_ آخه اینکارا چیه پسرم؟…تو دیگه بچه نیستی بارمان….دو خواهر بزرگ داری که زندگی و آیندشون باید برات مهم باشه…..بابات یه آدم آبرودار که همه میشناسنش و روش حساب میکنن….اونوقت….
چند قدم جلوتر میره و با نزدیک شدنش با اخمهای درهم رو به مادرش میگه: اینایی که میگین چه ربطی به من داره؟….چه ربطی به زن من داره؟…..
از اخمهای پسرش میترسه ولی از خیر حرفی که رو دلش سنگینی میکنه نمیگذره…..
_ ربطش اینکه تو چند ماه یه دختر بی سر و پا رو آوردی خونت و نمیدونم چی بینتون بوده که پسری که عاقل بودنش زبونزد خاص و عام بوده همچین حماقتی رو کرده و حالا اون دختره شده زنش……سرتو مثل کبک کردی زیر برف و از حرفای بقیه خبر نداری…..شدی مسخره ی عالم و آدم….شدی سوژه ی اون کاوه ی بی شرف که حالا هر جا میشینه از بدن اون دختره میگه و همه جا جار زده با زن بارمان تو خونش خوابیدم….الان….
صدای شکستن آینه قدی تو فضای بزرگ اتاق میپیچه و نعره ی بارمان بلند میشه….. موبایلش رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به شماره گرفتن….
مرضیه خانم با دیدن پسری که عین آتیش رو اسپند جلز ولز میکنه تند از تخت پایین میاد و پشیمون از حرفی که زده سمت پسرش میره….
قبل از رسیدن بهش تماس برقرار میشه و صدای پر از خشمش تو اتاق میپیچه….
_ کثافت حرومی…..گوه میخوری اسم زن منو به زبون نجست میاری…انگاری اونهمه کتکی که مثل خر خوردی برات کم بوده….یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اسم زن منو بیار….به خدایی خدا اینبار بلایی سرت میارم که یه راست بری قبرستون….. برو خداتو شکر کن که الان تهران نیستی وگرنه همین الان جر وا جرتو تحویل بابات میدادم…..
قطع میکنه و دستش که پایین میاد حالا متوجه درد عمیقش میشه…..
خون به شدت بیرون میزنه و طولی نمیکشه که پارکت های اتاق قرمز قرمز میشه…..
مرضیه خانم با دیدن دستش جیغ بلندی میکشه و برا برداشتن جعبه ی کمک های اولیه سمت حموم میره….
وسط راه دستش توسط بارمان کشیده میشه و جلوتر نمیره…..
_ دختری که به راحتی آب خوردن نجابتش رو زیر سوال میبری زن منه…..عروس خودت…دختریه که هر شب تو بغل پسرت میخوابه و قراره در آینده نوه ت رو به دنیا بیاره…با این حرفات هیچی از طلوع کم نمیشه فقط جگر منو میسوزونی…سینمو پاره میکنی و قلبمو چنگ میزنی….قراره به عنوان مادر من دل به دل کسی که پشت پسرت و عروست چرت و پرت بگه بدی قسم میخورم پا میذارم رو سی و دو سال زندگی که به عنوان مادر صدات میکردم…..
میگه و با همون درد و خونریزی بی توجه به زجه های مادرش از اتاق میزنه بیرون….
از خونه میزنه بیرون و بی اهمیت به روژینی که از اون سمت حیاط داره صداش میزنه در و باز میکنه و زبون بسته رو جوری بهم مبکوبه که تا چند ثانیه صداش تو حیاط بزرگ خونه اکو میشه….
پشت ماشینش میشینه و شروع میکنه به رانندگی…..
اومده بود راجع به نمایشگاه و خونه حرف بزنه ولی حالا…….
با اعصابی داغون جلو یه درمانگاه نگه میداره و با عجله پیاده میشه…..
*
چشام از فرط گریه به شدت میسوزه….از رو تخت بلند میشم و سمت سرویس میرم….من بدتر از اینا رو هم کشیدم….نباید اونقد احمق باشم که منتظر بمونم تا بارمان بهم بگه برم…..
صورتم رو میشورم و بیرون میام…..
از ظهر که از خونه رفت حتی یه بار هم زنگ نزده….چیکار کردم مگه…..منم میخواستم خیر سرم یکم دفاع کنم از زندگیم…..
سمت کمد میرم و با برداشتن کوله م هر چی که وسیله داشتم میچینم داخلش……
عمر این زندگی به یه ماه هم نکشید….
لعنت بهم که با قبول کردنم یه داغ دیگه رو دل خودم گذاشتم….
صدای باز شدن در هم باعث نمیشه دست از جمع و جور کردن وسایلم بردارم….
سایه ش پشت در قرار میگیره و بلافاصله در باز میشه…..
سلام آرومی که میگه رو بی جواب میذارم…..
نگاهش نمیکنم ولی صدای متعجبش رو میشنوم که میگه: بسم الله….خبریه؟…..
وسایل آرایشیم رو میذارم رو لباسام که دستی رو کوله م میشینه…
با دیدن باند قرمز از خونی که رو انگشتای دستش کشیده هینی از ترس میکشم و دستم کوله رو ول میکنه…..
رو بهش با نگرانی میگم: یا خدا…چی شده؟….دستت چی شده؟….
با نگاهش همه ی صورتمو از نظر میگذرونه و من از رو تخت پایین میام و رو به روش قرار میگیرم…..
_ چی شده بهت میگم؟…..دستت چی شده؟…بده ببینم….
دستشو تو دستم نگه میدارم و بررسیش میکنم….
_ ای خدا…اینکه هنوزم داره خون میاد….برا چی نرفتی دکتر؟…..پاشو…پاشو بریم بیمارستان….حتما عصباش آسیب دیده….
_ رفتم….
سرمو بالا میارم و باهاش چشم تو چشم میشم…..
از نگاه خیره ش چیزی نمیفهمم که خودش بالاخره زبون باز میکنه و میگه: شرط میبندم از وقتی که رفتم نشستی به گریه کردن…..
چیزی نمیگم که دستشو از دستم بیرون میاره و با گرفتن بازوم بدنم رو به خودش نزدیکتر میکنه و باعث میشه رو پاش بشینم….
دست سالمش زیر چونم میشینه و صورتم رو مقابل صورتش قرار میده…..
_داشتی وسایلتو جمع میکردی که چی بشه؟…..
______
_ با توام طلوع….قراره هر حرفی بزنم اینجوری برداشت کنی که یعنی این زندگی رو نمیخوام….
نفس عمیقی میکشم و رو بهش میگم: من….خب…خیال میکردم…یعنی….خب…برا چی اصن سرم داد زدی؟….آره جمع کردم که برم…..
یه تکه از موهای پشت سرم رو آروم میکشه که سرم عقب میره….
لبهای مرطوبش زیر گلوم میشینه و یه لرز لحظه ای از بدنم میگذره…
_ یه بار دیگه همچین فکری به ذهنت خطور کنه من میدونم و تو……حتی اگه تو بدترین شرایط ممکن هم بودیم……
اخییییییی
سلام همتاجان امشب پارت داریم دیگه؟؟
همتا جونم پارت نداریم ساعت چهارونیم اکثراوقات این ساعت پارت میذاری؟
مرسی عزیزم پارت امروزت قشنگ بود
پارت خیییییلی زيبايي بود
خیلی تو فکر طلوع بیچاره بودم
مرررررسی عزیز جووون
لایک داری
سلام به کمکتون نیاز دارم من تازه عضو شدم دارم رمان مینویسم میخواستم اینجا قرار بدم کسی میدونه چهطوری
فک کنم بایدبری مد وان ثبت نام کنی اونجارمانتوپارت گذاری کنی
ممنون
میتونی به فاطمه ادمین بگی اگه شد همینجا جزو ادمین ها بشی و پارت گذاری کنی
وای مرسی که پارت دادی الهی همیشه سرحال باشی
ایشالله به پای هم پیرشن😍😍😍
وای ممنون همتاجون ک پارت دادی😘😘😘
جونم ب این آقا بارمان كه اينقد قشنگ با طلوع رفتار ميكنه شاه پسرِ قندو عسلِ😁
مرسي همتا جون سوپرايز شدم از پارت امروز
ممنون خانم شاهانی انشالله دیگه هر روز پارت بدین ❤🌹
بی نظیر بود همتا جون ولی توروخدا اگه امکانش هس هر روز پارت بدین 😘
طلوع اسکل تر از تو آدم هست؟
خدایااااا شکرت بارمان طلوع و میخواددد اولش خیلی شک داشتم ولی الان که جلو مادرش گفت بلاخره باورم شد
طلوع سفت بچسب باد نبرتش 😂
وااااای دورت بگردم نویسنده بازم خداروشکرگفتم حالابازم تنهامیشه طلوع مرسی 🙏🙏