!

داستان زندگی که همراز ده ها بار آن را برای میکائیل تعریف کرده بود.

 

دو خواهر با اختلاف سنی نزدیک یازده سال بودند که یک شب شوم زمستانی، پدر مادرشان را بر اثر گاز گرفتگی از دست می‌دهند!

آن موقع بود که دو خواهر پیش تنها قوم و خویششان عمو زنعمویشان نقل مکان می‌کنند…

اما آنها هم وضع مالی مناسبی نداشتند و همراز همان موقع ها درس و مشقش را ول می‌کند و می‌چسبد به کار های گوناگون و فکر و ذکرش فقط می‌شود پول و آرزو هایش…

 

#پارت_277

 

از کار کردن در کارگاه های تولیدی لباس تا گل فروختن داخل چهار راه ها شروع می‌کند اما…

اما او دختری بلند پرواز بود و حاضر بود برای این که از بدبختی و فلاکت نجات پیدا کند و بع رویا های شیرنش برسد دست به هر کار و هر چیزی بزند…

و ترسی هم از هیچ‌چیزو هیچ کس نداشت!

همراز تنها یک عقیده داشت آن هم این بود که گرگ نباشی بره ای و در نهایت یا می‌درنت یا سرتو بیخ تا بیخ می‌برند…

 

میکائیل چشمانش رو باز کرد و خیره به صورت رز شد که با غم دستش را میان موهایش می‌کشید و چشمان باز میکائیل را که دید ناخواسته ادامه داد و درد و دل را آغاز کرد:

– اون موقع ها خاله ی مادریم گفت رز و بده من بزرگ می‌کنم اما همراز نزاشت، گفت بلدم چطور خواهرمو بزرگ کنم ولی خب… بلد نبود!

 

– همراز هیچ وقت بلد نبود آدمارو دوست داشته باشه!

 

رز شانه ای انداخت بالا:

– آره… هیچ جای زندگیم نبود و هر روز خدا ازم دور و دورتر می‌شد و بعد ها حضورش فقط با پر شدن کارت عابربانکم معلوم می‌شد…

می‌دونستم تو‌ کاراش نباید دخالت کنم

می‌دونستم یه زندگی پر رمز و راز داره

و اینم می‌دونستم منو اون مثل خواهرای معمولی نیستیم پس هیچ اعتراضی نمی‌کردم؛

تنهایی قد کشیدم و اعتراضیم نداشتم

ولی یه شب بعد چند ماه اومد خونه و سر وضعش اصلا خوب نبود، حالشم درست و طبیعی نبود!

ولی اون شب با همه ی روزای دیگه فرق داشت!

انگار خسته بود…

یه لباس مشکی براق مهمونی طور تنش بود اما لباسش پاره شده بود و کل تن و صورت و بدنش کبود شده بود!

روی صورتش رد انگشت بود کنار لبش زخم بود!

انگار که کسی زده بودتش و همراز اون روز فقط تو بغلم زار زد… تعریف نمی‌کرد چی شده ولی دلم براش خیلی سوخت و کنارش فقط اشک ریختم

 

#پارت_277

 

از کار کردن در کارگاه های تولیدی لباس تا گل فروختن داخل چهار راه ها شروع می‌کند اما…

اما او دختری بلند پرواز بود و حاضر بود برای این که از بدبختی و فلاکت نجات پیدا کند و بع رویا های شیرنش برسد دست به هر کار و هر چیزی بزند…

و ترسی هم از هیچ‌چیزو هیچ کس نداشت!

همراز تنها یک عقیده داشت آن هم این بود که گرگ نباشی بره ای و در نهایت یا می‌درنت یا سرتو بیخ تا بیخ می‌برند…

 

میکائیل چشمانش رو باز کرد و خیره به صورت رز شد که با غم دستش را میان موهایش می‌کشید و چشمان باز میکائیل را که دید ناخواسته ادامه داد و درد و دل را آغاز کرد:

– اون موقع ها خاله ی مادریم گفت رز و بده من بزرگ می‌کنم اما همراز نزاشت، گفت بلدم چطور خواهرمو بزرگ کنم ولی خب… بلد نبود!

 

– همراز هیچ وقت بلد نبود آدمارو دوست داشته باشه!

 

رز شانه ای انداخت بالا:

– آره… هیچ جای زندگیم نبود و هر روز خدا ازم دور و دورتر می‌شد و بعد ها حضورش فقط با پر شدن کارت عابربانکم معلوم می‌شد…

می‌دونستم تو‌ کاراش نباید دخالت کنم

می‌دونستم یه زندگی پر رمز و راز داره

و اینم می‌دونستم منو اون مثل خواهرای معمولی نیستیم پس هیچ اعتراضی نمی‌کردم؛

تنهایی قد کشیدم و اعتراضیم نداشتم

ولی یه شب بعد چند ماه اومد خونه و سر وضعش اصلا خوب نبود، حالشم درست و طبیعی نبود!

ولی اون شب با همه ی روزای دیگه فرق داشت!

انگار خسته بود…

یه لباس مشکی براق مهمونی طور تنش بود اما لباسش پاره شده بود و کل تن و صورت و بدنش کبود شده بود!

روی صورتش رد انگشت بود کنار لبش زخم بود!

انگار که کسی زده بودتش و همراز اون روز فقط تو بغلم زار زد… تعریف نمی‌کرد چی شده ولی دلم براش خیلی سوخت و کنارش فقط اشک ریختم

 

#پارت_278

 

و میکائیل آن شب را خوب یادش بود و می‌دانست چه شده بود و چه گذشته بود!

لباس مشکی براق!

جای انگشت هایی‌ که با ضرب روی صورت دخترک خورد و کبودی های تن و صورت همراز!

خب زیادی این صحنه برایش آشنا می‌آمد و دستانش کمی مشت شد.

ولی سکوت کرد و از خاطره تلخ و شیرین آن شب چیزی نگفت و رز ادامه داد:

– می‌دونی اصلا آروم نمی‌شد معلوم نبود چش بود هر چقدر می‌گفتم بگو‌ چیشده می‌گفت هیچی تو فقط زندگیتو کن

 

نیشخندی زد:

– می‌گفت جای من زندگی که دوست داری رو بکن!

هی همینو تکرار می‌کرد… من اون جا فهمیدم خواهرم خیلی داره زجر می‌کشه خیلی…

هر کار کردم گریش بند نمی‌اومد اما یهو یادم افتاد موهاشو نوازش کنم!

نوازش کردمو‌ آخر سر تو بغلم خوابش برد و با خودم گفتم دیگه نمی‌زارم همچین اتفاقی برای خواهرم بیفته، نمی‌زارم بره باید برام توضیح بده چی شده باید کنارم اصلا زندگی کنه…

باید مثل دوتا خواهر معمولی باهم بریم بیایم باید باهم درد و دل کنیم

تو همین رویا های بچه گونه ی قشنگ خودم بودم که کنارش خوابم برد اما صبح که پاشدم نبود…

رفته بود و حتی جوابمم نمی‌داد و نزاشت بهش نزدیک شم

ماه ها بعدش پیشم اومد و وقتیم اومد هیچی به روی خودش از اون شب نیاورد و تقریبا دو کلمه بیشتر باهام حرف نزد!

 

نوازش دستش بین موهای میکائیل متوقف شد:

– می‌دونم بد شده ولی دوست ندارم براش اتفاقی بیفته!

 

#پارت_279

 

این جمله را با رنگ و بوی التماس گفت و میکائیل از یاد خاطرات چشمانش را محکم بازو بسته کرد و آرام طوری که خودش هم به زور شنید لب زد:

– منم دوست ندارم!

 

هنوز جو‌ عجیب و غریب بینشان را درک نکرده بود که در اتاق به صدا آمد و کمی بعد قامت یزدان بود که در جایگاه در نمایان شد نیم نگاه معنی داری به رز کرد و خطاب به میکائیل گفت:

– دیگه وقتش که برم… فقط گفتم بپرسم مکانش کجا باشه؟!

 

میکائیل زرنگ تر این حرف ها بود که معنی مفهوم صحبت یزدان را نفهمد.

نیم نگاهی به رز که به نقطه ی نامعلومی خیره بود و اصلا در این دنیا نبود کرد و آرام صدایش زد:

– رز؟

 

نگاهش نشست روی میکائیل…

میکائیل خیره در چشم های دخترک با ناراحتی لب زد:

– جسد خالتو کجا خاک کنیم؟

 

انگار به رز برق چند ولتی وصل کردند که خشکش زد و مات ماند.

جوابی به سوال میکائیل نداد و انگار سوالش را اصلا نشنید؛ انگار عجیب ترین خبر عمرش را شنیده بود و میکائیل بار دیگری صدایش کرد ولی این بار بغض رز به شدت ترکید!

 

از ته دل زار می‌زد و انگار حالا که میکائیل این سوال را کرده بود فهمیده بود هیچ چیز خواب نیست!

انگار تازه همه چیز را پذیرفت…

مرگ خاله اش، قاتل شدنش، خواهر بهوش آمده اش، و حتی شاید عاشق شدنش!!

و وای بر عشقی که از سیاهی نشأت می‌گیرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

سلام چرا دیگه پارت جدید نمیاد

Prm:)
Prm:)
6 ماه قبل

کاش ارزش رمان هاتون رو با پارت گذاری نامنظم پایین نیارین

Parnian Taleb Ahmadi
Parnian Taleb Ahmadi
6 ماه قبل

الهی.. ناراحت شدم برای رز🥺

Sana
Sana
6 ماه قبل

پارت نداریم؟ 😪

همتا
همتا
7 ماه قبل

دلم سوخت نمیدونم این پارت گریه دار بود یا من خیلی حساس شدم

P:z
P:z
7 ماه قبل

مگه آدم یه بار عاشق نمیشه فقط؟
پس الان چرا رز هم عاشق اون چشم آبیه ست هم میکائیل؟

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  P:z
7 ماه قبل

میکائیل هم قبلا عاشق همراز بود الان عاشق رز شده پس نتیجه میگیریم ادم یه بار عاشق میشه حرف درستی نیست😂

سارا
سارا
پاسخ به  خواننده رمان
7 ماه قبل

برحسب گفته های میکائیل ورز دقیقا”😂

P:z
P:z
پاسخ به  خواننده رمان
7 ماه قبل

درسته حرفتون
من تا الان فکر میکردم که عشق واقعی رو یه بار فقط میشه تجربه کرد

علوی
علوی
پاسخ به  P:z
7 ماه قبل

آدمی‌زاد سالی یک تقویم بسشه. سالی یکی! اما تقویم سال پیش، به درد امسال نمی‌خوره.

P:z
P:z
پاسخ به  علوی
7 ماه قبل

بله درسته🌻

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x