رضا با صدایی که از شدت نگرانی بم شده بود ،گفت :
– چرا روی گردن خودت ؟ با هم درستش می کنیم ! من که نمی ذارم نامزدت رو ازت بگیرن !
شهاب کوتاه خندید … باز همان حرف های همیشگی ! اداهای شیرینِ والدین مهربان بودن … قربان صدقه رفتن های توخالی … ولی در باطن هنوز همان پدر و مادر تاکسیک و سلطه گر !
هیچ چیزی درست نمی شد ! بیست و چهار سال صبر کرده بود … می دانست چیزی درست نمی شود !
صدای اس ام اس موبایلش که بلند شد … فکر کرد شاید آیدا جوابش را داده ! … ولی آیدا نبود ، یک شماره ی ناشناس بود .
– بیا دم در !
می دانست از طرف عماد است . نمی خواست او را منتظر نگه دارد . از طرفی … دیگر حرفی برای گفتن نداشت ! … دست گذاشت روی زانویش و برخاست .
– من دیگه برم !
پدرش همراه او از جا بلند شد … مادرش به هق هق افتاد .
– کجا می ری ؟ شهاب کجا می ری ؟!
رضا به شایان علامت داد که مراقب سوده باشد و آرامش کند . شهاب تنها یک خداحافظی ساده گفت … شادی را که مقابلش ایستاده بود پس زد و به سمت در خروجی رفت . تنها کسی که پشت سرش آمد ، رضا بود . دم در پرسید :
– حرف بزنیم تنهایی ؟!
هنوز صدای گریه ی سوده می آمد . شهاب کفش هایش را به پا زد :
– امشب نه !
در صدایش چیزی بود که باعث میخکوب شدن رضا شد . شهاب به صورت پدرش نگاه کرد و متوجه شد از شدت ناراحتی رنگ باخته ! گفت :
– خداحافظ !
و در را روی صورت رنگ باخته ی رضا بست .
#سال_بد ❄️
#پارت_392
پله ها را تند و تند پایین رفت . پشت در واحد عمو اکبر صبر کرد . دلش پر می زد برای دیدن آیدا … ولی می دانست عمو اکبر اوقات تلخی می کند !
دوست نداشت احترام بینشان زیر سوال برود !
از جلوی در کنار رفت و وارد حیاط شد . می دانست که آیدا خبر دارد که او به خانه سر زده … پیامش را سین کرده بود ،اگر چه بی پاسخ … .
پشت در شیشه ای اتاقش ایستاد … پنجره کیپ تا کیپ کشیده بود . دو دل و بی قرار نوک انگشتانش را آهسته به شیشه کوبید .
مردد بود در کشویی را باز کند … نکند … که یکدفعه پرده کنار رفت !
آیدا آن سمت شیشه … با تیشرت و شلوارک نخ پنبه ای که پر از نقاشی های یونیکورن بود … و موهای نصفه آبی و نصفه مشکی اش … .
نفس شهاب بند آمد ! چرا این دختر اینقدر قشنگ بود ؟ با لباس شب نوزده میلیونی قشنگ بود … با تیشرت و شلوارک فانتزی هم قشنگ بود ! با موهای شینیون شده … یا موهای شلخته و رها … هر مدلی که بود قشنگ بود ! چه وقت هایی که می خندید … چه حالا که اخم داشت .
شهاب خواست در را باز کند … ولی در قفل بود . گفت :
– درو باز می کنی ماه جان ؟!
پاسخش … انگشت وسط آیدا بود که بالا آمد !
شهاب خندید … از ته دل خندید ! آیدای تخسِ بی ادب … چقدر دلش می خواست او را در همین وضعیت توی بغلش بچلاند .
#سال_بد ❄️
#پارت_393
دهانش را جلو برد و روی شیشه ی تمیز ها کرد . لکه ی بخار روی سطح شیشه پخش شد … آن وقت شهاب با نوک انگشت روی آن تصویر قلب کج و معوجی را کشید .
چشم های آیدا آن طرف شیشه بهتش برد … .
شهاب لبخند زد … مشتش را به نشانه ی احترام به تخت سینه اش کوبید :
– رو مخی آیدا خانم … ولی بدجوری تو دلی !
چرخید و به سمت در خروجی به راه افتاد . سنگینی نگاه آیدا را روی خودش احساس می کرد .
در حیاط را که باز کرد … صدای باز شدن در شیشه ای را شنید !
یک قدم که پا توی کوچه گذاشت … صدای دویدنِ آیدا گوشش را نوازش کرد .
چرخید به پشت سرش … آیدا می دوید به طرفش … با پاهای برهنه … همان تیشرت و شلوارک یونیکورن … دوید و صاف خودش را انداخت توی بغل شهاب .
دست های شهاب دور بدنش سفت شد … آیدا پاهایش را کشید و دور کمر او حلقه کرد … در آغوش هم قفل شدند .
– من روی مختم شهاب ؟ من روی مختم ؟! … پس تو چی ؟!
– الهی قربونت برم …
– دلم میخواد بزنمت شهاب !
ولی او را بوسید … دست هایش را حلقه کرد دور گردنش و لب هایش را بوسید !
در آن شبِ خلوت … که هیچ کسی در کوچه نبود …
نسیم می وزید و موهای آیدا را توی صورتش می ریخت … وقتی صورتش را از صورت شهاب دور کرد و خندید … .
و بعد ناگهان متوجه پایین کشیده شدن شیشه ی دودی ماشینی شد که کمی دورتر پارک بود … یک هیوندا لکسوسِ مشکی که در چشمش آشنا آمد …
رنگ از رخ آیدا پرید … .
و بعد نگاهش درهم شد با چشم های تی
#سال_بد ❄️
#پارت_394
چیزی درون تنش آوار شد … بدنش یخ بست ! لبخند روی لب هایش ماسید !
ندیده بود او را … فکر می کرد تنها هستند !
با صدایی ناله مانند گفت :
– شهاب !
عماد فقط نگاهش می کرد ، بدون لبخند یا اخم … یا هر احساسی ! ولی این نگاه توخالی آیدا را منجمد کرده بود ! این حس را به او می داد که کار خیلی خیلی بدی کرده … .
با سرعت از شهاب جدا شد و شهاب هم چرخید به عقب . او هم عماد را که دید … پاک خودش را باخت .
آیدا با تمام سرعت دوید توی حیاط و پشت در پناه گرفت .
دست هایش چلیپا رو تخت سینه اش … نفس هایش تند و بی قرار … .
صدای شهاب را شنید که او را مخاطب قرار داده بود :
– عماد خان ، شما اینجا … فکر نمی کردم خودتون تشریف بیارید !
سکوت شد … آیدا منتظر بود عماد چیزی بگوید ، ولی هیچ چیزی نشنید .
چقدر ثانیه ها کش می آمدند ! هنوز هم چسبیده به در بود و با دست هایی گره زده روی سینه اش … و عین بید می لرزید !
باور نمی کرد ! ولی داشت از ترس می لرزید ! از عماد ترسیده بود … از آن نگاهِ همزمان خالی و مواخذه گرش ! … حتی کم مانده بود به گریه بیفتد !
#سال_بد ❄️
#پارت_395
چند لحظه ی بعد صدای روشن شدن ماشین و بعد گاز بلندش … عماد رفته بود !
آیدا همانطور سر جا خشک زده …. به در تکیه زده بود و گوش می داد به صدای سکوت … .
***
ساعت چهار و ربع عصر ، و نزدیک پایان ساعت کاری بود .
خسته و بی حوصله خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم . حالم از صبح خوش نبود … سر درد داشتم و حالت تهوع … و چقدر خوابم می آمد !
فکر می کردم این ها همه عوارض دوری ام از شهاب بود ! مثل آدم های نئشه شده بودم !
دیروز شهاب با تریلیِ حامل بار چوب ، شهر را ترک کرده بود … و من برای برگشتنش لحظه شماری می کردم .
– خانم سلطانی !
با صدای آقای پالیزی ، مسئول بخش ، از آن حالتِ بیمار و خمودگی بیرون آمدم و صاف روی صندلی ام نشستم .
– بله آقای پالیزی ؟
– گزارش مالی سه ماه آخرو جمع بندی کردین ؟
– بله بله ! کاملش کردم !
– خب … کجاست ؟
لحن طلبکارش باعث شد اخم هایم را درهم بکشم و مثل خودش سرد پاسخ بدهم :
– دادمش دست خانم برزگر تا بفرسته برای مدیریت !
– کپی گرفتی ازش ؟
– قرار شد خانم برزگر انجام بدن .
اوهومی گفت و از مقابل میز من کنار رفت و از اتاق خارج شد .
#سال_بد ❄️
#پارت_396
در دلم شکلکی برایش در آوردم . مردک شکم گنده ی بد چشم … می خواست با همه ی زیر دستانش لاس بزند . با من هم اوایل استخدامم خیلی گرم می گرفت ، ولی بد جور توی پرش زدم … برای همین انگار با من افتاده بود سر لج !
زیر لب به مسخرگی ادایش را در اوردم :
– مرسی ! واقعاً مرسی سلطانی جان ! … خواهش میکنم آقای پالیزی ! انجام وظیفه است !
زهرا ، همکارم به غر و لندهای من خندید :
– امروز از صبح عین برج زهر مار می مونه !
گفتم :
– تو بگو کِی عین برج زهر مار نمی مونه ؟!
محدثه هورتی از چایش کشید و گفت :
– والا آیدا جون … امروز تو هم حال بهتری نداری ها ! بزنم به تخته تو و پالیزی خوب از پس همدیگه بر میاین !
او شوخی کرده بود ، ولی من باز یاد دوری شهاب افتادم و تمام تنم تیر کشید !
معمولاً خیلی کم اتفاق می افتاد که یک روز بگذرد و ما همدیگر را نبینیم … اینکه حالا در شهر نبود ، به من حس خفگی می داد !
آهی غم بار کشیدم و بال مقنعه ام را بی هدف تکان دادم :
– پس چرا ساعت پنج نمی شه ؟!
نگاه کردم به موبایم تا ساعت را بخوانم … ولی چیزی که بیشتر توجهم را جلب کرد ، این بود که هیچ پیامک یا تماسی از صبح از طرف شهاب نداشتم !
نچی زیر لب گفتم که ناگهان پالیزی مثل گاو خشمگینی پرید توی اتاق و با لحن به شدت تندی من را صدا کرد :
– خانم سلطانی ! … وای از دست کارات ! سلطانی !
#سال_بد ❄️
#پارت_397
از لحن تندش جا خوردم … فقط نگاهش کردم ! … پرسید :
– کپی گزارش مالی سه ماه قبل کجاست ؟!
هاج و واج گفتم :
– عرض کردم خدمتتون که قرار شد خانم برزگر بگیره .
– چرا اهمال کاری خودتو میندازی گردن خانم برزگر ؟
– مگه نگرفته ؟!
چیزی نگفت ، همچنان دست به کمر و خشمگین خیره ماند به من … و خدا می دانست انتظار چه واکنش و جوابی از من داشت ! محدثه و زهرا هم ساکت بودند و جیک نمی زدند . بعد برزگر آمد توی اتاق و با لحن مثلاً پر استرسی گفت :
– آقای پالیزی تو رو خدا خون خودتون رو کثیف نکنید ! کاریه که شده !
نگاه تند و تیزی به چهره اش که به حالت اغراق آمیزی بزک دوزک داشت ، انداختم و گفتم :
– کاریه که شده ! هان ؟!
خون هجوم آورده بود به صورتم … حس می کردم داغ شدم . مثل فنر از جا پریدم و ادامه دادم :
– مگه قرار نشد شما کپی بگیری از گزارش ؟!
– من ؟! مگه من مسئول کپی هستم عزیزم ؟
لحن حق به جانبش خونم را بیشتر به جوش آورد :
– راستش من نمی دونم مسئولیتت دقیقاً چیه اینجا ! ولی قرار شد کپی بگیری !
طعنه ام درست با هدف نشست که صورت پالیزی و برزگر هم زمان سرخ شد … و پالیزی باز به من توپید :
– خانم سلطانی تو با من حرف بزن … طرف حساب تو منم !
نگاه پر از نفرت و حقارتی حواله اش کردم . اگر من هم در شان خود می دیدم مثل برزگر با او لاس بزنم ، صد سال سیاه اینطور صدایش را برایم بالا نمی برد .
زهرا خواست با میانجی گری ، قائله را فیصله دهد :
– حالا طوری نشده که ! خانم برزگر گزارش رو بیارید ازش کپی بگیریم !
خوبه که عماد نمیذاره آیدا رو اخراج کنن فکر کنم حامله هم باشه
آخ آیدا🥺
چرا حس میکنم شهاب دیگه برنمیگرده🥲منم مثل آیدا یا سوده دلشوره دارم برا شهاب🙁