رمان طلوع پارت ۳۱

 

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی….

 

 

کاش مرگ و زندگی دست خودمون بود، لحظه ای که به ته خط میرسیدیم بار سفر از این دنیا میبستیم….اینجا..این لحظه…پشت پنجره ی خونه ی امیرعلی نامی که فکر میکردم میشه یه ریسمان محکم برا نجاتم از تنهایی و بی کسی، من به ته خط رسیدم…

درد که از حد بگذره، اشک نمیشه….بغض میشه و تو گلو گیر میکنه….آه میشه و با نفس بیرون میاد و تموم نمیشه…..

 

من تاوان چی رو پس دادم….نمیدونم…..

 

پنجره رو میبندم و برمیگردم و سمت کمد میرم….

دلیلی نداره وقتی میگه نمیخوامت خونش بمونم….به اندازه ی همه ی عمرم به خودم و شخصیتم غرور بدهکارم….چقده امشب خار شدم….

 

کوله م رو بیرون میارم….با دیدنش وسط بغض گیر کرده تو گلوم میخندم….خنده ی تلخی که از هزار گریه بدتره….هر چیزی که از قبل مال خودم بود رو از کمد بیرون میارم و میچینم تو کوله م……

 

کارم که تموم میشه رو تخت میشینم و منتظر سپیدی صبح میمونم…

 

به اطراف نگاه میکنم……تو خیالم این اتاق رو برا بچم تزیین کرده بودم….همیشه میگفتم بچه های زیادی به دنیا میارم تا هیچکدوم درد تنهایی رو نکشن…..حیف که امیرعلی نخواست باهاش بمونم…..دیگه اگه اونم بخواد خودم نمیمونم….یه چیزایی بینمون شکست که دیگه درست نمیشه….دلم ازش بدجور گرفته…..

 

 

 

 

ساعت شش و نیم که بلند میشم و همراه کوله م از اتاق میزنم بیرون…..

 

حلقه ی تو دستم رو درمیارم و میذارم رو کانتر…حلقه ای که امیدوار بودم نماد خوشبختیم باشه ولی…نبود……نشد….

 

میچرخمو و میبینمش که رو کاناپه خوابیده…. از دست هایی که بین پاهاش گرفته مشخصه که سردشه….سمت اتاقش میرم و با برداشتن پتو بیرون میام….روش میندازم و با کمترین صدا از خونه میزنم بیرون….

 

 

خب، طلوع مشعوف….حالا خودتی و خودت…..

 

برگشتم به چند ماه پیش….با این تفاوت که اونموقع یه چند تومنی پول داشتم و الان همونم ندارم….

 

 

 

 

 

اینقدی راه میرم که پاهام حسابی درد میگیره….سمت پارک اونطرف خیابون میرم و رو یکی از نیمکتهاش میشینم….

 

دلم ضعف میره…. از الان باید عادت کنم به این ضعف کردن….. روزایی که خاله سوگل بیمارستان بود اینقده دست تنگ بودم که جز یه وعده بیشتر نمیتونستم غذا بخورم……

 

 

سمت دکه ی کنار پارک میرم و آبمیوه کیکی ازش میگیرم و وقتی میفهمم موجودی کارتم دویست و هشتاد تومنه آه از نهادم بلند میشه….

 

 

دوباره برمیگردم رو همون نیمکت و میخوام شروع کنم به خوردن که موبایل تو جیبم زنگ میخوره….

بیرونش میارم و با دیدن اسم امیرم،غم دنیا سرازیر میشه به دلم….نمیخوام جواب بدم ولی بعد که با خودم فکر میکنم میبینم دلیلی نداره که جواب ندم…بالاخره ما چند ماه با هم زندگی کردیم و الان که وقت جداییه باید یه خداحافظی داشته باشیم…..کیک رو میذارم رو نیمکت و تماسو برقرار میکنم….

از صدای خشدارش مشخصه که تازه از خواب بیدار شده……

_ کجایی؟….

_ کجا میخواستی باشم….

_ درست حرف بزن طلوع….کجایی میگم؟…

_ پارک…

با تعجب میگه: پارک رفتی چیکار؟….

_کارتو بگو امیرعلی…

_ یعنی چی این حرف…..

_ یعنی چی نداره….میگم برا چی زنگ زدی….

ایبار صداش رو با حرص میشنوم…

_ببینمت حالیت میکنم…کدوم پارکی؟…

به اطراف نگاه میکنم و لب میزنم: نمیدونم اسمشو….همینی که دو خیابون بالاتر از خونته…..

_ جایی نری..الان میام…

 

قطع میکنم و باز کیکمو برمیدارمو شروع میکنم به خوردن….

 

بغض گیر کرده تو گلوم باعث میشه به سختی قورتش بدم….چی فکر میکردم و چی شد….

 

 

 

 

 

 

 

از دور میبینمش که سمتم میاد….

 

قدماش رو به سرعت برمیداره و طولی نمیکشه که نزدیکم وایمیسه…..

 

عینکش رو برمیداره و خیره میشه بهم….

 

 

_ زدی بیرون که چی؟…..

 

هیچ تلاشی برا پوشوندن پوزخندی که همه ی صورتم رو میگیره نمیکنم….

 

 

رو بهش میگم: الان چی بگم خوبه؟….

 

_ پاشو بریم خونه….

 

_ به چه عنوان؟…

خم میشه و با حرص میگه: عنوانش رو خونه نشونت میدم…..

 

سرمو بالا پایین میکنم و میگم: دیشب نشونم دادی دیگه…

 

پوف کلافه ای میکشه و میگه: حق نداشتی اینجور بزنی بیرون ….

 

_دیگه نخواستم بیدارت کنم….

 

نفس نفس میزنه و بهم نگاه میکنه…

_ بریم تو ماشین….باهات حرف دارم……

 

_ کارتو همینجا بگو…..

_ بلند شو طلوع…حرصمو در نیار…

 

با صدای بلند اینو میگه و نظر چند رهگذری که در حال ورزشن بهمون جلب میشه….با برداشتن کوله م بلند میشم و ناچار دنبالش میرم…

 

 

به اندازه ی یه دنیا ازش دلخورم ولی از ته دلم دعا میکنم اصرار کنه به موندنم…..من هیچ جایی رو ندارم و آینده ی رو به روم تاریک و ترسناکه …..

کاش از حرفش کوتاه اومده باشه و به زور وادارم کنه خونش بمونم….

 

 

 

 

دستگیره رو میکشم و تو ماشین میشینم….

 

موبایلش زنگ میخوره و چند دقیقه ای با گوشی حرف میزنه….

 

تماس رو قطع میکنه و میچرخه طرفم…

لبهاشو زیر دندون میکشه و نگاه منم بین لبها و چشماش بالا پایین میشه…

اولین مرد زندگیم بوده و من با تمام وجودم بهش وابسته شدم….

 

کاش خراب نشه…..

 

_ کجا میخواستی بری؟….

 

چشم میگیرم و به دروغ لب میزنم: اونقدی که هم فکر میکنی بی کس و کار نیستم….

_ یعنی چی؟…کی رو داری که بهم نگفته بودی….

شونه هام رو بالا میندازم و میگم:  دیگه…….کسایی هستن که براشون ارزش داشته باشم……

 

خودشو جلوتر میکشه و جدی میگه: ببین طلوع خودتم خوب میدونی که من بهت هیچ دروغی نگفته بودم که حالا بخوام شرمندت باشم…بهت قول ازدواج دادم و اگه باهام روراست بودی تا تهش میموندم و….

میپرم وسط حرفش و میگم: خیلی خب…باشه…اصن هر چی تو بگی من همونم…..ولی الان که چی؟….گفتی نمیخوامت منم زدم بیرون از خونت…بدون اینکه حرفی از اونهمه قول و قراری که بینمون بود بهت بزنم….دیگه چیکار کنم برات؟…هااا؟….دلیل اینکه اومدی دنبالم چیه؟…..

 

سرش رو میچرخونه و یه دستش رو رو فرمون میذاره و یه دستشم تو جیبش میبره….

 

کنجکاو بهش خیره میشم….

 

کیف پولش رو درمیاره و من با چشای وق زده نگاش میکنم….

 

چکی رو از کیف بیرون میاره و طرفم میگیره….

 

این آخرین چیزی بود که حتی بهش فکر هم نمیکردم….

 

وقتی میبینه واکنشی نشون نمیدم و نمیگیرم ازش،میندازه رو پام و بدون نگاه کردن بهم،آروم لب میزنه: خودت بهتر میدونی خونه ای که اینجا دارم برا خودم نیست و رهنه….این مدت هم هر چی درآمد و پول داشتم رو خرج خونه ی تو اصفهان کردم که زودتر اماده شه….الان دست و بالم خالیه ولی به محض اینکه پول رهن خونه رو بگیرم اونم بهت میدم…زیاد طول نمیکشه چون با انتقالیم موافقت کردن و همین روزا برمیگردم اصفهان…..ولی تو رو هم نمی تونم همینجوری ول کنم…..سرش رو بلند میکنه تا ادامه ی حرفشو بزنه ولی با دیدن صورت خیس از اشکم حرفش تو دهنش میماسه…..

 

 

لب های لرزونمو تکون میدم و میگم: فقط…فقط….یه بار به این فکر میکردی من اگه دختر خیانتکار و دروغگویی بودم با اون کامران عوضی میریختم رو هم…جوری که تو روحت هم خبردار نشه…..ولی نبودم….نیستم…نه خیانتکارم نه آویزون…من احساسمو برات گذاشتم امیرعلی….احساس من قیمت نداره…..

 

میگم و با قلبی شکسته تر از قبل پیاده میشم….

حرصمو رو در بدبخت خالی میکنم و محکم میبیندمش….

 

بی توجه به صدا زدنهاش شروع میکنم به دویدن…..

4.3/5 - (48 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mina
3 ماه قبل

پارت جدید نمیذارید؟

همتا
همتا
3 ماه قبل

ببخشید پارت نداریم امشب؟

zahra
zahra
3 ماه قبل

پارت بعدی رو که میزارین؟

Mina
3 ماه قبل

در مورد حماقت های طلوع هیچ بحثی نیست اما امیرعلی هم نمونه بارز اینه که انسانیت وشخصیت و شعور ربطی به تحصیلات و جایگاه اجتماعی نداره

همتا
همتا
پاسخ به  Mina
3 ماه قبل

بله دقیقا این مسأله بارها ثابت شده

همتا
همتا
3 ماه قبل

چقدر ی آدم میتونه بی کس و بدبخت باشه

🤍🌬
Gn 🌱
3 ماه قبل

عوض*ی تمامه این پول میده اخه، خاک تو سرش لعنتی حداقل میزاشتی میرفتی که بهتر بود

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x