رمان طلوع پارت ۱۳۸

4
(6)

 

 

اولین نفری که بعد از دیدنم سمتم میاد برادر بزرگم، حمید….بعدش مامانی که قطعا برا میانجی گری و کم تر کتک خوردن من پشت سرش حمید حمید گویان خودش رو بهم میرسونه…..

 

از صورت سرخ و فک قفل شده ش مشخصه امشب از اون شباست که باید با درد بخوابم…..

 

 

رسیده و نرسیده چنان سیلی بهم میزنه که پخش زمین میشم….

 

 

انگار تازه مقدمشه چون ذره ای از خشم وجودش کم نمیشه و اینبار با پا جوری به پهلوم میزنه که نفسم قطع میشه….خم میشه و موهام رو از ریشه میگیره و شروع میکنه به کشیدن…

 

_ کجا بودی بیشرف…..فکر آبروی ما نیستی فکر آینده ی خودت باش احمق….کدوم دختری این وقت شب میاد خونه….هاان؟…

 

_ حمید ولش کن…..کشتی دخترمو….ولش کن بهت میگم…..

 

 

صورتمو نمیبینه و به خیال اینکه دارم گریه میکنم با حرفای مامان عقب میره و به محض عقب رفتنش سرمو که تا حالا به زور پایین نگه داشته بودم بالا میارم و با نفرت خیره میشم به چشمای وحشیش……

 

 

تیزی نگاهم رو که میبینه عین اسپند رو آتیش جلز ولز میکنه و دوباره به سمتم هجوم میاره و اینبار بیرحمانه با کمربندش میفته به جونم…..

 

بین کتک خوردن هام نگاهم میفته به داداشای عزیزم که رو مبل نشستن و با زن هاشون مشغول تماشان….جز مامانی که برا من سپر بلا شده و میدونم که چندین ضربه هم اون خورده کس دیگه ای جلو نمیاد….

 

 

 

تنها کاری که از دستم برمیاد گذاشتن دستم جلوی صورتمه تا آثاری از اون کمربند روش نمونه….

 

 

با بغضی که هر لحظه بزرگتر میشه خودمو یه گوشه جمع میکنم و برادر مهربونم انگاری که دیگه خودش خسته میشه بالاخره دست از زدنم میکشه و عقب میره…..

 

 

 

دستمو به دیوار میگیرم و همه ی سعیمو میکنم که با کمکش بتونم سر پا وایسم…..

 

 

آخی که از بین لبام خارج میشه اولین آوایی که از وقتی رسیدم خونه از دهنم بیرون اومده….

 

قدمام رو به سختی و تنهایی برمیدارم و از پله ها بالا میرم…صدای پچ پچ شون رو میشنوم و لابه لای حرفاشون میفهمم که این کتک خوردن رو حقم میدونن و دروغ چرا؟….ته دل خودمم بهشون حق میدم…..

 

در اتاقم و باز میکنم و سمت تخت میرم‌…بدن داغونمو روش پرت میکنم و دیگه کنترلی رو اشکام ندارم….

 

من برا فراموش کردن محمدحسین دارم چه غلطی میکنم….کی تا حالا اینقده هرزه شدم که با پای خودم میرم رو تخت اصلان و اجازه میدم هر غلطی دلش خواست باهام بکنه….

 

 

دستمو زیر بالشت میبرم و عکسی که برا محمدحسین بیرون میارم…..

 

دست لرزونمو روش میکشم و اینبار دیگه کنترلی رو صدام هم ندارم و با تمام وجودم میزنم زیر گریه……

 

_لعنت به خودت و عشقت….لعنت به روزی که فهمیدم دوست دارم…لعنت به روزی که از دوست داشتنت به عمه گفتم…..چرا نخواستیم؟…برا چی ولم کردی رفتی؟…منکه روزی هزار بار بهت میگفتم دوست دارم…بهت گفتم اگه نباشی جون میدم….پس چرا نمردم…چرا هنوزم دارم نفس میکشم….

 

 

صدای باز شدن در باعث میشه دست از حرف زدن با خودم بردارم….

 

به خیال اینکه مامانمه میگم: هنوز زنده م مامان…برو به پسرات برس…

 

 

صدایی نمیاد و چند ثانیه بعد دست کوچیکی رو بازوم میشینه…

 

سرم میچرخه و با بارمان رو به رو میشم….

 

نگاهم پایین تر میاد و به دستی که بشقاب میوه توشه خیره میشم….

 

_ عمه ساره اینا رو برات آوردم بخوری…..

 

اشکام با شدت بیشتری میریزه رو صورتم و به کمک تاج تخت میشینم….

 

دست کوچولوش رو میگیرم که جلوتر میاد و من محکم بغلش میکنم……

 

 

 

*

 

زمان حال

 

 

_ چه عجب یادی از پدرت کردی؟….

 

در رو پشت سرش میبنده و سمت مبل هایی که جلو میزش هستن میره….

 

 

رو نزدیک ترینشون میشینه و به پدرش که حالا اونم مثل خودش نشسته و نگاه کنجکاوش روبه پسری میدوزه که از دیدنش اونم بعد از چند سال تو شرکتی که هیچوقت نفهمید برا چی دیگه پاش رو نذاشت حسابی جا میخوره…

 

_ پس بالاخره سر عقل اومدی؟…

 

بارمان نفس عمیقی میکشه و خودش رو جلوتر میکشه و خیره به دست های گره زده ش میگه: خیلی وقته که سر عقل اومدم پدر جان….

 

_ عجب…چرا نیومدی خونه؟…مادرت خیلی وقته چشم انتظارته…

 

اینبار مستقیما به چشمای پدرش نگاه میکنه…

 

_ زیاد وقتتون رو نمیگیرم…اومدم اینجا چون باید تنهایی باهاتون حرف میزدم….

 

_ خب؟…

 

آب دهنش رو قورت میده و میگه: خب اینکه به نظرم وقتش رسیده این بازی مسخره رو تموم کنین…..

 

 

 

اخمای پدرش از حرفی که میزنه تو هم میره و بدون حرف نگاهش میکنه و اون ادامه میده: خونه، نمایشگاه، سرمایه ای که دست برادرت دارم و چک هایی که برا فروشگاه حاج رستایی دست طلبکارا دارم…همه و همه رو بهم برگردونین…..

 

 

اینبار اخمای پدرش از بین میرن و پوزخندی جاش و میگیره…..

 

_ قراره دختره رو طلاق بدی پس…..

 

انتظار همچین حرفی رو از پدرش داشت….

 

_نه…چرا باید زنم رو طلاق بدم؟…اونم زنی که ازش بچه دارم…..

 

نگاه پدرش اینبار به بهت مینشینه….حرف بارمان چندین و چند بار تو سرش اکو میشه…

 

بچه….اونم از یه دختر حرومزاده…..باورش اینقد براش سخته که به تندی از رو صندلی بلند میشه و رو به روی بارمان قرار میگیره….

 

با خشمی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه بهش میتوپه….

 

_چی گفتی؟…بچه…..چه بچه ای…..چی میگی تو؟….

 

جمله ی اخرش رو با داد تو صورتش میگه…..

 

 

بلند میشه و در برابر پدرش با خونسردی لب میزنه: بچه ی من و طلوع….فک…

 

با سیلی محکمی که میخوره بقیه ی حرفش تو دهنش میماسه…..

 

 

این دومین بار که سر این جریان سیلی میخوره….انگاری پدری که هرگز روش دست بلند نکرده بود حالا تو سی و سه سالگی بزن بهادر شده براش….

 

 

 

سر کج شده ش رو صاف میکنه و بی توجه به آدم خشمگین رو به روش شروع میکنه به حرف زدن….

 

_ دستت بدجوری شده پدر من…..ولی باشه…اشکال نداره…شما اگه زن من و به عنوان عروس قبول نمیکنین مشکلی نیست….منم برا خبردار کردن اینکه دارین بابابزرگ میشین اینجا نیومدم….اومدم تا مال و منالی که ازم گرفتین رو پس بدین….

 

با تکون دادن سرش ادامه میده: که البته بهتره هر چی زودتر اینکار رو انجام بدین….همه ی اون چیزایی که دستتون دارم….نه بیشتر نه کمتر….خودتون هم خوب میدونین هیچوقت چشمم نه به دست شما بوده نه حاج رستایی…..

 

_ و اگه ندم…..

 

این همون سوالی بود که بارمان دوست نداشت از پدرش بشنوه…..ولی حالا….

 

دستاش رو به جیب میبره و میگه: اونوقت بهتون میگم چرا و به چه دلیل دیگه پام رو اینجا نذاشتم….

 

نگاه اخم آلود و کنجکاو پدرش مشخصه که درکی از حرفای پسرش نداره…..

 

 

نفس عمیقی میکشه و حرفاش رو ادامه میده…..

 

_ مطمعنم دوست ندارین حاج رستایی از یه چیزایی با خبر شه….مثلا…..مثلا اینکه پسر بزرگش با اصلان نامی قول و قرارهایی داشته و وقتی پایبند قولش نبوده اون بی شرفم دق و دلیش رو سر تنها دخترش درآورده و بی آبروش کرده…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان برای مریم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان معشوقه پرست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از…
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19

دانلود رمان بوسه با طعم خون 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه…
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…
Screenshot ۲۰۲۲ ۰۳ ۳۱ ۲۲ ۴۴ ۲۴

دانلود رمان خلسه 5 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
11 ماه قبل

ای وللل کارما جئاب داد

مینا
مینا
11 ماه قبل

یا خداااااا پس تقصیر برادرش بوده تجاوزی که بهش شده

آخه یه آدم چقدر میتونه پررو باشه خواهرش و به خاک سیاه بنشونه و اونوقت با وقاحت به بچش بگه حرومزاده وای اگه طلوع بفهمههههه

راحیل
راحیل
11 ماه قبل

ممنون عزیز نگارشت زیباست فقط یه کوچولو پارت گذاری بیشتر باشه خیلی خوبه همتا جون

Ana
Ana
11 ماه قبل

واقعا ک عااالیه این رمان اصن یهو ادم شوک میشه از اتفاقی که میفته و من خواننده اصلا حدسشم نزده بودم
همتا جان اگر ممکنه میشه طولانی تر باشه مرسی از قلمت

بهار
بهار
11 ماه قبل

کاش هر روز پارت میزاشتی

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

نکنه دارایی حاج رستایی که میگن ساره برده دست بابای بارمان باشه

مینا
مینا
پاسخ به  خواننده رمان
11 ماه قبل

از این خانواده هیچ چی بعید نیست

امی
امی
11 ماه قبل

وای چقد جالب شده
آفرین بارمان آتو از باباش داره

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
11 ماه قبل

وااااای داره جالب میشه فکر کنم محمد حسینم بابای بارمان تهدیدش کرده که از ساره جدا بشه
ای کاش فردا هم پارت میزاشای

مینا
مینا
پاسخ به  Zahra Ghanbari
11 ماه قبل

یعنی ممکنه یه برادر تا این حد لجن باشه؟

آهو
آهو
11 ماه قبل

وااااای یعنی بدبختی ساره زیر سرپدربارمانه

...
...
11 ماه قبل

قربون بارمان جوننننن

بهار
بهار
11 ماه قبل

کاش یک مقدار طولانی تر مینوشتی

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x