( جواب بده طلوع….گوشیم پیشم نبود متوجه تماست نشدم ….)
با لب های آویزون به پیامش نگاه میکنم…..
چند بار زنگ زده و جوابش رو ندادم….میخواستم حرفای کامران رو بشنوه….اونموقع جواب نداد…الان دیگه زنگ زدنش به دردم نمیخوره….
یعنی اگه کامران نامی وجود نداشت زندگی من چه شکلی میشد….امیرعلی تا تهش باهام میموند یا اگه بازم تقی به توقی میخورد ول میکرد می رفت……من حتی مهریه ای هم نذاشتم برا خودم….خیرسرم میخواستم بهش ثابت کنم برا پولش نیست که زنش شدم…..بعضی چیزا حقمه….چوب سادگیم رو میخورم….
باز خوبه تو تابستونیم و هوا سرد نیست…
وارد حیاط بیمارستان میشم….تنها جایی که برا خوابیدن به ذهنم رسیده همینه….اینکه هر کسی با دیدنم فکر کنه برا بیمارمون اومدم بیمارستان…..گوشه ای از حیاط میشینم…فقط امیدوارم بهم گیر ندن و از اینجا بیرونم نکنن….
به هر کی بگم من زن یه پزشکم و هیچ جایی رو الان ندارم برا خواب و مجبور به خوابیدن تو حیاط بیمارستان شدم حتما با خودش فکر میکنه که من یه تختم کمه و دیوونم….
دو هفته از عقدمون هنوز مونده و امیرعلی حتی یه پیامم نداده که امشب رو چه جوری قراره صبح کنم…..اون میدونست کسی رو ندارم…..هیچ جوره نمیتونم این حد از بی معرفتیش رو باور کنم…
*
_ حقوقش چی اقا….در مورد اونم صحبت میکنید؟..
_ حقوقش سه تومنه ولی بیمه نداره…..
بیمه میخوام چیکار…..بیمه بخوره تو فرق سرم…من از بی پولی و بدبختی دارم جون میدم…
_ فقط میشه دقیقا بگین چه کاری باید انجام بدم؟…
سرش رو بالا میاره و میگه: ببین دختر جون….کارت اینکه باید فلافل درست کنی….مایه ش امادست فقط تو باید بریزی تو قالب……تمیزی مغازه هم هست….اونم باید انجام بدی….از هشت صبح میای تا سه بعداز ظهر…..سر وقت میای…سر وقت میری….فقط..
قلبم با فقطی که میگه وایمیسه….بعد از یه هفته در به دری با هزار مکافات این کارو پیداش کردم…..
چشم ازش برنمیدارم که میگه: یه ضامن هم میخوام….
_ضا… ضامن چی؟…
_ دختر جون منکه نمیتونم ندیده و نشناخته به هر کی از راه میرسه کار بدم…یه ضامن بازاری یا کار دولتی بیار و شروع کن به کار کردن….
سرم رو به معنی تایید تکون میدم…..میترسم بیشتر از این اصرار کنم فکر کنه ریگی به کفشم هست….بلند میشم و از مغازه بیرون میام…عجب مکافاتی شد….حالا ضامن از کجا بیارم خدا…..
تنها کسی که دلم نمیخواد بهش رو بزنم امیرعلیه….آخرین تماسی که باهام داشت مربوط به همون شب اولیه که از خونش زدم بیرون….
اوووف….خداااا….به منم یه نگاهی بنداز…..
هر چی فکر میکنم هیچ کسی برا ضامن بودن به ذهنم نمیرسه…
برا یه لحظه اسم اقای موید میاد تو ذهنم…وااای خدااا…..وسایلی که تو انبارشون دارم…..چرا زودتر به ذهنم نرسید…من مینونم با فروختن وسایل یه پولی بدست بیارم…..ذوق زده از فکر جدیدم به سرعت یه تاکسی میگیرم و سمت خونه ی موید حرکت میکنم…..
بعد از چندین ماه دوباره وارد کوچمون شدم…کوچه و خونه ای که داخلش بزرگ شدم….چقده خاطره دارم باهاشون…
جلوی خونه شون وایمیسم و زنگ رو فشار میدم…..
طولی نمیکشه که فرزانه خانم درو باز میکنه….
با دیدنم لبخند مهربونی رو لبهاش میشینه و با ذوق صدام میزنه….
_طلوع جان….دختر خودتی عزیزم….
جلو میرم و بغلش میکنم….
_سلام فرزانه خانم…خوب هستین….
جوابم رو با خوشرویی میده…داخل میرم و درو پشت سرم میبنده….
*
_ پس یعنی اون وسایل دیگه به کارت نمیان…نه؟….
تکیه میدم به پشتی و میگم: نه آقای موید..لازمشون ندارم…برا شما هم زحمت شدن…دستتون درد نکنه…به هر حال وسایل کمی نیستن و جاگیرن….
یه قلوپ از چایش میخوره و میگه: چه مزاحمتی دخترم.…اگه به خاطر این میخوای بفروشیشون که فکر میکنی جای ما رو تنگ میکنن این کارو انجام نده…به هر حال اون وسایل یادگاری های سوگل خانم خدابیامرزه….
نفس عمیقی میکشم و میگم: ممنونم ازتون…شما همیشه بهم لطف داشتین….از دست دهنده و دل بزرگ شما و فرزانه خانم خبر دارم….فقط اگه براتون زحمتی نیست به یه سمساری که خودتون میشناسین خبر بدین….
_ هر جور که خودت صلاح میدونی دخترم….اگه نیتت به فروختن هست که چشم….به اقای مهدوی زنگ میزنم…آدم خوب و منصفیه….
_ ممنونم ازتون…
تمام عمرم دلم میخواست یه پدر به مهربونی آقای موید داشتم….میدیدم با دختراش چطور رفتار میکرد….همیشه عین کوه پشتشون بود….
و چقد بده که آدم حتی ندونه پدرش کی هست….لعنت بهت ساره که یه کلمه از گذشتت حرف نمیزنی من بفهمم خانوادم کین و کجان!…
*
درسته چیز گرون قیمت زیادی نداشتیم ولی خدا رو شکر پول خوبی دستمو گرفت…
_ ببخشین آقای موید…تو زحمت افتادین…..
_ کم تعارف کن دختر جان……بریم خونه شام بخوریم که بدجور گشنمه….
نمیدونم چه جوری قضیه ی ضمانت رو بهش بگم….اونا فکر میکنن من خانواده م رو پیدا کردم و باهاشون زندگی میکنم….
با خجالت جلو میرم و میگم:ببخشین آقای موید…میشه…میشه یه درخواستی ازتون داشته باشم….
با تکون داون سرش رو بهم میگه: حتما…حتما باباجان…بگو چی شده؟…
_ راستش….من یه کاری پیدا کردم تو یه مغازه ساندویچی…حالا ازم ضامن میخوان…میشه اگه براتون ممکنه برا ضمانتم بیاین…..
*
از مغازه بیرون میایم….دیشب که گفتم برا ضمانت بیاین اولش با تعجب نگام میکرد اما خدا رو شکر که خیلی سوال جوابم نکرد وگرنه محبور میشدم بهشون واقعیت رو بگم….زندگی اگه هیچ چیزی بهم نداد ولی الحمدالله یه همسایه ی خوب و با وجدان بهم داد و از این بابت خدا رو صدهزار مرتبه شکر میکنم….
_ ممنونم که رومو زمین ننداختین….امیدوارم یه روزی بتونم براتون جبران کنم….
_ اینکه تو دختر عاقلی هستی شکی توش نیست طلوع جان….ولی دخترم اینو بدون که کار کردن همچین جاهایی اونم به سن دختری مثل تو سختی های خودشو داره….امیدوارم منتظورمو خوب متوجه شده باشی و مواظب خودت باشی….
با خجالت سرمو پایین میندازم و تشکر میکنم…..
سوار ماشین میشه و با تک بوقی ازم خداحافظی میکنه…..
برمیگردم و سمت مغازه میرم…..از کنار صندلی و میزهای مشتری ها عبور میکنم و با هل دادن در کوچیک سمت آقای محاشم میرم…..
با دیدنم سرش رو بلند میکنه و میگه: بیا اینجا….بیا بهت بگم چجوری کار کنی….
نزدیک اجاق وایمیسم….و آقای محاشم هم بهم نزدیک میشه…مایه رو تو قالب میریزه و چند تا فلافل تو روغنی که شاید برا سه روز پیش باشه درست میکنه…..
داخل قفسه های ادویه رو هم دستمال میکشم…این آخرین کاری بود که باید انجام میدادم….حسابی خسته شدم و احتیاج فوری به دوش گرفتن دارم….
از آقای محاشم خداحافظی میکنم و از مغازه بیرون میزنم…جایی که اجاق هست بیش از حد کوچیکه… جوری که فقط یه نفر میتونه جلوی اجاق وایسه…. کاش میشد بهش بگم یه فکری برا جای به اون کوچیکی کنه….خدا به دادم برسه با این گرمایی که باید تحمل کنم……
دوست دارم برم حموم ولی الان وقتشو ندارم و باید برم دنبال خونه و امیدوارم با این پول بشه حداقل یه اتاق اجاره کنم….
همتا جان میشه زود تر پارت بدی عزیزم؟
باشه عزیزم..سعی میکنمزودتر بزارم…این چند روز سرم خلوت بود تونستم هر روز بزارم….ولی از این به بعد یه روز در میون میزارم…البته اگه نت یاری کنه…مرسی که وقت میزارین و دنبال میکنین❤❤
رمانت خیلی خوبه عزیزم من خیلی دوسش دارم فقط نمیدونم چرا هردفعه میخوونم اشک میریزم بی اختیار
هرجوری ک راحتی عزیزم ❤
ولی یه روز در میون که میزاری یه چند خط بیشتر بده روش اشانتیون داشته باشیم حوصلمون سر نره😂😉
ممنون از تو رمان قشنگت مهربون 🥰😘