رمان طلوع پارت ۱۸۸

4.2
(297)

 

 

گریه های ریز روژین سکوت مزخرف ماشین رو می‌شکنه….دلم میخواد باهاش حرف بزنم ولی اصلا حس و حالش رو نمیفهمم….

 

کاش من رو مسبب حال الانش ندونه….من فقط چهره ی واقعی پدرش رو بهشون نشون دادم….

 

 

به نیم رخش نگاه میکنم…تمام صورتش خیس خیس شده و همچنان گریه میکنه….

 

 

 

دستم رو میذارم رو پاش و فشار میدم…

 

_ باور کن من هیچوقت دوست نداشتم اینجوری ببینمت….ولی روژین پدر شماها بدترین بلاها رو سر من و مادرم آورد…..خودت که دیدی چطوری میخواست با بچه ی تو شکمم نابودم کنه…من اگه هم….

 

 

_ باورم نمیشه…..وااای خدا چطوری باور کنم…

 

 

اینبار بلندتر از قبل گریه رو از سر میگیره…و من سکوت میکنم…

 

 

سرش رو رو فرمون میذاره و انگاری با خودش حرف میزنه: آخ بیچاره بارمان…بیچاره داداشم….بیچاره مامانم…بیچاره هممون‌…

 

میخوام حرفی بزنم که ماشینی میپیچه جلومون…

 

کنجکاو و نگران بهش چشم میدوزم…در سمت شاگرد باز میشه و با دیدن شخصی که بیرون میاد نفسم تو سینه حبس میشه…..

 

 

ناباور خیره میشم به بارمانی که با سر و وضعی داغون و زخمی سمت ماشین میاد…..

 

سر روژین همچنان پایین هست که با باز شدن یهویی در توسط بارمان جیغ خفه ای میکشه….

 

 

چشمش که به سر و وضعش میفته گریه کنان از ماشین پیاده میشه…..

 

من اما نه تنها پیاده نمیشم بلکه محکم تر به میچسبم به صندلی…

 

دلهره و نگرانی همه ی وجودم رو میگیره…..وضعیت بارمان نوید یه دعوای حسابی رو میده…..

 

 

_ بشین برسونمت خونه…..

 

رو به روژین این حرف رو میزنه و خودش پشت فرمون میشینه….

 

چشمم به دستای خونیش میفته و اشک صورتم رو خیس میکنه…..

 

من کار بدی نکردم که حالا بخوام ازش بترسم…..ولی نمیدونم این دلشوره چیه که یه ثانیه هم ول کنم نیست…..

 

_ چی شدی آخه؟…نمی‌خوای حرفی بزنی؟..چی شد بعد از…..

 

_ بتمرگ تو ماشین بهت میگم……

 

با دادی که سر روژین میزنه نه تنها دیگه صدایی از روژین بلند نمیشه…بلکه منم خودم رو جمع و جور تر میکنم و حرفی که قرار بهش بزنم رو قورت میدم….

 

 

قامت خمیده ی روژین صاف میشه و بدون حرف دیگه ای در عقب رو باز میکنه و میشینه…..

 

 

ماشین با سرعت خیلی زیاد به پرواز در مباد….میترسم ولی جرات اینکه حرفی بزنم رو ندارم….

 

 

طولی نمیکشه که جلوی خونه ی حاج رستایی نگه میداره……

 

از تو آینه نگاهسگی به روژین میندازه و میگه: نمیخواد بری خونه…..روژان هم نذار بره…همینجا میمونین تا تکلیف خیلی چیزا روشن بشه…

 

 

باشه ی آرومی میگه و بدون حرف دیگه ای پیاده میشه…..

 

 

به محض بسته شدن در،ماشین به حرکت در میاد…با سرعت زیاد رانندگی می‌کنه….

 

 

حرف نمیزنه و با اخم های درهم مشغول رانندگیشه….

 

 

 

 

 

ماشین رو تو پارکینگ نمیبره…..و این یعنی بازم قراره برگرده…..

 

_ برو پایین…..

 

 

اولین جمله ای که مخاطبش قرار داده شدم رو به زبون میاره…..

 

 

 

 

 

در رو هل میده و با گرفتن دستم میریم داخل…..

 

 

بدون اینکه دستم رو ول کنه مستقیم سمت اتاق خواب میره….

 

 

 

 

_ بارما….

 

با هلی که به کمرم میده رو تخت پرت میشم…..

 

شالم میفته و موهام دورم پخش میشن….

 

نگاهش رو موهای رنگ شده م به گردش میاد‌‌….

 

_عروسی بود….آره؟…

 

داد میزنه و من هنگ شده نگاهش میکنم….

 

_ قرار بود من و کاوه با هم خبردار شیم چه بلایی سر من و زندگیم اومد…..هوووم؟….

 

نزدیک تر میاد و من از چشمای سرخش میترسم….

 

 

_ من برات چی هستم؟…شوهر؟…یا مترسک سر جالیز؟……

 

_ بار….

 

_ دهنتو ببند احمق…..

 

همچنان داد میزنه و من به گریه میفتم….

 

_ روزی که بهم از جریان اصلان گفتی…چی بهت گفته بودم؟….هااان؟….مگه نگفتم بذار اون بچه به دنیا بیاد بعد یه فکری برا این قضیه میکنم….من خر حتما یه چی میدونستم که بهت گفتم…..گفتم فعلا کوتاه بیا چون پدر نامرد خودمو میشناختم……برا چی یه بار به حرفم گوش نکردی….چرا اینقده احمقی آخه….به اصلان اعتماد کردی ولی به من نه….الان واسه من تیپ زدی و آرایشگاه رفتی که چی؟….میری شرکت بابام بدون اینکه به من بگی…..اون فیلم رو از کجا آوردی؟…کی بهت داد؟

 

از خشم نفس نفس میزنه و من با گریه لب میزنم: بارمان تو رو خدا آروم باش…باشه من اشتباه کردم بهت نگفتم….بخدا میترسیدم باز بخوای جلومو بگیری….محمدحسین بهم زنگ زد گفت کامران یه سند داره که خیلی چیزا رو برات روشن میکنه….گفت میام دنبالت….ولی بخدا من قبول نکردم…خودم رفتم ملاقات کامران…اونجا یه آدرس بهم داد که یه فلش هست…منم رفتم فیلمو گرفتم….میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم باز بخوای جلومو بگیری….بخدا من الانم میترسم…از بابات میترسم…میخواست با بچه ی تو شکمم آتیشم بزنه….بارمان تو رو خدا…..ببین دستام چطور میلرزه…..

 

 

دستام رو جلو میبرم که نگاه ترحمش روم میشینه…. دستام رو میگیره و محکم پرت میشم تو سینش…..

 

 

دستام رو دورش حلقه میکنم و با تمام وجودم بهش میچسبم….

 

 

 

وقتی فیلم رو دیدم تمام فکر و ذهنم این بود پخشش کنم و باهاش حمید رستایی رو بی آبرو کنم….الان که اینکار رو کردم ترس اینکه بخواد دوباره بلایی مثل آتیش زدن سرم بیاره میفته به جونم…..

 

 

_ به خیالت اینقده نامردم که از خون بچم بگذرم…

 

 

_ ببخشید….میدونم باید بهت میگفتم….

 

 

_ خیلی خب…آروم باش فعلا….

 

میگه آروم باش ولی بدتر میلرزم…

 

یاد او دبه ی نفتی که کامران آورده بود و میخواست زنده زنده بسوزونتم….یاد اون دختر بچه ای که تو خواب مدام صدام میزد…یاد زخم گلوی ساره….یاد وقتی که میخواستن سرش رو ببرن….به یاد همه ی اینا بیشتر میلرزم….

 

 

_ طلوع….طلوع….

 

سرم رو با دستاش عقب میاره و نگاهم میکنه…

 

عملا دیگه صدای برخورد دندونام شنیده میشه….

 

 

کمکم میکنه دراز بکشم رو تخت و خودش میخواد بره که دستای لرزونم چنگ تیشرتش میشه….

 

_ اروم باش طلوع….بذار برم یه چی بیارم بخوری….داری میلرزی…..

 

 

_ ننممیخواممم…بغلمم کنن….

 

جلو میاد و کنارم دراز میکشه…

 

خودمو تو بغلش جمع میکنم…. دست و پاهاش دورم حلقه میشن….

 

_ نترس….نترس عزیزدلم…مگه من مردم که بذارم بلایی سرت بیاد….آروم باش….از اولشم میخواستم ازت مراقبت کنم….خودت نذاشتی….نباید کار به اینجا میکشید…حالا که کشیده تا تهش باهاتم…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 297

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
IMG 20231016 191105 492 scaled

دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو 5 (2)

3 دیدگاه
  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه…
IMG 20230128 234002 2482 scaled

دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش…
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۷۵۸۲۶۲

دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 4.5 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (10)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
4 ماه قبل

ای بابا چقدر طولانی شد

S.m
S.m
4 ماه قبل

نمیشه از نویسنده هاتعریف کرد
تاتعریف میکنی دیگه پارت نمیزارن

همتا
همتا
4 ماه قبل

همتا خانوم ما همچنان منتظر پارت بعدیم

Roz
Roz
4 ماه قبل

سلام میشه امروز پارت بزارید یه هفته گذشت😢

نازنین
نازنین
4 ماه قبل

سلام دوستان نکنه خدای نکرده برای نویسنده اتفاقی افتاده

بهار
بهار
4 ماه قبل

لعنت بهت چرا پارت نمیزاری

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

پارت نیست خانم شاهانی ؟
امیدوارم چون با تاخیر میاد پارت پر و پیمونی باشه پارت بعدی😂

نازنین
نازنین
5 ماه قبل

همتا جان پارت جدید نداریم؟

لی لی
لی لی
5 ماه قبل

میشه یکی بگه پارت گذاریش چه روزاییه؟خیلی منتظرشمم

بهار
بهار
پاسخ به  لی لی
5 ماه قبل

دلبخواه خودشون هستش هر موقع عشقش بکشه پارت میده

لی لی
لی لی
پاسخ به  بهار
4 ماه قبل

ممنون از جوابت❤️

نازنین
نازنین
5 ماه قبل

سلام واقعا قلم نویسنده قوی من رمان زیاد خوندم ولی این یه چی دیگست

Bahareh
Bahareh
5 ماه قبل

آخی چقده خوب بود من عاشق این رمان قوی و خوبم مرسی نویسنده عزیز

مینا
مینا
5 ماه قبل

اگه از روز اول کنار طلوع بدبخت بودی و مقابلش نمی ایستادی و همین حرفا رو اون زمان بهش میگفتی دروغ نمیگفتی و پنهون کاری نمیکردی الان بچت هم زنده بود

لی لی
لی لی
5 ماه قبل

بنظرم بهترین رمانای سایت یکی اینه یکی توکا(البته همه رو نمیخونم شاید بهتر از اینام باشه)آخرش رو خیلی دوس داشتم 🙂

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

لطفاپارتا رو طولانیتر بذار گلم

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

از اول میدونستم بارمان طلوع رو دوست داره خوبه که الان کنارشه ممنون خانم شاهانی لطفا پارتارو ط

روا
روا
5 ماه قبل

طلوع خیلی گناه داره از همه جا طرد شد

راحیل
راحیل
5 ماه قبل

همتا جون ممنونم ولی کاش یکمی طولانی تر و فاصله پارت ها کمتر بود قلمت همیشه خوش نویس تر و بال افکارت وسیعتر گلم

\Me
\Me
5 ماه قبل

بارمان سو چرت هیومن

نازنین
نازنین
5 ماه قبل

میدونستم بارمان واقعنی طلوع رومیخواد یعنی قصدکرده بودم اگر ولش کنه منم این رمان روول کنم خسته نباشی همتا جون ممنون فقط کاش فاصله ی پارت ها کمترمیشد

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x