رمان طلوع پارت ۱۳۰

3.3
(3)

از لحن حرف زدنش دلگیر میشم و سرمو میندازم پایین….

 

انگار که دست خودم باشه و به عمد اینکارا رو انجام میدم…

 

همینو به زبون میارم و رو بهش با ناراحتی میگم: یه جوری حرف میزنی انگاری مقصر منم…خوبه هر وقت تو خونت بودم و یکی این در و باز کرد تا با حرفاش و کاراش نابودم نکرد ول کنم نبود….

 

میگم و تند میچرخم سمت اتاق…

 

 

_ طلوع….وایسا ببینم….

 

 

صدای قدمهاش رو میشنوم و بی اهمیت به صدا زدنهاش وارد اتاق میشم و رو تخت میشینم و سرمو بین دستام میگیرم…..

 

 

 

_ یعنی چی تا تقی به توقی میخوره قهر میکنی و میچپی تو اتاق……هاان؟…

 

 

 

خشم و حرص تو صداش باعث میشه سرمو بالا بیارم و متعجب بهش نگاه کنم….

 

 

مگه چی گفته بودم که حالا اینجوری بخواد عصبانی بشه‌….

 

 

_ بیست و دو سالته….بچه که نیستی‌ همش قهر میکنی و رو میگیری…..

 

 

تو سکوت نگاهش میکنم….انگاری دلش خیلی پره امروز….

 

 

نگاه دلگیرم رو که میبینه چند قدم جلو میاد و کنارم رو لبه ی تخت میشینه…..

 

 

نمیدونم از کجا دلش پره….البته به احتمال زیاد حرف های حاج رستایی نمیتونه بی تاثیر باشه….

 

میخوام حرفی بزنم که زودتر از من و آروتر از قبل میگه: واقعیتش رو بخوام بگم….هیچوقت خیال نمیکردم تا این حد بخوان مخالفت کنن و چوب لای چرخ زندگیم بذارن….

 

 

کامل میچرخم طرفش و خیره به نیمرخش با نگرانی لب میزنم: چی شده مگه؟…..

 

 

 

دستاش رو پشت سرش تکیه گاه میذاره و سرش رو عقب میبره…..

 

 

_ این خونه رو تا فردا باید تحویل بدم……

 

 

هینی که میکشم فقط یه ذره از واکنش درونیم هست…..چه جوری میتونن همچین کاری انجام بدن آخه…..

 

 

میخوام حرفی بزنم ولی هیچ حرفی برا گفتن ندارم…..چی بگم مثلا…..بگم ببخش که من باعث شدم اینجوری همه چیزت رو از دست بدی….حتما عصبانیت الانش هم از همینه…..از اینکه من اومدم تو زندگیش….خدا چقد احساس سرباری میکنم…..

 

 

ترجیح میدم ساکت بمونم و حرفی نزنم….در حالی که دلم لبریز از درده…..

 

 

کامل دراز میکشه رو تخت و چشماشو محکم رو هم فشار میده……

 

 

از رو تخت بلند میشم و میگم:چیزی میخوری بارمان؟ ….ناهار برات بیارم؟….

 

 

پاهای آویزون شده ش رو بالا میبره و میگه: نه‌….فقط اون چراغ رو خاموش کن یکم بخوابم….

 

 

همیشه میگفت بیا با هم بخوابیم ولی حالا هیچی نمیگه و من دلشوره میفته به جونم…..

 

 

خم میشم و پتو رو رو تنش مرتب میکنم…..

 

سمت در میرم و با خاموش کردن چراغ بیرون میام و آروم در و میبندم……

 

 

تموم جونم میره رو ویبره….چرا اینجوری باهام حرف زد….نگفت خونه و نمایشگاه فدای سرت…..چی خیال کردی طلوع احمق…فکر کردی الان میاد نازتو میکشه…‌‌.

 

تو سالن دور خودم میچرخم و هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه برا حل این مشکل جز زنگ زدن به حاج رستایی….

 

 

 

موبایل رو از رو مبل برمیدارم و سمت سالن پشت آشپزخونه میرم…..

 

طرف پنجره میرم و با باز کردنش هوای تازه رو وارد ریه هام میکنم..‌‌‌‌‌…

 

 

بی توجه به واکنش بارمان شمارش رو میگیرم و گوشی رو کنار گوشم نگه میدارم….

 

 

چند بوق میخوره و بعد صداش میپیچه.‌..

 

 

_ چی میخوای؟….

 

 

لحن طلبکارش باعث میشه دیگه دلم نخواد یه سلام خشک و خالی هم بگم‌…..

 

 

_ بله؟…..زنگ زدی نفس هات رو بشمارم…..

 

 

حیف اسم پدربزرگ….

 

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: خیلی دلم میخواد ببینم به چی دل خوش کردی حاج رستایی؟…به بچه های بی معرفتت یا به نوه های شارلاتانت؟…تمام این مدت دلم میخواست از نزدیک ببینمت و بهت بگم اونی که چپ و راست حرومزاده به نافش میبستین، من نیستم و اون سه شازده پسرین که با افتخار به وجودشون میبالی…..پسرای حرومی که به منی که دخترعمشون بودم هم رحم نکردن و تو همین خونه عفت و حیثیتمو نشونه رفتن…..ولی میدونی چیه؟…اینقده ازتون بدم میاد که دوست ندارم برا یه بار هم که شده ببینمتون……من ازتون کشیدم…چرا ول کنمون نیستین؟…برا چی نمیذارین زندگی کنیم؟….به بارمان…..هییع…..

 

 

موبایل از دستم کشیده میشه و ترسیده برمیگردم و با بارمانی رو به رو میشم که خیال میکردم خوابه ولی الان با چشمای سرخ از عصبانیت بهم خیرست……

 

 

 

اینقده ناراحت بودم که بی هیچ فکری شماره حاج آقا رو گرفتم و حالا نمیدونم چه جوابی به بارمان بدم‌….

 

 

 

ترسیده یه قدم عقب میرم ولی چشم از موبایلی که بین دستش فشرده میشه نمیگیرم…..

 

_ کی بهت گفته زنگ بزنی؟…..هاان؟….

 

 

با دادی که میزنه زبونم به کار میفته و تند تند میگم: چیه؟….چته؟….برا چی داد میزنی؟…نمیتونم که همش ساکت بمونم و اونا هر کاری دلشون میخواد انجام بدن…..این زندگی برا منم هست….چرا نباید دخالت کنم؟…

 

 

 

از حرص و خشم نفس نفس میزنه و من اصلا نمیدونم برا چی؟……

 

 

 

موبایلو پرت میکنه گوشه ی مبل و با همون خشم سمت در میره و با برداشتن سوییچ و پالتوش از خونه میزنه بیرون……

 

 

 

من اما تکیه میدم به دیوار و سر میخورم پایین…..

 

 

چه بدبختم که خیال میکردم بالاخره خوشی های منم از راه رسیدن…..

 

 

بوی خراب شدن این زندگی هم به مشامم میرسه….

 

 

سرمو میذارم رو زانوهام و به اشکام اجازه ی باریدن میدم…….

 

 

 

 

 

*

راوی

 

 

 

ماشین رو جلوی خونه ی پدرش نگه میداره و تند از ماشین پیاده میشه…..

 

 

دستش رو رو آیفون میذاره و عقب میکشه…

 

در با صدای تیکی باز میشه و بدون تعلل با هل دادن در وارد حیاط بزرگ و سرسبز خونه ی پدرش میشه…..

 

 

مسیر حیاط تا خونه رو با ذهنی درگیر از طلوع و تلفنی که به حاج آقا زده بود طی میکنه…..

 

 

_ سلام داداش…..

 

سرش بالا میاد و نگاهش در نگاه خواهرش گره میخوره……

 

 

چند قدم فاصله رو پر میکنه و با بغل کردنش میگه: سلام عزیزم….مامان خونست؟…

 

 

_ آره….تو اتاقشه…..الان میرم صداش میزنم….

 

 

 

از بغلش بیرون میاد و میخواد سمت طبقه ی بالا بره که با گرفتن دستش نمیذاره…..

 

 

 

_ نمیخواد….خودم میرم…..

 

 

میگه و قبل از هر حرف دیگه ای از پله ها بالا میره و خودشو به اتاق پدر مادرش میرسونه…..

 

نفسی تازه میکنه و با چند تقه به در کسب اجازه میکنه…..

 

 

منتظر میمونه و وقتی صدای بیحال مادرش رو میشنوه در و باز میکنه و داخل میشه….

 

 

 

با دیدن مادرش که پشت به در رو تخت دراز کشیده آروم چند قدم جلوتر میره….

 

 

_ بهت گفته بودم سرم درد میکنه و میخوام استراحت کنم…..یه حرف رو چند بار باید بهت بگم روژین…..آخه اینم…

 

 

میچرخه و با دیدن تک پسرش بقیه ی حرفاش تو دهنش میماسه و با چشمای اشکی خیره ی قد و قامتی پسریه که چند هفته ای هست از آخرین دیدارشون میگذره…..

 

 

 

_ بارمان….

 

_ سلام مامان….خدا بد نده…..چرا افتادین رو تخت؟….

 

 

میخواد از تخت پایین بیاد که زودتر خودش رو بهش میرسونه و با بغل کردنش اجازه نمیده….

 

 

_ چی شده مامان؟…..

 

از بغل پسرش بیرون میاد و  اشکهاش رو با دستمال تکه تکه شده ی تو دستش پاک میکنه…..

 

 

_ قربونت برم….آخه کجایی تو؟…..نمیگی من از دلتنگی دق میکنم…..نمیگی یه مادر داری که داره از دوریت دق میکنه؟….

 

 

_ یه جوری میگی انگاری تو یه شهر و کشور دیگه زندگی میکنم……چند تا خیابون بیشتره؟….

 

_ پس چرا نمیای بهمون سر بزنی؟…..

 

سرشو با تاسف تکون میده و میگه: از بار آخری که اینجا بودم زیاد نگذشته مادر من……هم شما حرفای بابا رو‌ شنیدین و هم من…..پس خواهشا جوری حرف نزنید انگار هیچ اتفاقی نیفتاده……

 

 

_ اون اگه حرفی میزنه به خاطر خوشبختی خودته…..به خاطر عاقبت بخیری خودته…آخه برا چی….

 

میپره وسط حرفش و میگه: تو رو خدا مامان….نیومدم باز برین تو فاز نصیحت…..

 

 

دندون های مرضیه خانم از قطع کردن حرفش توسط بارمان رو هم فشرده میشه و میگه: مگه تو پسر همسایه و پسر فامیلی که میگی نصیحتت میکنیم….تو پاره ی تنمونی….چرا خیال میکنی باید چشم ببندیم و بدبخت شدنت رو ببینیم….هاان؟…

 

 

 

خسته از حرفای تکراری بلند میشه و سمت میز گوشه ی اتاق میره…..

 

 

 

اگه میدونست قراره باز حرفای تکراری بشنوه هیچوقت نمیومد…..

 

 

میچرخه سمت مادرش و با باز کردن دستاش میگه: الان من یعنی بدبختم؟……اگه بدبختی زندگی کردن کنار دختریه که با تمام وجودم دوسش دارم….باشه….من این بدبختی رو به جون میخرم…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۳ ۲۳۱۴۰۶۳۸۵

دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۲۸۲۵۳۰۴

دانلود رمان عاشک از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم…
IMG 20240711 140104 027

دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد ) 4.3 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 5 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۸ ۲۳۳۸۵۰۰۶۹

دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۵۷۴۴۷

دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.9 (18)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چقدر طلوع زجر بکشه💔😔

آهو
آهو
1 سال قبل

ممنون همتا جون عالی بود اگرمیتونید فرداهم یه پارت دیگه میذاری خیلی دوست دارم بفهمم بارمان میخوادطلوع روول کنه یانه؟🙏🙏

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

عجیبه ازامیرعلی خبری نیست

آهو
آهو
پاسخ به  عرشیا خوب
1 سال قبل

توروخدا نگوتواین اوضاع طلوع بیچاره فقط امیرعلی روکم داره🤯

Ana
Ana
1 سال قبل

بنظرم طلوع بارداره و بارداریش باعث میشه کوتاه بیان بقیه مخصوصا مامانش

yegan
yegan
1 سال قبل

ای خدااا..یعنی باز دوباره قراره طلوع بدبختی بکشه و این بارمانم از دست بده!!آخه این بیچاره چه گناهی کرده ک این همه باید بکشه واقعا؟؟!!یه زندگی آروم و خوب نباید نصیبش بشه ینی!!هوفف امیدوارم حداقل بارمان مث امیرعلی کثافت نباشه و تا جایی ک میشه مقاومت کنه و نگه داره این زندگی رو

Atosa
Atosa
1 سال قبل

دهن همه ی رستاییا ( بجز بارمان و طلوع ) سرویس 🌚🤌🏿

....
....
1 سال قبل

دوباره بدبختی های طلوع استارت میخورند الآنم بارمان بخاطرخونه ونمایشگاه طلوع روطلاق میده

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x