رمان طلوع پارت ۱۵۰

3.5
(4)

 

 

 

دستم رو به دیوار میگیرم و با کمکش رو نیمکت سنگی گوشه ی پیاده رو میشینم….

 

 

مسیر طولانی رو پیاده اومدم و حالا پاهام حسابی درد گرفته…..

 

دکتر گفته نمیتونی طبیعی بچه ت رو به دنیا بیاری و باید سزارین شی….گفت پیاده روی نداشته باش چون برات خوب نیست..‌‌…آمپول زدم تا از تولد زودرسی که دکتر هشدارش رو داده بود جلوگیری کنم….

 

 

ولی…..الان و تو این لحظه هیچی برام مهم نیست…نه خودم و نه بچه ای که از وجود خودمه….

 

 

موبایل تو کیفم زنگ میخوره…میدونم که بارمانه…چندین و چند بار زنگ زده و من بی جواب گذاشتمش….بد کرد باهام…خیلی بد…

 

به کمک دستام بلند میشم و شروع میکنم به راه رفتن…بارمان بهم تیکه میندازه و میگه شبیه به پنگوئن راه میرم‌…راست هم میگه شکمم زیادی بزرگه برا هفت ماهه بودن و من اون اوایل خیال میکردم دوقلو باردارم….

 

 

 

 

 

از آسانسور بیرون میام و سمت در میرم….کلید میندازم و به محض ورودم با چهره ی آشفته ی بارمان رو به رو میشم….

 

 

نگرانی و خشم تو صورتش بیداد میکنه….

 

 

بی توجه بهش بدون حرفی سمت اتاق خواب میرم…

 

 

 

با اینکارم خشمش بیشتر میشه و با عصبانیت میگه: کجا بودی؟…برا چی هیچی نمیگی و عین…..اوووف….کجا سرتو انداختی پایین و میری….برا چی جوابمو ندادی…هااان؟…اون موبایل برا چیته پس؟….

 

 

کیفمو میندازم رو مبل و اینبار بی توجه بهش راهمو سمت آشپزخونه کج میکنم…..

 

 

 

_ چته تو؟…طلوع…با توام…لعنتی مگه کری؟….

 

 

از آبسردکن یه لیوان آب میریزم و میخوام بخورم که با گرفتن بازوم نمیذاره…..

 

 

دستم از این یهویی گرفتن کج میشه و لیوان چپه میشه رو سینم….آب از لباسام میگذره و تموم تنم یخ میزنه از سرماش….

 

 

با دندونای کلید شده نگاش میکنم…صورتش از عصبانیت سرخ شده و فشارش رو بازوم بیشتر میشه….

 

 

میدونم الان خیلی عصبیه وگرنه هیچوقت بازوم رو اینجور فشار نمیده….به خصوص از وقتی که باردار شدم…

 

 

_ کجا بودی؟….

 

دستمو تکون میدم که ولش میکنه و میچرخم سمت آبسردکن…لیوان رو باز پر میکنم و اینبار تا جایی که میتونم یه نفس بالا میکشم…..

 

 

صدای نفس های عمیقی که از حرص میکشه رو میشنوم….

 

 

 

 

برمیگردم و صندلی رو میکشم و پشت میز میشینم…

 

 

 

حالم قابل توصیف نیست….

 

 

آب دهنم رو قورت میدم و رو بهش که با نگرانی و کنجکاوی و خشم نگاهم میکنه میگم: قراره….قراره اسم و فامیلم رو عوض کنم…به جای طلوع مشعوف بذارم….بذارم طلوع….طلوع صفاوند……

 

 

چهره ش رو بهت و تعجب می پوشونه و بهم نگاه میکنه….کم کم به خودش میاد و دستاش رو رو صورتش از بالا تا پایین میکشه…..

 

 

جلوتر میاد و رو نزدیکترین صندلی بهم میشینه….

 

 

دستش رو برا بغل کردنم جلو میاره که اجازه نمیدم و تند بلند میشم….از این یهویی بلند شدنم زیر شکمم تیر میکشه ولی بی اهمیت میگم: بهم دست نزن….

 

دیگه عصبانیت قبل تو چهره ش دیده نمیشه…انگاری حالا که فهمیده یه چیزایی میدونم آرومتر شده و نگران بهم چشم میدوزه…دستاش رو بالا میبره و لب میزنه:خیلی خب…آروم باش….اروم…

 

 

_ هه…آروم باشم….چطور ازم میخوای آروم باشم…اصلا روت میشه همچین چیزی رو ازم بخوای؟…برا چی بهم نگفتی؟..تا کی قرار بود ازم مخفی کنی.؟….شدی همدست اون بابای بی شرفت….به خیالت که هیچوقت نمی‌فهمیدم….تو ا…

 

_ چی میگی تو؟..این چرت و پرتا چیه بهم میبافی؟….

 

 

با این حرفش فشارم تو لحظه چنان بالا میره که بی توجه به باردار بودن خودم داد میزنم: من….من چرت و پرت میبافم…..تا کی قرار بود پدرمو ازم پنهون کنی؟….تا کی قرار بود پدر حروم خورت صاف صاف بچرخه و مادر منو گناهکار نشون بده و انگ حروم زادگی به من بزنه…..چیه؟…برا چی ماتت برده؟…آره…همه چی رو فهمیدم….الان همه چیزو میدونم….سکه ها رو پدر بی شرف تو دزدیده و مادر بدبخت من تاوان داده… حمید رستایی که یه تریلی اسمشو نمیکشه یه دزد بیشرف عوضیه که خواهرش رو رسوا کرده و دار و ندار پدرش رو…..

 

 

صدام خفه میشه و یه سمت صورتم آتیش میگیره….

 

 

گریه نمیکنم…..فقط نوک انگشتام رو سمت لب پایینم میبرم و زل میزنم به دستایی که حالا محکم رو میز کوبیده میشه…

 

 

حرفی نمیزنه…نداره که بزنه….چی رو انکار کنه….

 

 

سرش با مکث بالا میاد و رو بهم میگه: کجا رفته بودی؟….

 

 

مصمم لب میزنم: پیش پدرم…..

 

پوزخندی میزنه که جگرمو آتیش میزنه….

 

_ یه روزه پدردار شدی؟…

 

_ اگه از قبل بهم میگفتی یه روزه نبود….مثل خیلی چیزهایی که میدونستی و نگفتی….

 

 

میچرخم و میخوام بیرون برم که حرفای گذشتش یادم میاد…

 

 

_ تو همین آشپزخونه بهم گفتی ساره دار و ندار پدرش رو بالا کشید و با دوست پسرش فرار کرد…..دروغ گفتی….ساره به جرم کار نکرده تاوان پس داد….این غیر قابل بخششه….طبل رسواییتون از بوم افتاده و به زودی صداش دنیا رو میگیره…تلاش تو هم بی فایده ست…من از خون مادرم نمیگذرم….

 

 

 

بی توجه به چهره ی هاج و واجش میزنم بیرون….سمت اتاق میرم و رو تخت میشینم….

 

 

باید فکرهام رو جمع کنم…

 

 

_ چی بهت گفته؟….

 

دستمالی از جعبه ی رو پا تختی بیرون میارم و سمت لبم میبرم….

 

_ هر چیزی که تو باید میگفتی….

 

 

_ تموم کن این حرفا رو…تو اصلا بی جا کردی بدون اینکه به من بگی زدی بیرون….

 

 

این حجم از رو داشتنش برام باور پذیر نیست….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۰۷۱۸۶

دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۲۸۲۵۳۰۴

دانلود رمان عاشک از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
IMG 20230123 225708 983

دانلود رمان ستاره های نیمه شب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کریمی
کریمی
10 ماه قبل

خیلی وقته پارت نیست!!!!

آیهان
آیهان
10 ماه قبل

پس چیشد ۴روز گذشت هنوز پارت نزاشتی

مینا
مینا
پاسخ به  آیهان
10 ماه قبل

چرا پارت ۱۵۱ رو گذاشتن ولی اینجا نیومده نمیدونم چرا

Ana
Ana
10 ماه قبل

و مني كه هيچ رقمه نميتونم ادامه رو حدس بزنم و اين هنر قلم نويسنده رو ميرسونه
… فقط ميتونم بگم پدر بارمان بيشرف ترينه

[:
[:
10 ماه قبل

پارت گذاریو بیشتر کنین=]

...
...
10 ماه قبل

الان می دونم چرا محمد حسین چرا به طلوع گفت عاشقش شده
عشقی در کار نبود فقط می خواست ظلمی که به ساره کردع رو جبران کنه هم طلوع رو اگاه کنه که سر ساره چه بلایی اومده😆
خداااااا چه ژانری داره: .جنای.غمگین.عاشقنه.همچییییییی.ولی‌طلوع‌خیلیییی‌خره‌خدایی

مینا
مینا
پاسخ به  ...
10 ماه قبل

نه بارمان نه محمد حسین هیچ کدوم عاشقش نیستن فقط عذاب وجدان دارن و از رو ترحم ادای عاشقا رو در میارن من که دلم برای بی‌کسی طلوع میسوزه😔😔

مینا
مینا
11 ماه قبل

چته بارمان خان خب مگه پدرت جز همینه که طلوع گفت؟سنگ چی رو به سینت میزنی؟میخوای از پدر عوضیت دفاع کنی؟

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

چقدر هم طرفدار پدرش شده نمیگه بهش چطور ساره رو دوست داشتی اونوقت تو اون جای کثیف تن فروشی میکرد تو هم خبر داشتی حق بارمان نیست طلوع اینجوری باهاش رفتار کنه

مینا
مینا
پاسخ به  خواننده رمان
11 ماه قبل

بارمانم حق نداره طرف پدر عوضیش و بگیره و به طلوع بخاطر اون آشغال سیلی بزنه پدر عوضی بارمان باعث تموم بدبختی های ساره بود اون بود خواهرش و تقدیم اصلان کرد تا از پدرش دزدی کنه و بعد همه چی رو انداخت گردن ساره طلوع دقیقا خوب توصیفش کرد یه بیشرفه بعدشم طلوع دردش پنهونکاری بارمان و طرفداریش از پدر عوضیشه اون که در مورد اصلان چیزی نمیدونه این بارمانه که بجای ایستادن روبروش و زدنش باید حقیقت و بهش بگه تا طلوع تو تله اصلان نیفته

نرگس
نرگس
11 ماه قبل

نویسنده اگه میشه تند تند پارت بده
ممنون

Atosa
Atosa
11 ماه قبل

مگه بارمان نگفت تا مطمئن نشدم چخبره به طلوع چیزی نمیگم مگه نگفت باید پدر طلوع رو پیدا کنم ؟ پس چرا باید پنهون کنه وقتی خودش دنبال حقیقت بود.

مینا
مینا
پاسخ به  Atosa
11 ماه قبل

نه اینا رو محمد حسین گفت نه بارمان دفتر خاطرات ساره دست محمد حسین هست به مادرش گفت اینا رو بارمان حقیقت و میدونه کامل که بخاطر اموالش پدرش و تهدید کرد و گفت اصلان و پیدا کرده و زندست اگه اموالش و پس ندن به حاج رستایی و طلوع میگه برا همینم پدرش اموالش و پس داد

lolo
lolo
11 ماه قبل

خدا وکیلی این بارمان چقدر رو داره😐😐😐

مینا
مینا
پاسخ به  lolo
11 ماه قبل

من که گفتم بارمان طرف پدرش و خواهد گرفت نه طلوع و

....
....
11 ماه قبل

وای فقط خداکنه رابطش با بارمان بهم نخوره
اصلا بارمان هم بهش کمک کنه انتقام ساره رو بگیرن

مینا
مینا
پاسخ به  ....
11 ماه قبل

عمراااا بارمان طرف پدرش و ول نمیکنه دیدی که با اینکه حقیقت و میدونست و با همین پدرش و تهدید کرد و اموالش و پس گرفت ولی تا طلوع به پدرش گفت بیشرف بهش سیلی زد اونوقت فکر کردی همراهیش میکنه برای انتقام؟

.......
.......
11 ماه قبل

شیطونه میگه بزن دهن بارمان رو سرویس کن😑🩴

......
......
پاسخ به  .......
11 ماه قبل

شیطونه عجیب غریب راس میگع

:///
:///
پاسخ به  .......
11 ماه قبل

مرام شیطون رو قربون😂😂💔💔

مینا
مینا
پاسخ به  .......
11 ماه قبل

من همون اول گفتم ازدواج طلوع با بارمان غلط بود چون در طول رمان دیدم هر وقت طلوع از خانوادش بد گفته بارمان مقابلش ایستاده در صورتیکه داشت میدید چه ظلمی در حق طلوع میکنن اصلا ازدواجش با طلوع مشکوکه حتی خبر بچه دار شدنش و شنید خوشحالی نکرد من فک میکنم فقط طلوع رو گرفته که بتونه به موقع جلوش و بگیره و دهنش و ببنده یکی در مورد تجاوز خودش که موفق شد بعد پسر عموهاش بهش تجاوز کردن هیچ پیگیری نشد بارمان میدونست خانوادش از طلوع متنفرن و میدونست همه کلید دارن چرا همون اول کار قفل و عوض نکرد میدید که با طلوع چجوری برخورد میکنن بعدم که محمد حسین اسم آزمایش آورد طلوع رو ازش دور کرد من که فکر میکنم ازدواجش فقط برای مهار طلوعه و شایدم از ترحم یا عذاب وجدان ولی هر چی هست کنار طلوع نمی ایسته بلکه مقابلشه

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x