رمان طلوع پارت ۵۸

4.3
(3)

 

 

زیر نگاهش معذب میشم ولی به روی خودم نمیارم و با آرامش ساختگی تکیه میزنم به صندلی….

 

 

 

به هر چیزی نگاه میکنم جز چشمایی که با خشم بهم خیره ست….

 

 

 

 

بالاخره انگاری خودشم خسته میشه و بلند میشه و سمت میزش میره…..

 

 

میشینه و لپ تاپش رو روبه روش قرار میده و شروع میکنه به کار کردن….

 

 

 

میخوام حرفی بزنم که میگه: به حاج آقا در مورد سوابق کاریت گفتی؟….

 

 

 

بی شرف…..

 

 

حرص همه ی وجودمو‌ میگیره….

 

 

نمیدونم این چه کار احمقانه ای بود کردم که حالا مجبور به شنیدن هر چرت و پرتی بشم…..

 

اصلا دلم نمیخواد با حرفای این بیشعور ذهنیت حاج آقا نسبت بهم عوض شه….اونم حالا که برام کار جور کرده و‌ به قول خودش نمیتونه منکر نسبت بینمون بشه….

 

 

 

برخلاف میلم که اصلا دلم نمیخواد توضیحی به این گولاخ رو به روم بدم میگم: دلیل نمیشه آدما هر چیزی رو که میبینن براش داستان درست کنن…..

 

 

پوزخند مزخرفی میزنه و کشیده میگه: عجب…..پس خانم نبودن که با اون مرده سر پول دعوا کردن…..

 

 

چشامو رو هم محکم فشار میدم….

 

 

این چه خبطی بود کردم….

 

 

به میز خیره میشم و اون باز با همون لحن مسخره ش ادامه میده: دقیقا ماشین پشت سرت بودم…..میدونی حامد چی میگفت؟!….میگفت دختره حتما یه چیز نابی داره که این قیمتو‌ داده…خودش میدونه…

 

 

_ تمومش کن دیگه….

 

 

نفس نفس میزنم و با خشم بهش نگاه میکنم….اون اما خونسرد تکیه میده و با لذت به این همه عصبانیتم خیره میشه…..

 

 

حلقه ی اشک تو چشمام جمع میشه…..باورم نمیشه این حرفا رو تو واقعیت میشنوم….اونم از پسر داییم……

 

 

اشکم که رو گونه هام میریزه چشم میگیرم و سرمو میچرخونم و قبل از اینکه ببینه پاکشون میکنم……

 

 

 

نمیبینم ولی صدای باز کردن کشویی رو میشنوم….

 

 

 

_ بیا اینجا رو امضا کن….

 

میچرخم و اول به خودش و بعدم به کاغذ های روی میزش نگاه میکنم….

 

 

 

_ یه شرطی هم هست که داخل این قرارداد نیست ولی برا تو به صورت شفاهی بیان میشه و از شرایطی که تو قرارداد هست مهمتره…. اونم اینکه با توجه به شناختی که ازت دارم اگه ببینم یا بشنوم یا اصلا حس کنم با مردای اینجا بگو بخندی داری حرف زیر زیرکی داری رفت آمد بیخود تو اتاقا داری بدون توجه به کوچکترین چیزی اخراجی…..

 

 

 

اخمام به شدت بهم نزدیک میشن و نگاه ناراحت و پر حرصمو بهش میدوزم…..

 

 

رسما بهم گفت به عنوان یه دختر خراب خرابکاری در نیارم…..

 

 

 

 

بلند میشم و نزدیک میزش وایمیسم….

 

_ حرفایی که فقط و فقط لایق خودته رو به بقیه نسبت نده……من به درخواست پدربزرگم اینجام پس شرایط کتبی و شفاییت رو نگه دار برا خودت…..

 

 

بازم نیشخند میزنه…..دلم میخواد میز و با همه ی وسایل روش بکوبم تو فرق سرش…….ولی متاسفانه هم از توانم خارجه هم اینکه تازه اول راهی هستم که همه ی عمر آرزوی رسیدن بهش رو داشتم…..من فقط تا الان پدر بزرگ و همین پسردایی رو دیدم قطعا کسان دیگه ای وجود داره که برا رسیدن و ارتباط برقرار کردن باهاشون آدم مزخرفی مثل اینو باید تحمل کنم…..نمیخوام از راه دیگه ای وارد شم و حاج آقا فکر کنه دورش زدم….

 

 

با فکر به اینکه قراره برا یه مدت کم تحملش کنم آرومتر میشم و برگه رو از  رو میز برمیدارم و بهش نگاه میکنم…….

 

 

 

هیچ چیز غیر معقولی توش وجود نداره و با برداشتن خودکار میخوام امضاش کنم که با فکر به حقوقش دست نگه میدارم و با بالا اوردن سرم رو بهش میگم: حقوقش چقدره؟….

 

 

_ سه و نیم……

 

_ چی؟….

 

خودمم از صدای بلندم متعجب میشم….ولی آخه سه و نیم ‌‌‌‌!

 

 

با دندونای کلید شده میگه: اولا صداتو بیار پایین….دوما بله سه و نیم….‌‌‌‌‌‌‌نکنه برا ماهی بیست تومن کیسه دوختی….

 

 

 

مطمعنم برا بقیه اینجوری نیست اصن مگه امکان داره همچین دم و دستگاهی به کارکناش سه و نیم بده…….

 

 

_ من تو یه فلافل فروشی کار میکردم بیشتر از اینا درامد داشتم…..

 

تکیه میگیره و با بیخیالی میگه: حقوق من همینه…..بیشتر از این ندارم….اگه میخوای، از فردا بیا سرکار…..دستشو سمت در دراز میکنه و ادامه میده: نمیخوای هم بفرما…..

 

 

 

چقد بعضی آدما کوته فکر و سطحی نگرن….چطور بدون هیچ شناختی در مورد دیگران و رفتارشون اونا رو قضاوت میکنیم……..

 

 

بدون فکر کردن به اینکه با این پول اونم تو این اوضاع گرونی هیچ غلطی نمیتونم کنم میگم: کارم چیه؟….

 

 

_ گفتی مدرکت چی بود؟…..

 

خوب میدونم که میدونه ولی میگم: شنیدین که….به حاج آقا گفتم دیپلم……

 

 

_ با مدرک دیپلم توقع پشت میز نشینی که نداری‌….کارت نظافته….نظافت دو طبقه….

 

 

عجب….اینم از خانواده ی مادریت طلوع..

 

اینهمه تلاش برا رسیدن…..اینم از رسیدن….

 

اینبار منم که پوزخند میزنم…..حاج اقا یعنی در حقم لطف کرد…..اونم با این حقوق……

 

 

 

خم میشم و امضا میکنم و بدون حرفی میزنم بیرون……

 

 

نه طبقه ی بالا و نه پایین کسی نیست…..

 

 

 

بدون هدف شروع میکنم به راه رفتن…

 

 

صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه……

 

دست میبرم تو جیبمو درش میارم…..

( سلام عزیز دلم آخره هفته نمیتونم بیام….یکشنبه هفته ی آینده میام…..دلم خیلی برات تنگ شده طلوع…)

 

 

عزیز دلم…..مگه کسی هم با عزیز دلش این کارو میکنه که تو کردی…..

 

 

 

اونموقع که ولم کردی و رفتی اصفهان عزیز دلت نبودم……..خیلی دلم میخواد ببینم چی میخواد بگه….و چه جوری کاراش رو میخواد ماستمالی کنه…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

لابد میخواد ی نفرو اینجا داشته باشه هروقت از اصفهان میاد تنها نباشه
وای اعصابم بهم ریخت

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x