رمان طلوع پارت ۱۳۳

3.3
(3)

 

 

 

تیزی و گرمی نور خورشید رو از پشت پلک های بستم متوجه میشم و چشمامو باز میکنم……میخوام از رو تشک بلند شم ولی با وجود دست و پای بارمان که دورم مثل پیچک پیچیده شده دوباره میفتم….

 

_ بارمان….بارمان بلند شو از روم….

 

هوومی میکشه و حلقه ی دستش دورم تنگ تر میشه…

 

حس خفگی بهم دست میده و میگم: وای بارمان تو رو خدا نفسم بند اومد…..

 

 

انگار که حالا بیدار میشه و با نگرانی میگه: چی شده عزیزم؟…

 

نیمخیز میشه که اینبار صدای آخش بلند میشه…

 

 

دست و پاش که کنار میره راحت میچرخم طرفش….

 

_ چت شد؟…

 

دستشو به کمرش میگیره و به سختی میشینه….

 

_ خدا نگم چیکارت کنه طلوع…..چند بار گفتم بریم رو تخت بخوابیم…..

 

 

_ خب…تخت خودمون نبود که..هنوز عادت نکردی تو…..حالا میخوای کمرتو ماساژ بدم……

 

 

دستشو به لبه ی تخت پشت سرش میگیره و بلند میشه….

 

_ نمیخواد….الان که بیشتر فکر میکنم خیلی هم برا تخت نیست….

 

_ پس چی؟….

 

در حالی که تیشرتش رو از رو تخت برمیداره و میپوشه میگه: اونهمه کمری که من زدم باید تا سه روز همینجور دراز کش رو تشک میفتادم…..

 

 

اخمام تو هم میره و میگم: بی ادب نباش دیگه..‌‌.

 

 

میچرخه طرفم و میگه: خودت خوبی؟….تو هم کم بالا پایین نشدیا؟…..

 

 

با پرت کردن بالشی که برا خودش بوده جا خالی میده و با خنده ی بلندی وارد سرویس میشه….

 

 

 

 

 

_کی میای؟…

 

کفشاش رو پاش میزنه و میگه: نمیدونم…شاید چهار و پنج….

 

 

_ عه….چرا اینقده دیر……

 

سمت در میره و میگه: امروز خیلی کار دارم تا عصر طول میکشه…….

 

عنق لب میزنم: حوصله م سر میره تا بیای…..

 

در و باز میکنه و همزمان که بیرون میره میگه: شام میریم بیرون….فعلا…

 

 

بیرون میره و چند ثانیه هم بعد صدای بهم خوردن در حیاط رو میشنوم…..

 

 

 

 

برمیگردم تو آشپزخونه و بساط صبحونه رو جمع میکنم…..

 

 

باید تا وقتی که بارمان میاد خودم رو سرگرم کنم…..

 

 

دقیقا بیست و سه روزه که از اینجا اومدنمون میگذره….اگه بگم این بیست و سه روز بهترین روزهای عمرم بوده دروغ نگفتم……درسته هنوز نتونسته نمایشگاه و خونه رو پس بگیره ولی اینجا موندمون به دور از خونواده و فامیل برام بهترین لحظات رو رقم زده…….

 

 

بعد از جمع و جور کردن اشپزخونه سمت حیاط میرم……شیلنگ آب رو باز میکنم و با نشستن رو تخت شروع میکنم به گل ها آب دادن….

 

 

بوی گل و گیاه و سبزی و خاک نم خورده نفسمو تازه میکنه…..کاش بارمان وضع مالیش خوب بود تا بهش میگفتم همچین خونه ای برام بگیره….ولی با بلایی که پدرش سرش آورد حتی روم نمیشه کوچکترین چیزی رو ازش بخوام چون میدونم این روزها چقد دست و بالش خالیه……حرفی از نداشتن نمیزنه ولی روزی که  موبایلش رو فروخت و یه موبایل ارزونتر دستش گرفت فهمیدم اوضاع از اونی که فکر میکردم بدتره…..یا روزی که تو ماشین یه کیف پول رو پیدا کردم وقتی ازش پرسیدم مال کیه از دهنش در رفت که برا مسافره….چقد اون روز حالم بد شد…..درسته رو پای خودش وایساده ولی هیچوقت هم تو زندگیش سختی نکشیده…..به روی خودش نمیاره ولی میبینم چطور بهش سخت میگذره……خاندان رستایی همه جوره دارن تحت فشارش میذارن‌…خونه و نمایشگاهی که ازش گرفتن و سرمایه ای که برا کمک و شراکت داده بود به عموش حالا باعث شده جیبش خالی خالی باشه….

 

 

 

با یادآوری ناهاری که درست نکردم از رو تخت بلند میشم و با بستن شیر آب راه خونه رو در پیش میگیرم ولی نمیدونم چی میشه که بهو پاهام به هم میپیچه و تا به خودم بیام نقش زمین میشم……

 

 

دستمو به زمین میگیرم و میخوام بلند شم ولی با پیچیدن درد عجیبی زیر شکم و کمرم دلم می‌خواد زمین رو گاز بگیرم…..

 

 

اشکام صورتمو خیس می‌کنه و صدای گریه م تو حیاط میپیچه….

 

 

با بدبختی خودمو جمع میکنم و میشینم…

 

زمین سرد و خیس باعث میشه شروع کنم به لرزیدن…..

 

 

دستامو به زمین میگیرم و بلند میشم و همون جور خمیده سمت خونه میرم‌….اولین پله رو بالا میرم که با خیسی بین پاهام ترسیده قدمام رو با درد و سختی تندتر برمیدارم تا هر چه زودتر خودمو به حموم برسونم….

 

 

با ورودم به حموم دیگه نمیتونم رو پاهام وایسام و رو زمین میشینم….

 

 

شلوار و لباس زیرمو با هم درمیارم و با دیدن خونی که بین پاهام هست هینی از ترس میکشم……

 

 

با فکر به اینکه آخرین پریودیم تقریبا دو ماه پیش بوده دستمو محکم میکوبم به پیشونیم….

 

چرا یه بارم به ذهنم نخورد…خدایا چرا عاقل نمیشم من….

 

 

درد کم کم همه ی جونمو میگیره و دیگه نمیتونم تحمل کنم…..

 

موبایل رو از جیبم درمیارم و فورا شماره ش رو میگیرم…..

 

 

چند بوق میخوره و بعدش صدای گرمش میپیچه…

_ جونم…..

 

هق هقی که از درد و ترس دارم باعث میشه اینبار صداش با نگرانی بلند شه…..

 

 

_ الو…طلوع…..طلوع…چی شده؟…گریه ت واسه چیه؟….

 

 

_ بارمان……

 

_ جونم جونم عزیزم….چته؟…چی شده؟…

 

نفس عمیقی میکشم تا یکم به خودم مسلط شم ولی با فکر به اتفاقی که ممکنه افتاده باشه گریه م بیشتر میشه و اینبار صداش رو با حرص میشنوم…..

 

_ طلوع…چته بهت میگم؟…کسی اومده اونجا…د حرف بزن دیگه…جون به لبم کردی که…

 

از صدای دادش میترسم و اشکامو پاک میکنم و با بغض به حرف میام….

 

 

_بارمان بیا خونه….تو رو خدا زود بیا من میترسم….

 

صدای بهم خوردن محکم در و بعدم پشت بندش روشن شدن ماشین میاد….

 

_ لعنتی من جونم درمیاد تا بیام خونه….چته تو؟….

 

 

 

درد تیزی از زیر شکمم شروع میکنه و بعد به پهلوها و کمرم میرسه..‌‌ …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۳۹۲۱۳۶۸

دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 5 (1)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۲۱۳۸۵۰

دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۴ ۱۰۱۹۳۶۱۶۳

دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
۰۳۴۶۴۲

دانلود رمان نیلوفر آبی 5 (1)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.9 (18)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
11 ماه قبل

وای حامله است

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ووی حامله بوده

atosa
atosa
1 سال قبل

دیدید من هی هر دفعه میگم طلوع حامله میشه میگید نه بیا حامله شد داره سقط هم میشه که فکر نکنم بشه🌚🤌🏿

Art
Art
1 سال قبل

سلام

رمان خیلی خوبی داری مینویسی
واقعا افرین

◇درحال نوشتن …

I don't know
I don't know
1 سال قبل

همتااااا جونممممم
فداااااات شششممممم الهییییی
قربونتتتتتتت برمممممممم
تو رو خدا یه پارت دیه هم بدههههه🥲🥲🥲🥲
اگه پارت بدی همین الان میرم آب میخورم خیلی تشنمه گشادیم میاد🗿🤌

،،،
،،،
1 سال قبل

همتاجون بازم پارت بده لطفا

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

سلام همتا جان بهتری؟
لطفا یه پارت دیگه امشب بده گم بود بعد از چند روز

بی نام
بی نام
1 سال قبل

میشه ی پارت دیگه بدیییییی.
وای الان که حاملست اگه بیفته بارمان چه میکننن

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

حامله است بچه هم داره سقط میشه

میم
میم
1 سال قبل

یه پارت بده ما تو خماری نمونیم

ضحی
ضحی
1 سال قبل

نویسنده جون نمیشه امشب یه پارت دیگه هم بدی؟

...
...
1 سال قبل

نگو که حامله بوده و بچه داره میوفته؟😂😳🙄

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x