رمان طلوع پارت ۱۷۱

4.5
(4)

 

 

فقط نگاهش میکنم….بدون حرفی….همه ی وجودم ازش خسته شده….

 

خیرگی نگاهم رو که میبینه پوف کلافه ای میکشه و فاصله ی بینمون رو پر میکنه‌….

 

_ سوار شو….بریم خونه با هم حرف میزنیم…

 

___________

 

_ حرصمو در نیار طلوع‌…یه ذره به فکر خودت باش احمق….

 

احمق….کلمه ای که بارهای بار از زبونش شنیدم…

 

رو بهش لب میزنم: احمقم….اگه احمق نبودم زنت نمی شدم…..

 

پوزخند صدا داری میزنه و سرش رو اطراف می چرخونه و در نهایت خیره میشه باز به صورتم…

 

خم میشه تو صورتم و با حرص میگه: میتونم همین الان به جای اینکه بریم خونه مستقیم ببرمت کلانتری و به جرم کشتن بچم ازت شکایت کنم، یه وکیل خوبم میندازم پشت پرونده…پس اگه به فکر خودت و حالت هستم روتو زیاد نکن..اونی که از خونه زد بیرون و رفت پیش اصلان تو بودی….میخوای خودتو به نفهمی بزنی بزن، ولی این چیزی از واقعیت کم نمی کنه…..در حال حاضر زنمی…بدون اجازه م حق نداری قدم از قدم برداری….الان که بریم خونه تا وقتی که اجازه ندادم حق اینکه بزنی بیرون رو نداری…..

 

در پشت سرم رو باز میکنه و با گرفتن بازوم میخواد بشینم که عقب میرم….

 

حرفاش همه ی وجودمو می سوزونه…..و باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره…..

 

_ چی شده؟….

 

میچرخم و خیره میشم به روژینی که پشت سرم قرار داره….

 

_ طلوع….چته؟…واسه چی گریه میکنی؟….

 

گریه….دستام رو صورتم میشینه و با لمس خیسی صورتم متعجب میشم….اصن نفهمیدم کی گریه کردم…..

 

بارمان: روژین با ماشین خودت بیا….

 

_ باشه…ولی خب طلوع چشه؟….

 

_ چیزیش نیست….خوبه….

 

_ باشه چشم….

 

نگاه نگرانشو بهم میدوزه و با مکث سمت ماشین خودش میره….

 

 

_ بشین تو هم…..

 

بدون نگاه کردن بهش از ماشین فاصله میگیرم…

حالم اگه خوب بود با همه ی توانم فرار میکردم…..

 

 

صدای پاهاش رو پشت سرم میشنوم و در نهایت دستی که با قدرت رو شونه م میشینه….

 

بازوم رو‌ محکم میگیره و سمت ماشین میکشونه…

 

بی ملاحضه و من از درد ضعف میکنم…..جونی تو تنم نیست و بدون مقاومتی رو صندلی میشینم‌….

 

در رو جوری بهم میکوبه که صداش تو گوشم اکو‌ میشه…..

 

 

چشمام بسته ست ولی صدای بهم خوردن در و نشستنش رو میشنوم….

 

_ عقل یه بچه پنج ساله ازت بیشتره اینقدی که نفهمی….الان میفهمم دوست داشتنت چقده اشتباه بوده…..

 

پوزخندی میشینه گوشه ی لبم….

 

 

_ منو برسون خونه ی مادرم…

 

مشت محکمش رو فرمون میشینه….از جا میپرم ولی چشمام رو باز نمیکنم….

 

_ د آخه نفهم…بی شعور…برا چی حالیت نیست…تو هیچ جایی نداری جز خونه ی من…هیشکی رو نداری به جز من….میخوای بری تو اون یه وجب جا که چی….چی رو ثابت کنی؟….دیگه چی هست که نگفته باشی، هر چی بود رو گذاشتی کف دست حاج بابا و خانوادم…چی مونده که نگفته باشی؟….

 

 

_ گفتن من توفیری نداشت…خودت باید بگی….جلوی خودم…فیلمی هم که دستت هست بهم بدی….میخوام رو اون فیلم‌ شکایت کنم….اگه میدی که باهات میام، اگه هم نه منو برسون خونه ی ساره..

 

 

 

نفس های خشمگینش تو فضای کوچیک ماشین میپیچه….حقیقتا هم دلم براش میسوزه هم ازش بدم میاد…..

 

 

 

 

_ حواست هست چی گفتم دیگه؟….

 

سرمو تکون میدم که سمت در میره….

 

_ داروهاتو بخور باز بستری لازم نشی….درد اگه داشتی بهم زنگ بزن…خودمم زود میام….اگه تونستی یکمم راه برو بخیه هات بگیره….

 

 

میگه و با باز کردن در بیرون میزنه….

 

 

نگاهمو به خونه ای که خیلی وقته دیگه کاری باهاش نداشتم میندازم….کاش میشد همه چی رو فراموش کنم….هر چی جلو میرم و هر کاری میکنم هیچ اتفاقی که به نفع خودم باشه نمیفته….

 

 

دلم این زندگی رو نمیخواد و از تنهایی و بی پناهی هم میترسم…..

 

 

 

باهاش اتمام حجت کردم….قرار باشه اینبار باهام راه نیاد برای همیشه از زندگیش بیرون میزنم….هر اتفاقی هم که بعدش بیفته مهم نیست…..

 

 

 

 

*

 

 

داریوش در ماشین رو باز میکنه و میشینه….

 

 

کامران: چی شد؟..

 

_ خونه ی ساره نرفت…

 

_ پس چی؟….

 

_ رفت خونه خودش…شوهره اجازه نداد….

 

کامران ازش چشم میگیره و به رو به رو خیره میشه….

 

_ باید یه جورایی مطمعن شم….

 

_ چرا از خود اصلان نمیپرسی؟….یا محمود؟…

 

نفسش رو به شدت بیرون میده و میگه: حرومزاده تر از اونن که راستشو بگن…

 

ماشین رو روشن میکنه و با سرعت شروع میکنه به روندن…

 

_ یواش تر بابا….کجا میری؟….

 

_ خونه ی طلوع…..

 

_ چی؟…..

 

با داد میگه و اخمهای کامران از این دادش تو هم میره….

 

_ زهرمار، گوشمو کر کردی احمق..

 

داریوش: احمق تویی دیوانه….میخوای بری اونجا چیکار….پات برسه اونجا یه سوته زنگ میزنن پلیس….بارمان چپ و راست کلانتری و آگاهیه…خیال میکنی نشسته یه گوشه تا تو بری با زنش حرف بزنی….

 

_ دهنتو ببند داریوش…باید مطمعن شم طلوع خواهرمه یا نه؟……

 

_ آره….ولی نه از هر راهی… بگیرنمون معلوم نیست چه بلایی سرمون میارن….جرم ما هم آدم ربایی هم آدم کشی….کم مجازات نداره که حالا میخوای دستی دستی خودمون و بدبخت کنی…

 

 

 

تند کنار خیابون نگه میداره..

 

خم میشه و در سمت داریوش رو باز میکنه…

 

_ هرررری…..من راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه جز آزمایش دادن……باید باهاش حرف بزنم…اینجوری هیچ کاری از دستم برنمیاد….نه میشه سمت اصلان رفت، نه محمود….نه اون حمید رستایی…..اگه طلوع خواهرم باشه یعنی هر چی بهم گفتن دروغ بوده، گولم زدن…فریبم دادن….اگه نباشه هم هر چی پل پشت سرم بوده رو خراب کردم…..د آخه باید همه چی رو بدونم تا یه خاکی تو‌سرم بریزم یا نه؟…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
IMG 20240701 230458 934

دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح 4 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۷ ۱۰۲۷۲۵۰۲۱

دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این…
IMG 20230123 225708 983

دانلود رمان ستاره های نیمه شب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می…
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
رمان فرار دردسر ساز

رمان فرار دردسر ساز 5 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
8 ماه قبل

سلام خانم شاهانی عزیز ،خوب شد حالتون ،ممنون برا پارتا ،اگر ان شاالله بهترید لطفا”پارتارویکم زودتروطولانی بزارید،ممنون،زنده باشید

♡ روا ♡
♡ روا ♡
8 ماه قبل

یکم زود به زود پارت بدی بد نیستا

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط فاطمه موحدی
سارا
سارا
8 ماه قبل

دیربه دیرپارت میدی همینم که میزاری بازکمه

مینا
مینا
8 ماه قبل

بارمااان عوضی آشغااال البته تو هم پسر اون پدر لجنی توقعی ازت نیست آخه مگه طلوع خواست حامله بشه؟به زور حاملش کردی تو که داشتی میدیدی خودش و به در و دیوار میزنه بخاطر پدر آشغالت باهاش همراهی نکردی و این شد نتیجش قاتل اون بچه تویی عوضی نه طلوع

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون خانم شاهانی کاش پارت گذاری رو منطم میکردین

بهار
بهار
8 ماه قبل

چه عجب به خودت زحمت دادی بعد 6روز پارت بزاری

M.h
M.h
8 ماه قبل

واقعا دلم میخواد تشکر کنم ولی بعد ۶ روز این خیلی کمه

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x