زیر اجاق رو کم میکنم و پشت میز میشینم…
از صبح که بلند شدم شروع کردم به تمیز کردن خونه تا الان که ساعت هشت شبه…..بیشتر ظرف و ظروف و تابلوهای رو دیوار و تلویزیون رو شکوند…تو این گرونی دلم براش میسوزه و میخوام خودمو مقصر این ضرر بدونم ولی آخه مگه اصن به خودم مهلت حرف زدن داد….یه جورایی دلم ازش سرد شده….این روشو ندیده بودم…..یاد وقتی میفتم که وسط ضربه هایی که میزد به پاش افتادم که نزنه حالم از خودم بهم میخوره….چطوری دلش اومد اونهمه کتکم بزنه….قلبم هیچجوره اینو نمی پذیره…..با اینکه مطمعن شد بهش خیانت نکردم ولی از دیروز که اومدیم خونه یه کلمه هم باهام حرف نزد….
در باز میشه و داخل میاد…..یه حسی بهم میگه برم جلو و مثل قبلنا بغلش کنم….ولی غرورم اجازه نمیده….امیرعلی صد در صد خودش رو محق میدونه…و حاضر نبود حتی برا اینهمه کتکی که خوردم یه ذره دلجویی کنه…..
بدون حرف نگاش میکنم….وارد اتاقش میشه و درو میبنده…..دلم میگیره وقتی میبینم حتی سلام هم نمیکنه….
اعصاب و کشش قهر رو اصلا ندارم….بلند میشم و سمت اتاقش میرم….
در و آروم باز میکنم….پشت بهم داره لباساشو عوض میکنه….
جلو میرم و رو تخت میشینم….
_ امیرعلی…..
بدون نگاه کردن بهم فقط سرشو به معنی چیه تکون میده…
دلخور میشم ولی به روی خودم نمیارم و آروم میگم: میزو بچینم….اگه..اگه هم خسته ای بیارم همینجا برات…
با بالاتنه ی برهنه سمت تخت میاد و روش دراز میکشه….
_ شام خوردم…..رفتی بیرون درو ببند…چراغو هم خاموش کن….
نم اشک تو چشام میشینه…..
بدون حرفی بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون…..
زیر اجاقو خاموش میکنم……دیگه اشتهایی برا خودم نمیمونه….رسما بیرونم کرد از اتاق……
سمت اتاق قبلیم میرم و دلگیر رو تخت دراز میکشم….
کامران عوضی…..خدا ازت نگذره حیوون….ببین با زندگیم چه کردی…
گوشی رو برمیدارم و میرم تو گالری….با دیدن چهره ی خندون امیرعلی چشام پر اشک میشه…چقد این چهره و این اخلاقش برام غریبه…کاش رابطمون مثل قبل بشه…..
نمیدونم چه مدت به گذشته فکر میکنم که خواب چشمامو میگیره و تو عالم بیخبری فرو میرم…..
*
یه هفته بعد….
آخرین بادکنک رو هم وصل میکنم و میشینم….امشب دیگه اجازه نمیدم قهرمون بیشتر از این طول بکشه…..هر چی فاصله بینمون افتاده دیگه بسه….اون مرده…غرور داره… به غیرتش برخورده…..ولی امشب برا همیشه تمومش میکنم چون بیش از حد دلم براش تنگ شده….
بلند میشم و موبایلو از رو کانتر برمیدارم و شمارشو میگیرم….
با بوق چهارم جواب میده و مثل این مدتی که باهام درست و حسابی حرف نزده خشک میگه:
_ بله….
لحن خشکش از شور و حالم واسه حرف زدن کم میکنه…
_ سلام…
_ بگو کار دارم….چته؟…
خدارو شکر پشت گوشی حرف میزنیم و غم تو صورتمو و لب های آویزونمو نمیبینه…
_ امشب….امشب ساعت چند میای خونه؟…..
_ برا چی؟….
_ همینجوری….میخوام شام آماده کنم…
_ همینجا شام میخورم….
_ اهاا….خب..خب پس خدافظ…
بدون حرف دیگه ای خودم قطع میکنم….
سمت بادکنکا میرم و دونه دونه درشون میارم….همون کیک و کادویی که برا تولدش گرفتم بسه….
اصن نمیدونم چرا وقتی بادکنکا رو دیدم دلم خواست ازشون بگیرم…ولی الان که به رفتار امیرعلی فکر میکنم میبینم که این تزیینات هیچ تناسبی به غم و ناراحتی هر دومون نداره…..اون یه جور دلخوره و من یه جور….یه هفته است که همه ی تلاشمو برا بهبود این رابطه میکنم و نتیجه ای نمیبینم…..نمیدونم امیرعلی تا کی قراره اینجوری ادامه بده….
دوش میگیرم و بهترین لباس خوابی که دارم رو میپوشم و آرایش میکنم…..
روم نمیشه همینجوری برم پیشش…اونم تو شرایط الان….
رو اندازی میپوشم و موهام روآزادانه اطرافم میریزم….
ساعتی که همه ی پس اندازم رو براش دادم رو میذارم تو جیبم و از اتاق میزنم بیرون….
کیک رو از یخچال در میارمو سمتش میرم….
در رو به آرومی باز میکنم و وارد میشم…
رو تخت نشسته و سرش تو موبایلشه……
یه قدمیش وایمیسم و کیک و جلوش میگیرم….
_ تولدت مبارک عزیزم…..
نگاهش اول رو کیک میشینه…سرش کم کم بالا میاد و به خودم نگاه میکنه….. بدون حرفی و عمیق….
وقتی میبینم قرار نیست کیک و ازم بگیره میچرخمو میذارمش رو میزش….
کنارش میشینم…..سرمو جلو میبرم و با بوسیدن گونه ش دوباره تبریک میگم…..
بدون حرفی خیره ی زمینه و دل من از این حرف نزدنش صد تکه میشه…..
دست میبرم تو جیبم و هدیه م رو در میارم و جلوش میگیرم……
دستش که جلو نمیاد برا گرفتن کادو دیگه نمیتونم خوددار باشم و اشکام میچکه رو گونم…..میذارمش رو تخت و میخوام بلند شم که با گرفتن دستم نمیذاره….
_ بشین……
میشینم و با قورت دادن بغضم خیره میشم بهش….
میچرخه طرفم و نگاهش اول رو صورت آرایش کردمو بعد رو یقه ی باز لباسم میفته….
نگاهش رو میگیره و با مکث لب میزنه: اگه بگم دلم میخواد الان اون لبای سرختو اونقدی ببوسم که کبود شن و بعدشم یه سکس حسابی باهات داشته باشم دروغ نگفتم……ولی…..دروغ گفتم اگه بهت بگم از رو هوس نیست و از رو عشقه…..
اخمام تو هم میره و گیج بهش نگاه میکنم که اینبار زل میزنه به چشام و ادامه میده:با همه ی شور و هوسی که الان تو وجودمه بهت دست نمیزنم چون….چون دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم…
ناباور بهش خیره میشم و اون بیرحمانه ادامه میده: دیگه بهت اعتماد ندارم طلوع مشعوف….نمیتونم بشینم و بازم منتظر یه هنرنمایی جدیدی ازت باشم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوف طلوع بدبخت کیش و مات شد باید خودش قبل از امیر علی تموم میکرد این رابطه ی رو هوا مونده رو تا بیشتر از این شخصیت و غرورش له نشه.
ریدم تو هر چی رمان هس یعنی بعضی از رمان ها باعث میشه آدم از هر چی رمان هس حالش بهم بخوره حالش رو باهاش کرد الان میگه تموم کنه
😂 😐