رمان طلوع پارت ۷۸

0
(0)

 

 

 

حرفی نمیزنه و از نگاش هم هیچی نمیشه فهمید‌..‌‌‌‌.

 

 

 

دلم پر میشه ازش.‌‌…یعنی همینقدر براش ارزش داشتم..‌‌‌‌.

 

 

_ این حرفا رو بیخیال فعلا…

 

دستش برا لمس صورتم که جلو میاد کنارش میزنم…

 

 

 

اخماش تو هم میره ولی اهمیتی نمیدم….

 

 

با دندونای کلید شده میگه: این اداها چیه…..با کارای مزخرفت خودتو به باد دادی..‌.گذاشتی به راحتی آب خوردن مهمترین چیزی که داشتی رو ازت بگیرن…چپ و راستم دروغ و دونگ تحویل همه میدی، اونوقت جای اینکه شرمنده باشی دو قورت و نیمتم باقیه.‌‌…

 

 

 

حرفاش دلمو میسوزونه و بیشتر از این نمیتونم در جواب تیکه هاش سکوت کنم.‌.

 

 

با بغضی که هیچجوره نمیتونم از خودم دورش میکنم میگم: خیلی بیشعوری….برا خودم متاسفم که دوباره اجازه دادم پا تو زندگیم بذاری…تو اگه یه ذره وجدان داشتی و انسایت حالیت بود حال الانم رو میفهمیدی……من با همه ی جونم از خودم و آبروم دفاع کردم ولی نشد…زورم نرسید…

با دستام محکم میکوبم به سینش و با گریه میگم: نتونستم چون ازم بزرگتر بود‌..نتونستم چون دست و پامو گرفته بود…..من داد زدم..جیغ کشیدم….قسمش دادم ولی ولم نکرد…

 

 

 

صدام کم کم تحلیل میره و از گریه ی زیاد به سرفه میفتم….

 

 

انتظار داشتم جلو بیاد و بغلم کنه ولی این اتفاق نمیفته…..از رو زمین بلند میشه و میفته به جون وسایل اتاق…..

 

 

 

 

 

 

انگاری با شنیدن حرفام بیشتر از اینکه دلش برام بسوزه و بهم حق بده بیشتر عصبی و آتیشی میشه…..

 

گریه م به سکسکه تبدیل میشه و با ترس نگاش میکنم…

 

 

 

 

 

با دیدنم که گوشه ی اتاق تو خودم جمع شدم تند جلو میاد…

 

 

 

فکم رو محکم با دستاش میگیره و با داد میگه: تو یه دختر احمقی طلوع….تا الان دختری به بیشعوری و نفهمی تو ندیدم….تو اگه اینهمه آبروت برات مهم بود تو پارک نمی خوابیدی که گروهی بریزن سرت….بعد از اونم برات عبرت نشد…..شب و نصف شب ول تو خیابون چرخیدی که بالاخره به گا رفتی….الانم ادای بیچاره ها رو در نیار چون اولین نفر خود احمقت مقصری….

 

 

سرم رو ول میکنه که محکم به دیوار پشت سرم میخوره…..

 

 

 

باورم نمیشه بازم این حرفا رو تو بیداری میشنوم…

 

 

 

 

 

انگار تاریخ دوباره داره برام تکرار میشه…

 

 

همون وقتی که میگفت مقصر خودتی که تو پارک با کامران قرار گذاشتی…

 

 

 

 

خاک تو سرم که دوباره خام حرفاش شدم….

 

خیال کردم تغییر کرده، اومده که جبران کنه….ولی….ولی زهی خیال باطل…

 

 

 

با کمک دیوار بلند میشم……

 

 

 

نمیدونم از سرماست که بدنم میلرزه یا از ضعفه….

هر چی که هست صدای برخورد دندونام رو میشنوم….

 

 

 

 

همه ی اتاق بهم ریخته است….و بیچاره متینی که به بهانه ی رفیق بودن هر بار هر اتاقی که دلش میخواد تو این هتل بهش میده…

 

 

بازومو که میکشه و میچرخونتم حوله ی بالا تنمم باهاش کشیده میشه و زمین میفته….

 

 

جیغ میکشم و دستامو رو سینه م میذارم…‌‌

 

نگاهش همون سمت کشیده میشه و جلوتر میاد…

 

 

 

حالم از خودم بهم میخوره….

اینهمه بدبختی خودم هیچجوره تو ذهنم جا نمیشه….

 

 

 

دستامو که از مچ میگیره و میخواد برداره تند عقب میکشم….

 

 

 

پوزخند میزنه و میگه: خیال میکردم فقط برا خودمی….

 

 

نفس نفس میزنم و خم میشم حوله رو با یه دستم برمیدارم….

 

جلو بدنم میگیرم و بدون حرفی وارد حموم میشم….

 

 

 

میخوام در رو ببندم که داخل میاد….

 

متعجب نگاش میکنم….‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

انگار که نقابش میفته و برا اولین بار دارم این روش رو میبینم…

 

 

 

 

 

 

من بهش به عنوان یه حامی نگاه کردم که باهاش اومدم اینجا….

 

 

 

 

جلو میاد و در رو پشت سرش میبنده…..

 

 

 

با چشای وق زده فقط نگاش میکنم…..

 

 

 

عقب میرم و پشتم به سرامیکای سرد حموم میخوره و بیشتر لرز میگیرم….

 

 

 

جون از پاهام میره و رو زمین خیس کنار لباسام میشینم….

 

 

 

 

امیرعلی….

 

 

 

خاطره هایی که با هم داشتیم تو ذهنم نقش میبینده….

 

اینهمه راه اومدیم که به اینجا برسیم!!….

 

 

 

 

همه ی حرکاتش رو با چشمای اشکی دنبال میکنم و تو دلم قسم میخورم اگه اونم بخواد بهم نزدیک بشه بدون کوچکترین مخالفتی فقط نگاش کنم…. ولی…… بعدش جونمو تو همین حموم میگیرم و تموم میکنم این زندگی کوفتی رو‌….

 

 

 

 

 

رو پاهاش رو به روم میشینه….

 

 

 

 

بهم زل میزنه و با مکث میگه: کاری نمیخوام باهات کنم… فقط….فقط میخوام ببینمت….

 

 

دستش جلو میاد و رو حوله ی پایین تنم میشینه….

 

 

هیچ کاری نمیکنم….

 

اشکام میچکن رو گونه هام و به یاد اونهمه حرفای عاشقونه ای که شبانه روز تو گوشم میخوند با بغض نگاش میکنم….

 

 

 

 

 

چشمش که به صورتم میفته دستش عقب میکشه و با دندون های کلید شده و صورت سرخ بلند میشه…..

 

 

 

پوف کلافه ای میکشه و مشتش رو محکم میکوبه به آینه و از حموم بیرون میره….

 

 

 

 

 

وا رفته به جای خالیش نگاه میکنم….

 

 

 

چه جوری باور کنم میخواست تو این حال بدم ازم سواستفاده کنه….

 

 

 

 

باید هر چه زودتر از این خراب شده بزنم بیرون…

 

 

بلند میشم و حوله ها رو کنار میزنم…..لباسای خیسمو برمیدارم و همونجور میپوشم…

 

 

 

 

آب از شلواری که پامه میچکه رو پاهام..‌. خم میشم و با دستم آب پاچه هاش رو میگیرم…..

 

 

 

 

 

 

 

از حموم که بیرون میزنم میبینمش که رو تخت دراز کشیده….

 

 

 

با شنیدن صدای پام بلند میشه و از رو تخت پایین میاد‌…

 

 

 

کیفمو برمیدارم و خم میشم که کفشامو بپوشم…. دستمو میگیره و بلندم میکنه…

 

 

 

_ کجا میری؟…

 

 

میخوام چیزی بگم که باز میگه: طلوع…حال من از تو بدتره….فکر اون بی شرفی که این بلا رو سرت اورده و الان داره راست راست میچرخه و تو حاضر نیستی بگی کیه داره دیوونم میکنه….عصبی بودم یه غلطی کردم….بیا این لباسای خیس و از تنت درار…..دیوونه ای مگه اینا رو پوشیدی.‌…بیا حرف بزن….بگو برا چی در به در مسافرخونه هایی..‌.توی لعنتی مگه نگفتی خانوادت رو پیدا کردی…پس برا چی‌…

 

 

 

 

 

 

 

دستمو میکشم و میپرم وسط حرفش:  دیگه….اگه مرده باشم و مرده باشی نه سراغی ازم بگیر نه سراغی ازت میگیرم…..برا همیشه از زندگیت میرم…حق اینکه دنبالم بیای رو نداری…اگه الان تو این اتاق و کنارتم به این دلیله که خودم خواستم..ولی از حالا به بعد دیگه نمیخوام باشم…از امشب تا ابد برام مردی دیگه…..تو هم یه عوضی هستی که فقط و فقط خودتو میبینی….اشتباه کردم رابطه ای که تموم شده بود رو یه بار دیگه شروع کردم‌….ولی مطمعن باش امشب که تموم بشه اگه چرخ هفت اسمون هم بچرخه دیگه اسمتم نمیارم دکتر امیرعلی خمیان…..

 

 

 

انگار که توقع این حرفا رو نداشته باشه وا رفته نگام میکنه….

 

 

 

من اما بی توجه به چهره ی متعجبش در و باز میکنم و میزنم بیرون….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ساعت ده و نیمه و درد زیر شکمم داره کم کم بیشتر میشه…..لباسام خیسه و به بدنم چسبیده…نم بارون میخوره بهم و لرز میگیرم….با این حال فکرم حول این میچرخه که برا دخترای تازه عروس صبح عروسیشون چی میبرن که مقوی هم هست و براشون خوبه……خاله سوگل قبلا اسمشو میگفت….آهااا…..کاچی…..کاچی….میبرن که عروس ضعف نکنه دیگه….اره خوب حتما برا اینه…‌‌‌‌‌..عروسی…..یه لباس عروس خوشگل و بلند.‌…با موهای رنگ کرده ناز….مراسم که تموم بشه با بدرقه ی دیگران میرن خونشون….اخر شبم اگه عروس گلی خوابش نیومد و خسته نبود با ناز لباسش رو دوماد درمیاره و میخوابن رو تخت دو نفره ی پر شده از گل های رز…..آروم آروم و جوری که یه ذره اذیت نشه دوماد باهاش رابطه برقرار میکنه…..بعدشم تا صبح شکمش رو نوازش میکنه تا دردی نداشته باشه….البته بعد از اینکه اب میوه و مسکنش رو خورده….صبحم با نوازش صورتشو میبوسه و بیدارش میکنه….خانواده ها هم براشون صبحونه میارن و عروس خانمم کاچی رو نوش جون میکنه….

 

این از اولین رابطه ای که یه دختر تو تصورات صورتی رنگش داره…..

 

 

چقد دلم برا خودم و سرنوشت مزخرفم میسوزه‌…شدم بازیچه ی مردای اطرافم…

 

 

 

با صدای رعد و برق از فکر و خیال بیرون میام…

 

 

بارون تند تند شروع میکنه به باریدن…..

 

 

 

تو کف آلاچیق میشینم…..و از تو کیفم موبایلم رو در میارم….

 

 

 

 

شماره ی حاج رستایی رو میگیرم و گوشی رو میچسبونم به گوشم…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Xadi
Xadi
10 ماه قبل

چرا دانلود نداره

Roz
Roz
11 ماه قبل

امشب پارت نمیزاری؟!میشه بزاری لطفا

ناشناس
ناشناس
11 ماه قبل

طلوع واقعا یه احمق به تمام معناست بخاطر اعتماد دوباره ش به امیرعلی ، اعتماد بیجا به بارمان پسری که طرز فکر درستی در موردش نداره و قبل از اینکه کار به اینجا برسه هیچ توضیحی برای بارمان در مورد گذشته ش نداد تا حداقل اونو روشن کنه اگرچه امیرعلی شخصیت مزخرفی داره اما اینکه به طلوع میگه احمق واقعا حرفش درسته

Nastaran
Nastaran
11 ماه قبل

امیر علی از بارمانم بد تره امیدوارم دیگه پیداش نشه طلوع نباید به یه گاو اعتماد میکرد

Roz
Roz
11 ماه قبل

خداروشکر امیرعلی رفت خداکنه کلا گورشو گم کنه بره مردک چندش

Shirin
Shirin
11 ماه قبل

فقط حالمو از دختر بودنم بهم زد
تو عمرم انقدر احساس حقارت نسبت به یه همجنسمو نداشتم حتی اگه یه رمان بیشتر نباشه

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x