تو خواب و بیداریم که دستی رو بازوم بالا پایین میشه…..
چشمای خمار از خوابمو باز میکنم و با لبهای خندونش مواجه میشم……
دلخور ابرو تو هم میکشم و پتو رو کامل میکشم رو صورتم…..
_ عه…برا چی چپیدی زیر پتو…..بیا بیرون ببینم…
دستش رو پتو میشینه و تا زانوهام میکشه پایین….
نیم خیز میشم و میخوام پتو رو بیارم بالا که با گرفتن دستم نمیذاره…..
_ ولم کن بارمان….برو کنار میخوام بخوابم…
_ ای بابا….اینهمه خوشگل موشگل کردی بگیری بخوابی…..
میچرخم و پشت بهش میکنم و میگم: آره میخوام بخوابم….چند ساعته منو اینجا کاشتی بدون اینکه جوابمو بدی….الانم حوصله ندارم و فقط و فقط میخوام بخوابم….
از پایین رفتن تخت میفهمم که دراز کشیده و از پشت میچسبه بهم….
میخوام فاصله بگیرم که با گرفتن پهلوم نمیذاره و میگه: بیا اینجا ببینم…هی در میره….خوشگذرونی که نرفته بودم…..کلانتری بودم….موبایلمو هم همون دم در تحویل گرفتن برا این جوابتو ندادم…..
با اسم کلانتری وای زیر لبی میگم و میچرخم طرفش….
هول زده میگم: کلانتری برا چی؟…..چی شده؟…
نگاهش تو همه ی صورتم میچرخه و میگه:چیزی نیست عزیزم….نمیخواد نگران باشی…. برا کارای نمایشگاهه….بیخیال این حرفا حالا…چه دلبر شدی….بیا اینجا ببینم…
خودش کامل دراز میکشه و منو هم میکشونه رو تنش..….
سرمو میچسبونه رو سینش و من صدای محکم قلبش رو میشنوم…..
_ اوووف….خود خود آرامشی اصن….
با دستام شروع میکنم به کشیدن خط های فرضی رو تیشرتش و با ناراحتی میگم: بابات راضی نشد؟…نه؟….
_ مهم نیست….درستش میکنم….
_ آخه چطوری؟…
_ تو به اینچیزا کاری….
میپرم وسط حرفش و دلخور میگم: یعنی چی کاری نداشته باش….مگه میتونم؟….
دستمو میذارم رو سینش و از روش بلند میشم….
اینبار مخالفت نمیکنه و فقط با اخم های در هم بهم نگاه میکنه….
_ عجب خانواده ی نامردی داریا….یعنی یه ذره….
نمیفهمم کی بلند میشه و انگشتش به معنی هیس رو لبام میشینه...
_ هیشش…قرار به توهین نبود طلوع….
لبهامو محکم رو هم فشار میدم و میگم: واقعا نمیفهممت بارمان…چطوری میتونی ازشون دفاع کنی….بخدا هر چیز بدی که تو این دنیاست لایق فک و فامیلمونه….مگه چیکارشون کردیم….داریم زندگیمونو میکنیم…کاری به کار کسی نداریم….حالا گیرم خانوادت با ازدواجمون مخالفن….بقیه چشونه؟…حاج رستایی چشه که نمیذاره آرامش داشته باشیم….اون عمو رضات برا چی زده زیر شراکتش؟…..
پوف کلافه ای میکشه و بدون جواب دادن به هیچکدوم از سوالام رو بهم میگه: اگه خوابت نمیاد برام شام گرم کن…..
زیر چشمی نگاهش میکنم و با مکث سرمو به معنی باشه تکون میدم و از رو تخت پایین میام……
_ اووووف….لامصب قلبم گرفت که….
میچرخم و با دیدن نگاهش به پشتم خندم میگیره…..
_ چشماتو درویش کن هیز….
_ یه هیزی امشب نشونت بدم….فقط بذار شام بخورم جون داشته باشم……
_ آره جون خودت….من شامو گرم کنم خوابیدم…
میزنم بیرون و سمت آشپزخونه میرم ولی صداشو میشنوم که میگه: پس بیام رو میز ترتیبتو بدم…..هان؟….
_ خیلی بی ادبی بارمان……
میخندم و وارد آشپزخونه میشم……
اینقده از جواب ندادنش و منتظر موندن خسته شده بودم که خودمم بدون شام خوابیدم….
ظرف برنج و قرمه سبزی رو از یخچال درمیارم و میذارم گرم شه…..
_ نگو که این بوی لعنتی، قرمه سبزیه؟…..
دو بشقاب در میارم و میذارم رو میز و بهش نگاه میکنم……
_ درست حدس زدی….قرمه سبزیه….
_ اوووف….چه خوشبختم من……
از حرفاش خندم میگیره و برمیگردم سمت اجاق….
کی فکر میکردم بارمانی که روز اول تو اون خیابون لعنتی دیدم همچین شخصیتی داشته باشه…..
*
دستکش ها رو از دستم درمیارم و میذارم رو سینگ و سمت آیفون میرم…..
بعد از روژینی که چند هفته پیش اومده بود اینجا دیگه سابقه نداشت کسی بیاد…..
میخوام جواب بدم ولی برا یه لحظه تصویر حاج رستایی با اون اخم های در هم رو به روم قرار میگیره و من هینی از ترس میکشم…..
بدون جواب دادن عقب میرم…..
لعنت به همتون چرا دست از سرمون برنمیدارین آخه……
سمت کانتر میرم و موبایلمو برمیدارم و تند شماره بارمان رو میگیرم……
به بوق دوم نمیرسه که تند جواب میده: جونم طلوع…..
بی مقدمه و تند میگم: پدربزرگت جلو خونست…..کجایی؟….
انگار که از قبل می دونسته و بدون تعجب میگه: خیلی خب..الان میام….
بی حوصله میگم: میدونم میای….میگم الان کجایی؟….
_ چته عزیزم…..تو راهم…الان میرسم….نمیخواد نگران چیزی باشی….نیازی هم نیست در و باز کنی…..
_ خیلی خب….پس زود بیا….
قطع میکنم که همون لحظه باز صدای زنگ آیفون به صدا در میاد…..
میشینم رو مبل و زیر لب میگم: وقتی باز نمیکنم برو دیگه…..هی زنگ…هی زنگ….
خودمو سرگرم موبایل میکنم و نمیدونم چه مدته که دیگه صدایی نمیشنوم……
با باز شدن در سرم بالا میاد و ترسیده از اینکه الان باهاش روبه رو میشم تند بلند میشم…..
خدا رو شکر بارمان خودش تنها وارد میشه و پشت سرش در و هم میبنده…..
با دیدنم سمتم میاد و نمیدونم چهره م چه شکلی هست که آروم و با اخم میگه: چیه؟…برا چی رنگت پریده؟….
سرمو به چپ و راست تکون میدم و میگم: نه…نمیدونم…..یعنی یهو در و باز کردی…خب…منم یکم ترسیدم…..
چرت گفتم….خودمم میدونم….ولی واقعا دست خودم نیست….من حتی دلم نمیخواد تا ابد چشمم به یکی از خاندان رستایی بیفته….یه جوری ازشون بدم میاد که دلم میخواد دیدار بعدیمون تو قیافت اتفاق بیفته……
_ طلوع…اینکه تا این حد بخوای با حرفای کسی بهم بریزی و زندگی رو به کام منو خودت تلخ کنی به نظرت درسته؟…..حالا گیریم الان حاج بابا باهام میومد بالا….میخواستی همینجوری بلرزی و رنگت مثل گچ دیوار بشه….هاا؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخیییی
لطفاً بیشتر و سریعتر پارتها رو بگذارید هندی هم تمومش نکنید
سلام ایشالله خدا شفا تون بده همتا جون بهتر بشی بعد از رفع کسالت هم رمان زیادتر کن و هر روز اگه ممکنه پارت بذار فدات مهربونم
ممنون خانم شاهانی انشالله که رفع کسالت شده 💙ولی چرا اینقد کم
لطفا فردا یه پارت عیدی بذارین
مرسی همتا جون امیدوارم خوب شده باشین عزیزم
فدایی داری همتا جون! ♥️
همتا جون واقعا انقدر اروم اروم خوندم و دوست نداشتم تموم بشه ک بازم سریع تموم شد ، خواهش میکنم که خواهشم تاثیر داشته باشه : یکم طولانی تر پارتگذاری کن 🙏🏻
مرسی عزیزم
دستتون درد نکنه خانم شاهانی.امیدوارم رفع کسالت شده باشه.😘🙏