رمان طلوع پارت ۱۰۴

2.8
(4)

 

 

 

من هیچوقت دنبال پول نبودم…فقط و فقط دنبال خانواده م بودم….خانواده ای که دوسشون داشته باشم و دوسم داشته باشن….ولی وقتی  که پیداشون کردم هیچی نصیبم نشد…برا همین هم میخواستم حق خودمو و مادرم رو با هم ازشون بگیرم….دیگه خبر نداشتم اصن حقی وجود نداره که اینهمه دنبالش بودم….

 

 

 

هر چی میگردم به هیچی میرسم….پوچ پوچ…..

 

نهایت بدبختی….

 

اون از ساره، اینم از خانواده ش….

 

به چند ساعت پیش و حرفای حاج رستایی فکر میکنم…به تهدیدهایی که میکرد….باید قبول کنم هیچ نسبتی باهاشون ندارم….من براشون دردم…یاداور خاطرات تلخیم که تمام عمرشون میخواستن از یاد ببرن و من با اومدنم همه رو زنده کردم…..

 

 

_ بدنت خشک نشده این همه ساعت یه جا نشستی ؟….

 

 

میدونستم که دنبالم اومده….هر چقدر که تندتر میومدم اونم تندتر میومد….فقط نمیدونم از جونم چی میخواد که ول کنم نمیشه…

 

 

 

کنارم میشینه…..نفسش رو به شدت بیرون میده و میگه: حاج رستایی وقتی یه حرفی رو میزنه تا آخرش پای حرفش میمونه….روزی که بهش گفتم نامزدی رو میخوام بهم بزنم قسم خورد دیگه اسمی از من و مامانم نمیاره…همین کارم انجام داد.‌….اون وقتا مثل الان نبود که طرف با سه تا بچه بعد از بیست سال زندگی، راحت از هم جدا شن… بهم خوردن نامزدی هم مهم بود…..بهم گفت ساره دوست داره پاش بمون گفتم نمیتونم….

نفسشو اه مانند بیرون میده و ادامه میده: الان که به اون موقع ها فکر میکنم میبینم اشتباه کردم…کاش میموندم….شاید کم کم منم بهش علاقمند میشدم….

 

میپرم وسط حرفش و مبگم: اگه میموندین هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد….شاید….

 

چشمام تو لحظه پر میشه و با لبای لرزون میگم: شاید منم به دنیا نمیومدم…..

 

 

میگم و بی توجه به محمد حسینی که امروز سومین دیدارمونه و اصلا یاهاش راحت نیستم و ادمایی که تک و توک از کنارمون میگذرن بلند میزنم زیر گریه….

 

 

به کی بگم که حالمو بفهمه…چقد بی کسی و در به دری سخته….

 

چشم باز میکنی و میبینی هر ادمی که اطراف هست و میشناستت ازت متنفره…

 

 

 

تو حال هوای خودمم که تو آغوش گرمی فرو میرم…..

 

 

از کار یهوییش شوک زده گریم بند میاد و اشکام خشک میشه….

 

بغلم کرد!….

 

 

دستش پشت سرم میشینه و به سینش فشار میده…..

 

 

بوی عطر تلخش تو مشامم میپیچه و ناراحت و با خجالت از بغلش بیرون میام……

 

 

انتظار این کارش رو اصلا نداشتم…

 

 

رو میگیرم و شروع میکنم به خودخوری کردن….

 

چرا باید همچین کاری رو انجام بده…..

 

جای پدرمه و این حس تو ذهنم ایجاد میشه که حتما وقتی گریم رو دیده دلش سوخته و همچین کاری رو انجام داده…

 

 

 

اخمای تو همم رو که میبینه به آرومی میخنده و میگه: ببخش اگه ناراحت شدی….ولی باور کن گریت بدجور اعصابمو خراب کرده….

 

 

 

رو بهش به تندی میگم: چرا یه جوری حرف میزنین انگار سالیان ساله که منو میشناسین…..

 

 

 

همه ی صورتمو از نظر میگذرونه و با مکث میگه: اگه بگم حسی که بهت دارم تا الان به هیچکس دیگه نداشتم باور میکنی؟!…..

 

 

 

 

 

چی…..

 

چی گفت؟.؟

 

منظورش از حس چی بود……

 

نگاه گیجم رو که میبینه بدنش رو جلوتر میکشه و اروم لب میزنه: شاید خیلی زود باشه که بخوام همچین حرفی بزنم…و شایدم الان پیش خودت فکر کنی فاصله ی سنی که داریم باید مانع این حرفام بشه ولی…….

 

 

اگه بگم نفسم بالا نمیاد برای شنیدن ادامه ی حرفاش دروغ نگفتم…..

 

 

با چشای وق زده نگاش میکنم و اون ادامه میده: ازت میخوام برا اینکه بیشتر با هم آشنا شیم، یکم بیشتر با هم وقت بگذرونیم…..

 

 

 

 

 

فقط نگاهش میکنم و امیدوارم منظورش اونی نباشه که تو ذهنمه…..

 

ولی آخه….

 

 

دست از فکر کردن برمیدارم و با اخم میگم: منظورتون چیه؟…میفهمین چی میگین اصلا….

 

 

 

 

سرش میچرخه و خیره به رو به روش میگه: من دوست دارم….

 

 

 

 

 

 

 

 

لرز لحظه ای از نوک پاهام تا فرق سرم میگذره..

 

 

دوسم داره…..منو؟….

 

 

کم کمش چهل و شش سالشه….

 

چی میگه برا خودش…..

 

نفسم از حجم عصبانیتی که رو دوشمه بند میاد….

 

 

با بدن لرزون از رو نیمکت بلند میشم…

 

 

نگاهش باهام کشیده میشه…..

 

 

دوست دارم هر چی که فحش تو دنیا سراغ دارم همه رو یه جا نثارش کنم ولی برا کمتر شنیدن صداش با عصبانیت رو بهش میگم :خیلی وقیح و بی شخصیتین….

 

 

میگم و بی توجه به چهره ی خونسردش فاصله میگیرم…..

 

 

 

 

 

از صبح تا الان چیزی نخوردم ولی نمیدونم این حجم از انرژی رو که باعث شده اینجوری بدوم رو از کجا اوردم….

 

 

 

 

حیوون عوضی…..کاش بیشتر بهش فحش میدادم….

 

 

 

 

 

بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم به دویدنم ادامه میدم تا لحظه ای که کاملا از پارک بزنم بیرون ..

 

 

سمت تاکسی های اون طرف خیابون میرم……

 

 

یه ماشین میگیرم و با دادن آدرس میشینم….

 

 

پس بگو دلیل این نگاه های مزخرفش چیه….

 

 

من احمق بگو که خیال میکردم به چشم دخترش منو میبینه…

 

 

صدای پیامک موبایلم باعث میشه از جیبم درش بیارم و پیامک ارسالی ازش رو باز کنم…

 

 

_ نذاشتی همه ی حرفامو بهت بزنم و هیجانی برخورد کردی عزیزم….ولی اینو بدون که از لحظه ی اولی که خونه مادرم دیدمت بهت حس پیدا کردم…شاید قبلا اگه کسی بهم میگفت تو یه نگاه عاشق شدم بهش میخندیدم ولی الان واقعا من عاشقت شدم…دوست دارم و پای حرفمم وایمیسم…میخوامت برای همیشه…..

 

 

 

 

چندش وار گوشی رو میندازم رو پام….

 

 

چه بدبختم من…..

 

 

کسی که مامانم عاشقش بود حالا ادعا میکنه عاشق من شده….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

اصلا نمیدونم برا چی ادرس اینجا رو دادم و اومدم اینجا….

 

 

الان که جلوی خونش هستم پشیمون شده دوباره فاصله میگیرم و جهت مخالف شروع میکنم به راه رفتن….

 

 

 

اینقده عصبانی بودم که نفهمیدم چیکار میکنم و چرا ادرس اینجا رو دادم…..

 

 

دلیل نمیشه چون دیشب اجازه داد خونش بمونم الانم اجازه بده….

 

اونم با اتفاقایی که صبح تو خونش افتاد…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 230123 526

دانلود رمان غرور پیچیده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت…
1050448 سیم خاردار روی حصار تاریک عکس سیلوئت تک رنگ

دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان برای مریم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد سوم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

میشه امشب پارت بزارییییی لطفااااا

:///
:///
1 سال قبل

خاندان رستایی ها یکی از یکی منحوس تر یکی از یکی کثیف تر یکی از یکی حیوون تر
عاقااااا فکر کنم طلوع باید به خودش افتخار کنه که عضو این خونواده نبوده:////

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

او بارمان عوضی هم انگار نه انگار که به این بچه چیکار کرده

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

من دارم دیوونه میشم مردک عوضی با خودش چی فکر کرده من جای طلوع بودن یه دونه سیلی مهمونش میکردم 😠

Artimis
Artimis
1 سال قبل

روز از نو و روزی از نو

همتا
همتا
1 سال قبل

کافیه فقط آدما بفهمن هیچکسو تو این دنیا نداری

...
...
1 سال قبل

از اولشم حدس زده بودم این محمد حسینه ی ریگی ب کفشش هست…
فقط آخه چرا طلوع بازم رفته دم خونه بارمان چرااا آخهه چراا اونجااا 😩

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
غزل
غزل
1 سال قبل

یعنی چییی آخه
محمد حسین و باش☹️
فقط، امیدوارم این یکی برا طلوع دردسر نشه

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x