دستم رو به دیوار میگیرم و با کمکش رو نیمکت سنگی گوشه ی پیاده رو میشینم….
مسیر طولانی رو پیاده اومدم و حالا پاهام حسابی درد گرفته…..
دکتر گفته نمیتونی طبیعی بچه ت رو به دنیا بیاری و باید سزارین شی….گفت پیاده روی نداشته باش چون برات خوب نیست..…آمپول زدم تا از تولد زودرسی که دکتر هشدارش رو داده بود جلوگیری کنم….
ولی…..الان و تو این لحظه هیچی برام مهم نیست…نه خودم و نه بچه ای که از وجود خودمه….
موبایل تو کیفم زنگ میخوره…میدونم که بارمانه…چندین و چند بار زنگ زده و من بی جواب گذاشتمش….بد کرد باهام…خیلی بد…
به کمک دستام بلند میشم و شروع میکنم به راه رفتن…بارمان بهم تیکه میندازه و میگه شبیه به پنگوئن راه میرم…راست هم میگه شکمم زیادی بزرگه برا هفت ماهه بودن و من اون اوایل خیال میکردم دوقلو باردارم….
از آسانسور بیرون میام و سمت در میرم….کلید میندازم و به محض ورودم با چهره ی آشفته ی بارمان رو به رو میشم….
نگرانی و خشم تو صورتش بیداد میکنه….
بی توجه بهش بدون حرفی سمت اتاق خواب میرم…
با اینکارم خشمش بیشتر میشه و با عصبانیت میگه: کجا بودی؟…برا چی هیچی نمیگی و عین…..اوووف….کجا سرتو انداختی پایین و میری….برا چی جوابمو ندادی…هااان؟…اون موبایل برا چیته پس؟….
کیفمو میندازم رو مبل و اینبار بی توجه بهش راهمو سمت آشپزخونه کج میکنم…..
_ چته تو؟…طلوع…با توام…لعنتی مگه کری؟….
از آبسردکن یه لیوان آب میریزم و میخوام بخورم که با گرفتن بازوم نمیذاره…..
دستم از این یهویی گرفتن کج میشه و لیوان چپه میشه رو سینم….آب از لباسام میگذره و تموم تنم یخ میزنه از سرماش….
با دندونای کلید شده نگاش میکنم…صورتش از عصبانیت سرخ شده و فشارش رو بازوم بیشتر میشه….
میدونم الان خیلی عصبیه وگرنه هیچوقت بازوم رو اینجور فشار نمیده….به خصوص از وقتی که باردار شدم…
_ کجا بودی؟….
دستمو تکون میدم که ولش میکنه و میچرخم سمت آبسردکن…لیوان رو باز پر میکنم و اینبار تا جایی که میتونم یه نفس بالا میکشم…..
صدای نفس های عمیقی که از حرص میکشه رو میشنوم….
برمیگردم و صندلی رو میکشم و پشت میز میشینم…
حالم قابل توصیف نیست….
آب دهنم رو قورت میدم و رو بهش که با نگرانی و کنجکاوی و خشم نگاهم میکنه میگم: قراره….قراره اسم و فامیلم رو عوض کنم…به جای طلوع مشعوف بذارم….بذارم طلوع….طلوع صفاوند……
چهره ش رو بهت و تعجب می پوشونه و بهم نگاه میکنه….کم کم به خودش میاد و دستاش رو رو صورتش از بالا تا پایین میکشه…..
جلوتر میاد و رو نزدیکترین صندلی بهم میشینه….
دستش رو برا بغل کردنم جلو میاره که اجازه نمیدم و تند بلند میشم….از این یهویی بلند شدنم زیر شکمم تیر میکشه ولی بی اهمیت میگم: بهم دست نزن….
دیگه عصبانیت قبل تو چهره ش دیده نمیشه…انگاری حالا که فهمیده یه چیزایی میدونم آرومتر شده و نگران بهم چشم میدوزه…دستاش رو بالا میبره و لب میزنه:خیلی خب…آروم باش….اروم…
_ هه…آروم باشم….چطور ازم میخوای آروم باشم…اصلا روت میشه همچین چیزی رو ازم بخوای؟…برا چی بهم نگفتی؟..تا کی قرار بود ازم مخفی کنی.؟….شدی همدست اون بابای بی شرفت….به خیالت که هیچوقت نمیفهمیدم….تو ا…
_ چی میگی تو؟..این چرت و پرتا چیه بهم میبافی؟….
با این حرفش فشارم تو لحظه چنان بالا میره که بی توجه به باردار بودن خودم داد میزنم: من….من چرت و پرت میبافم…..تا کی قرار بود پدرمو ازم پنهون کنی؟….تا کی قرار بود پدر حروم خورت صاف صاف بچرخه و مادر منو گناهکار نشون بده و انگ حروم زادگی به من بزنه…..چیه؟…برا چی ماتت برده؟…آره…همه چی رو فهمیدم….الان همه چیزو میدونم….سکه ها رو پدر بی شرف تو دزدیده و مادر بدبخت من تاوان داده… حمید رستایی که یه تریلی اسمشو نمیکشه یه دزد بیشرف عوضیه که خواهرش رو رسوا کرده و دار و ندار پدرش رو…..
صدام خفه میشه و یه سمت صورتم آتیش میگیره….
گریه نمیکنم…..فقط نوک انگشتام رو سمت لب پایینم میبرم و زل میزنم به دستایی که حالا محکم رو میز کوبیده میشه…
حرفی نمیزنه…نداره که بزنه….چی رو انکار کنه….
سرش با مکث بالا میاد و رو بهم میگه: کجا رفته بودی؟….
مصمم لب میزنم: پیش پدرم…..
پوزخندی میزنه که جگرمو آتیش میزنه….
_ یه روزه پدردار شدی؟…
_ اگه از قبل بهم میگفتی یه روزه نبود….مثل خیلی چیزهایی که میدونستی و نگفتی….
میچرخم و میخوام بیرون برم که حرفای گذشتش یادم میاد…
_ تو همین آشپزخونه بهم گفتی ساره دار و ندار پدرش رو بالا کشید و با دوست پسرش فرار کرد…..دروغ گفتی….ساره به جرم کار نکرده تاوان پس داد….این غیر قابل بخششه….طبل رسواییتون از بوم افتاده و به زودی صداش دنیا رو میگیره…تلاش تو هم بی فایده ست…من از خون مادرم نمیگذرم….
بی توجه به چهره ی هاج و واجش میزنم بیرون….سمت اتاق میرم و رو تخت میشینم….
باید فکرهام رو جمع کنم…
_ چی بهت گفته؟….
دستمالی از جعبه ی رو پا تختی بیرون میارم و سمت لبم میبرم….
_ هر چیزی که تو باید میگفتی….
_ تموم کن این حرفا رو…تو اصلا بی جا کردی بدون اینکه به من بگی زدی بیرون….
این حجم از رو داشتنش برام باور پذیر نیست….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی وقته پارت نیست!!!!
پس چیشد ۴روز گذشت هنوز پارت نزاشتی
چرا پارت ۱۵۱ رو گذاشتن ولی اینجا نیومده نمیدونم چرا
و مني كه هيچ رقمه نميتونم ادامه رو حدس بزنم و اين هنر قلم نويسنده رو ميرسونه
… فقط ميتونم بگم پدر بارمان بيشرف ترينه
پارت گذاریو بیشتر کنین=]
الان می دونم چرا محمد حسین چرا به طلوع گفت عاشقش شده
عشقی در کار نبود فقط می خواست ظلمی که به ساره کردع رو جبران کنه هم طلوع رو اگاه کنه که سر ساره چه بلایی اومده😆
خداااااا چه ژانری داره: .جنای.غمگین.عاشقنه.همچییییییی.ولیطلوعخیلییییخرهخدایی
نه بارمان نه محمد حسین هیچ کدوم عاشقش نیستن فقط عذاب وجدان دارن و از رو ترحم ادای عاشقا رو در میارن من که دلم برای بیکسی طلوع میسوزه😔😔
چته بارمان خان خب مگه پدرت جز همینه که طلوع گفت؟سنگ چی رو به سینت میزنی؟میخوای از پدر عوضیت دفاع کنی؟
چقدر هم طرفدار پدرش شده نمیگه بهش چطور ساره رو دوست داشتی اونوقت تو اون جای کثیف تن فروشی میکرد تو هم خبر داشتی حق بارمان نیست طلوع اینجوری باهاش رفتار کنه
بارمانم حق نداره طرف پدر عوضیش و بگیره و به طلوع بخاطر اون آشغال سیلی بزنه پدر عوضی بارمان باعث تموم بدبختی های ساره بود اون بود خواهرش و تقدیم اصلان کرد تا از پدرش دزدی کنه و بعد همه چی رو انداخت گردن ساره طلوع دقیقا خوب توصیفش کرد یه بیشرفه بعدشم طلوع دردش پنهونکاری بارمان و طرفداریش از پدر عوضیشه اون که در مورد اصلان چیزی نمیدونه این بارمانه که بجای ایستادن روبروش و زدنش باید حقیقت و بهش بگه تا طلوع تو تله اصلان نیفته
نویسنده اگه میشه تند تند پارت بده
ممنون
مگه بارمان نگفت تا مطمئن نشدم چخبره به طلوع چیزی نمیگم مگه نگفت باید پدر طلوع رو پیدا کنم ؟ پس چرا باید پنهون کنه وقتی خودش دنبال حقیقت بود.
نه اینا رو محمد حسین گفت نه بارمان دفتر خاطرات ساره دست محمد حسین هست به مادرش گفت اینا رو بارمان حقیقت و میدونه کامل که بخاطر اموالش پدرش و تهدید کرد و گفت اصلان و پیدا کرده و زندست اگه اموالش و پس ندن به حاج رستایی و طلوع میگه برا همینم پدرش اموالش و پس داد
خدا وکیلی این بارمان چقدر رو داره😐😐😐
من که گفتم بارمان طرف پدرش و خواهد گرفت نه طلوع و
وای فقط خداکنه رابطش با بارمان بهم نخوره
اصلا بارمان هم بهش کمک کنه انتقام ساره رو بگیرن
عمراااا بارمان طرف پدرش و ول نمیکنه دیدی که با اینکه حقیقت و میدونست و با همین پدرش و تهدید کرد و اموالش و پس گرفت ولی تا طلوع به پدرش گفت بیشرف بهش سیلی زد اونوقت فکر کردی همراهیش میکنه برای انتقام؟
شیطونه میگه بزن دهن بارمان رو سرویس کن😑🩴
شیطونه عجیب غریب راس میگع
مرام شیطون رو قربون😂😂💔💔
من همون اول گفتم ازدواج طلوع با بارمان غلط بود چون در طول رمان دیدم هر وقت طلوع از خانوادش بد گفته بارمان مقابلش ایستاده در صورتیکه داشت میدید چه ظلمی در حق طلوع میکنن اصلا ازدواجش با طلوع مشکوکه حتی خبر بچه دار شدنش و شنید خوشحالی نکرد من فک میکنم فقط طلوع رو گرفته که بتونه به موقع جلوش و بگیره و دهنش و ببنده یکی در مورد تجاوز خودش که موفق شد بعد پسر عموهاش بهش تجاوز کردن هیچ پیگیری نشد بارمان میدونست خانوادش از طلوع متنفرن و میدونست همه کلید دارن چرا همون اول کار قفل و عوض نکرد میدید که با طلوع چجوری برخورد میکنن بعدم که محمد حسین اسم آزمایش آورد طلوع رو ازش دور کرد من که فکر میکنم ازدواجش فقط برای مهار طلوعه و شایدم از ترحم یا عذاب وجدان ولی هر چی هست کنار طلوع نمی ایسته بلکه مقابلشه