رمان طلوع پارت ۱۷۶

4.3
(4)

 

نور خورشید ازلابه لای پرده داخل میاد و چشمامو میزنه….

 

دیشب تا دمدمه های صبح بیدار موندم و فکر کردم…..من تصمیمو گرفتم….بودن بارمان رو نمیخوام….نمیخوام به عاقبت نبودنش فکر کنم…فقط می‌دونم این زندگی رو دیگه نمیتونم ادامه بدم…

 

با شنیدن صدای مرد دیگه ای جز بارمان کنجکاو از رو تخت بلند میشم….

در اتاق رو به آرومی تا نیمه باز میکنم…میخوام ببینم کسی که اینهمه بارمان آهسته و آروم داره باهاش حرف میزنه کیه؟…با دیدن محمدحسین ابروهام از تعجب بالا میپره.!!

 

 

محمدحسین تو خونه ی ما چیکار میکنه!…اونم رو به روی بارمانی که شک ندارم نفرتش رو چندین و چند بار به روش آورده….

 

دیگه دلیلی برا قایم شدن نمیبینم….برمی‌گردم و با گذاشتن شال رو سرم و مرتب کردن خودم در رو کامل باز میکنم و بیرون میزنم….

 

 

 

با دیدنم به نشانه ی ادب تا نیمه بلند میشه و سلام میده….

 

 

رو بهش جواب سلامش رو میدم و کنار بارمانی که دستاش رو مشت کرده جلو صورتش و رو به میز خیرست میشینم….

 

 

با نشستن من اونم میشینه….دوست دارم آروم از بارمان بپرسم دلیل حضور محمدحسین اینجا چیه؟…ولی از اونجایی که از دیروز که اون رفتار رو جلوی خانواده ش باهام داشته دیگه باهاش حرف نزدم و حتی اتاقم رو هم جدا کردم رو به خود محمدحسین میگم: ببخشید..اتفاقی افتاده شما الان اینجایین؟….

 

 

بدون نگاه کردن به من و رو به بارمان میگه: بله…اومدم شما رو ببینم…یعنی باید می‌دیدم..کار واجب دارم باهاتون…

 

 

کنجکاو و صد البته از اونجایی که مطمعنم حتما یه چیزی شده نگران میپرسم: چی شده؟…

 

اینبار رو به خودم میکنه و جوابم رو میده‌…..

 

_ یه چیزایی شنیدم که باید به خودتون میگفتم…البته قبل از اینکه شما بیاین به بارمان گفتم….و الان دوباره تکرارش میکنم‌…

 

نفس عمیقی میکشه و نگاهش بین من و بارمان میچرخه و در آخر رو خودم ثابت میمونه….

 

_ حتما میدونی که اصلان رو کشتن؟!….

 

گیج بودم و گیج تر نگاهش میکنم….

 

_ ولی مطمعنا نمیدونی کسی که اون رو کشته کی بوده؟….

 

تکیه میگیره و به جلو خم میشه….

 

_ کامران……کامران مویزاد…

 

با شنیدن اسم کامران همه ی وجودم رو لرز میگیره…..ناباور بهش چشم میدوزم….امکان نداره….اونا با هم دوست بودن…خوب بودن…مگه میشه…..

 

همین رو به زبون میارم و میگم: چطور ممکنه…اونا که ظاهرا با هم دوست بودن…..

 

_ بله درست میگی….ولی نه تا وقتی که حقیقت برا کامران برملا بشه….

 

_ یعنی چی!!….؟….من نمیفهمم شما چی میگین؟….

 

 

سرش رو به معنی تایید تکون میده و میگه: بهتون میگم…..ببین من وکالت کامران رو پذیرفتم و….

 

دست خودم نیست که با صدای بلندی رو بهش میگم: چی؟….چی گفتین؟…چیکار کردین؟…شما وکالت کسی رو به عهده گرفتین که من رو به خاک سیاه نشوند…بیچاره م کرد…باعث شد بچه ی من بمیره…چه دفاعی دارین ازش بکنین…خجالت نمی‌کشید اومدین اینجا و میگین وکالت یه عوضی که شما رو بدبخت کرد قبول کردم….رو به بارمان مینالم: تو نمی‌خوای چیزی بگی……

 

 

بارمان سکوت میکنه و صدای محمدحسین بلند میشه…..

 

_ آروم باشین لطفا….اجازه بدید حرفای من تموم شه….

 

 

به مسخره میخندم و با تکون دادن سرم میگم: بفرمایین….حتما هم حرفاتون شنیدنیه….

 

 

با اخم های درهم رو بهم میگه: من وکالتش رو قبول نکردم که ازش دفاعی داشته باشم….قبول کردم که باهاش حرف بزنم و حقیقت رو بفهمم…..گفتن قاتل اصلان رو دستگیر کردن رفتم دیدمش و فهمیدم چنین شخصیه….میخواستم دلیل کشته شدن اصلان اونم به اون صورت فجیع رو بدونم….

 

رو میگیره و با صدای آرومتری ادامه میده: که البته دلیلش برا خودمم غیر قابل باور بود….

 

 

_ خودم بهش میگم….

 

با صدای بارمان سر هر دومون طرفش میچرخه….

 

متعجب نگاهش میکنم…

 

_ فقط امیدوارم همه چیز رو بگی؟…

 

میدونم کنایه میزنه بهش….دلیل خشم تو صورت بارمان هم همینه…..از اونجایی که به بارمان اعتماد ندارم رو به محمدحسین لب میزنم: ادامه بدین لطفا….

 

طلوع گفتن کلافه وار و عصبی بارمان رو کنار گوشم میشنوم ولی اهمیت نمیدم…

 

 

_ بهتره خودم حرفامو تموم کنم بارمان…من باید حرفای طلوع رو هم بشنوم….

 

بی طاقت و محکم میگم: لطفا…ادامه بدین….

 

با مکثی که کم کم داره حالمو بهم میزنه بالاخره زبونش رو باز میکنه: دلیلش برا کشتن اصلان دروغی بود که همه ی این سالها اصلان بهش گفته بود….اصلان بهش گفته بود پدرش نقشی تو تجاوز به ساره نداشته و بی گناه اعدام شده…در صورتی که تو اون فیلمی که من دیدم نامردترین شخص بینشون اردشیر مویزاد بود…یعنی پدر کامران….و …..و…..

 

رنگ نگاهش عوض میشه و رو به منی که کم کم دارم پس میفتم از نگرانی میگه: شاید ، پدر تو……

 

 

 

جا میخورم…..نه…..میمیرم و زنده میشم…..پدر من…..اصلان….کامران….کی گفته بود؟…اردشیر….مویزاد…کامران….کامران….برادر….حتی نمیتونم بهش فکر کنم….این احمقانه ترین حرفی بود که تو تموم عمرم شنیدم…..چه مزخرف….گفت چی؟….شاید…..ولی من مطمعنم دروغه….کامران احمق….برا همچین چیزی قاتل شده….حقش بود….ولی حقش بود….منم ازش شکایت میکنم….اون بچه ی منم کشته….بره به جهنم….ولی گفت شاید؟….کامران….همون که تو اتاق ساره….یا تو پارک….عکس…امیرعلی…..بچم….اون اتاق سرد و خیس….حرفاش….

 

درد تیزی از پشت کتفم میزنه به دستم و سینم و شروع میکنه به گز گز کردن….

 

دستمو رو قلبم میذارم و فشار میدم…. سرم عقب کشیده میشه..بدنم انگار داره لمس و بی جون میشه….چشام تار میبینه و چند بار پلک میزنم تا بهتر ببینم ولی هر بار بدتر میشه….

 

 

پلک هام رو هم میفته و آخرین چیزی که میبینم چهره ی نگران بارمان که اسممو صدا میزنه….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 5 (1)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
IMG 20230127 013604 6622

دانلود رمان شوهر آهو خانم 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی…
IMG 20230126 235220 913 scaled

دانلود رمان مگس 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد 4 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و…
Screenshot ۲۰۲۳۰۱۲۳ ۲۲۵۴۴۵

دانلود رمان خدا نگهدارم نیست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۲۹۹۰۲

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که…
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
7 ماه قبل

چرا تموم نمیکنی ای رمانت رو کشتی خودتو با پارت دادنت

♡ روا ♡
♡ روا ♡
7 ماه قبل

طلوع بدبخت هعییی

همتا
همتا
7 ماه قبل

طلوع یا سکته کرد یا سکته رو رد کرد بیچاره

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون خانم شاهانی امیدوارم کسالت نداشته باشین ولی واقعا بعد از یه هفته خیلی کم بود

آهو
آهو
7 ماه قبل

میدونم حالتون مساعده وحتما دلیلی قانع کننده ای دارید ولی لطفا یکم زودتر پارت ها رو بذارید🙏ودرآخر خسته نباشید و ممنون بابت این پارت

آهو
آهو
پاسخ به  آهو
7 ماه قبل

ببخشید منظورم نامساعدبود

M.h
M.h
7 ماه قبل

سکته کرد

مینا
مینا
7 ماه قبل

طفلکی طلوع😔😔😔

ممنون همتا جان قلمت واقعا عالیه👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x