رمان طلوع پارت ۶۵

4.3
(3)

 

 

 

_ تکون میدم جایی که درد میکنه رو بگو…

 

 

_ بله چشم…

 

 

از آرنج دستمو میگیره و مچمو آروم بلند میکنه….

 

درد بدی تو دستم میپیچه و صدای جیغمو تو گلوم خفه میکنم….

 

_ چند سالته؟

 

_ بیست و دو خانم دک…….آیییییی….

 

مچمو یهو فشار میده که دادم به هوا میره و بیخیال خانم بودن میشم….

 

 

_مچت در رفته بود دختر خوب‌‌….

 

 

 

اشک زیر چشممو پاک میکنم و برا بار هزارم تو دلم بارمان رو نفرین میکنم…..

 

 

 

 

بلند میشه و همزمان که پشت میزش میشینه میگه: خودت تکون بده ببینم جای دیگه هم درد میکنه….

 

 

 

مچمو اروم می چرخونم و خدا رو شکر دردی حس نمیکنم….

 

 

خوش حال از خلاص شدن از این درد وحشتناک از دکتر تشکر میکنم و از بیمارستان میزنم بیرون…..

 

 

 

 

موبایلم برا چندمین بار زنگ میخوره….میدونم که امیرعلی….اصلا امادگی رو به رو شدن باهاش رو ندارم…..

 

هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم و نمیدونم چه جوابی بهش بدم….

 

 

 

با فکر به اینکه تنها ادرسی که ازم داره نمایشگاهه و امکان داره الان اونجا باشه استرس همه ی وجودمو میگیره…..

 

 

موبایلو از جیبم در میارم و تماس رو قبل از اینکه قطع بشه جواب میدم….

 

 

 

_ الو….

 

 

صدای جدیش میپیچه و میگه: کجایی؟…برا چی جواب نمیدی؟

 

 

دوست دارم به دروغ بگم خونه ی پدربزرگمم….خیر سرم…. ولی مطمعنا صدای ماشین ها و بوق زدنای پشت سرهم بعضی از راننده ها به گوشش رسیده…‌‌‌‌‌

 

 

 

_ خیابونم…..

 

 

_درست جواب بده طلوع…یعنی چی که خیابونی؟…نگفتم مگه کارت تموم شد بگو بیام دنبالت….

 

 

 

آروم تو پیاده رو قدم میزنم و میگم: نیازی نبود…

 

 

 

صدای نفس کشیدن پر حرصش رو میشنوم و دروغ چرا؟…خوش حال میشم…..

 

_ الان….کجایی؟…..

 

 

_ گفتم که….خیابون….

 

 

_ اون خیابون وامونده اسم نداره مگه؟….

 

پر خشم میگه و من انگار حالم خوش نیست که بعد از اینهمه مکافاتی که امروز کشیدم میخندم و میگم: نه…نداره….

 

 

_ طلوع بازیت گرفته؟….

 

_ اره…بازیم گرفته….اصن بیا بازی کنیم…هااا؟…چطوره؟….اینبار تو چشم بذار من خودمو قایم میکنم….یه جوری قایم میشم تا چند ماه بگردی دنبالم و نتونی پیدام کنی….

 

 

 

تو لحظه حالم زیر و رو میشه و گونه هام از اشکام خیس خیس….‌‌‌‌‌

 

 

خسته شدم….

نمیکشم واقعا…..

از تنهایی دیگه بیزارم….

تموم عمرم آرزوی داشتن یه خانواده رو داشتم حالا هم که بهشون رسیدم بازم تنهام….

 

 

 

 

از صدای بغض دارم میفهمه که حالم بده و با نگرانی میگه: طلوع..تو رو خدا ادرس بده بیام دنبالم فدات شم….‌..

 

 

 

 

خسته از روز پر دردسر رو نیمکت گوشه ی خیابون میشینم و آدرس رو میدم….

 

تماسو قطع میکنم و به ماشینای تو خیابون نگاه میکنم…..

 

 

 

 

 

 

نمیدونم چقد تو فکر و خیال بودم که ماشین امیرعلی رو به روم قرار میگیره..

 

 

 

خیلی مسخرست که بازم میخوام سوار ماشینش شم….

 

 

اونم بعد از اونهمه بلایی که سرم اومده….

 

 

در و باز میکنم و رو صندلی شاگرد میشینم…

 

 

_ چته قربونت برم؟….اینجا چیکار میکنی طلوع؟…

 

 

 

دلم حرف زدن نمیخواد….ولی به اجبار میگم: یکم حالم بد شده بود اومدم بیمارستان….

 

 

 

با نگرانی میگه: پس چرا چیزی نگفتی بهم….میدونی چقد نگرانت شدم…..

 

 

 

 

نمیدونم متوجه پوزخند گوشه ی لبم میشه یا نه…..

 

 

ولی حرفاش خیلی مسخرست برام….نگران!…

 

 

 

حرفی نمیزنم که باز میگه: الان چطوری؟….بهتری.؟…

 

 

 

 

_ آره خوبم….

 

 

 

 

 

امیرعلی شروع میکنه به حرف زدن و من نمیدونم چرا اینقده پلک هام داره سنگین میشه….شاید اثرات مسکن هایی که امروز خوردم….هر چی که هست دیگه بیش تر از این نمیتونم بیدار بمونم و تکیه زده به ماشین چشام رو هم میفته…..

 

 

 

 

 

 

 

با تکون دادن کتفم چشامو باز میکنم….

 

گیج به اطراف نگله میکنم و من واقعا تو ماشین خوابم برد!….

 

 

_ خسته نباشی خوابالو…

 

 

چشامو میمالم و با مکث میگم: صبح زود بیدار شدم…نمیدونم اصن چطور خواب رفتم…

 

 

 

_ باور کن اینقده ناز خوابیدی اصن دلم نمیومد بیدارت کنم…ولی شرمنده دیگه…به مقصد رسیدیم…..

 

 

با این حرفش گیج و گنگ به اطراف نگاه میکنم…..

 

 

 

 

چقد برام آشناست اینجا….‌‌‌‌‌

 

 

میچرخم طرفش و میگم: اینجا کجاست…اصن برا چی اومدیم اینجا….

 

 

همزمان که پیاده میشه میگه: حالا بیا پایین با هم حرف میزنیم….

 

 

 

 

 

 

میدونم که با اینجا اومدنم امکان لو رفتن دروغی که بهش گفتم زیاده…..ولی چاره ی دیگه ای نیست واقعا….و ته دلم از اینکه اینجام خوشحالم…..

 

 

 

پولی فعلا در بساط نیست و تا آخر ماه که بخوام حقوق بگیرم هم خیلی مونده…..

 

 

 

 

دستگیره رو میکشم و پایین میرم….

 

 

 

بازم همون هتل….

 

 

چند روزی که زندگی شاهانه ای داشتم جلو چشمم میاد….

 

 

 

_ بریم داخل….

 

 

برخلاف میلم جلوتر نمیرم و با اخمای در هم میگم:این کارا چه معنی میده….منو برسون همونجایی که بودم الان خانواده م نگرانم میشن….

 

 

 

 

نگاهی به ساعتش میندازه و میگه: والا از وقتی که سوار شدی تا الان که ساعت نه و نیم شبه ندیدم کسی به گوشیت زنگ بزنه….

 

 

 

منظورش رو خوب میفهمم ولی به روی خودم نمیارم و میگم: خب نزنه؟….چه ربطی به حرف من داشت….

 

 

چند قدم جلوتر میاد و فاصلمون رو کم میکنه….

 

_ تو درست میگی….من معذرت میخوام….ولی تو رو خدا یه امشب کوتاه بیا…. زنگ بزن بگو خونه یکی از دوستات میمونی….اینجا هم که برا متین دوستمه….نترس…دو اتاق جدا میگیریم…… اوردمت که حرفامو امشب بهت بزنم چون فردا عصر باید برگردم اصفهان…..خب؟…..

 

 

 

 

در واقع خوابیدن تو یکی از این اتاقا نهایت خواسته هامه برا امشب……با این حال چهره ی جدی به خودم میگیرم و میگم: نمیدونم….باید به آقاجونم زنگ بزنم ببینم اجازه میده امشب بیرون بمونم یا نه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۸ ۱۱۳۰۳۲۵۲۱

دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که…
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…
عاشقانه بدون متن e1638795564620

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر 2 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۸۴۱۴۵۸

دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۲۰۰۵۳۸۹

دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد 0 (0)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
IMG 20230123 235630 047

دانلود رمان آغوش آتش جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسیه
آسیه
1 سال قبل

پارت بعدی رو بزارید لطفا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x